پست 108/ویرانی

ساخت وبلاگ

برخلاف اصرار  مهرداد و حتی قلدرهای دانیال که می خواستند او زیر نظرشان تا حداقل یک هفته ای مهمان خانه هایشان باشد، آپارتمان خودش را ترجیح می داد.

حداقل اینگونه کسی از زیر و بم کارهایی که می خواست انجام دهد خبردار نمی شد.

روی تختش دراز کشید و نگاهش را به پنجره ی اتاقش دوخت.

آسمان روز با تکه های پراکنده ی ابر،هیچ چیز جالبی محض رضای خدا نداشت.

نگاه بق کرده اش را به پرده های کسل کننده اش دوخت.

از رنگ کرمشان خسته شده بود.

دلش یک رنگ تند می خواست.مثلا زرد یا نارنجی، قرمز هم خوب بود.

ست کرم قهوه ای خانه اش هم دیگر حال بهم زن شده بود.

این رنگ های خسته کننده فقط حوصله اش را سر می برد.

باید کمی تنوع می داد.

کمی رنگ تند با وسایل فانتزی!

به چندتا گل و گلدان طبیعی هم احتیاج مبرم داشت.

از این فضا و تنهاییش خسته شده بود.

باید به آنیل بگوید با تمام دخترانگیش فکری به حال این خانه بکند.

اصلا خود آنیل باشد، احتیاجی به این همه تغییرات نبود.

او که باشد، رنگ و صدا و نور خود به خود اضافه می شود.

در و دیوار رنگ به رنگ می شوند و احتمالا از سقف آواز بلبل می بارد.

نفس عمیقی کشید و لب زد:کاش بیای.

چهار روز بیمارستان بستری بود.

زخم چانه اش را دیده بود.

چشمان سرخ و خسته اش روی قلبش زخم می کشید.

نگاه ناراحتش که بی توجهی اش را به رخ می کشید شرمنده اش می کرد.

اما آنقدر ذهنش درگیر حرف ها و دیده های آنیل و ماشینی که این اواخر تعقیبش می کرد بود که یادش رفت، ناز آنیلش را بکشد.

برای لبخندهای خسته اش جان بدهد.

قربان صدقه ی چانه ی زخم شده اش برود.

خدا او را برای این نادیده گرفتنش بکشد.

هرچند، نادیده نگرفته، برعکس حواسش هم پی آنیلش بود اما درگیری ذهنیش نگذشت دلجویی کند.

خاک بر سرش با این عاشقی کردنش!

مثلا اسم خودش را هم می گذاشت عاشق!

از روی تخت بلند شد و لبه اش نشست.

کف پاهایش را روی فرش گذاشت و انگشتانش را تکان داد.

به آرامی لب زد: آنی!

صدای زنگ در خانه اش ناخودآگاه لبخندی شیرین روی لبش کاشت.

نگاهش بالا آمد.

می دانست هیچ کس نمی تواند غیر از آنیلش باشد.

پهلویش هنوز به فجیع ترین شکل ممکن درد می کرد.

اگر مسکن هایی که دکتر داده، نبود، الان از درد پهلویش باید به زمین و زمان فحش می داد.

با احتیاط بلند شد.

یک دستش را به آرامی روی پهلویش گذاشت و از اتاقش بیرون رفت.

خانه اش کمی به ریخته بود.

هنوز پوست تخمه هایی که بخاطر فوتبال دیدن اطراف مبلمان ریخته، جمع نشده باقی مانده بود.

کمی تا حد زیادی شلخته بود.

آنیل بخاطر این شلخته بودنش او را می کشت.

در را که باز کرد نگاهش به نگاه آنیلش گره خورد.

هجوم دلتنگی و دلخوری باعث شد که شرم روی صورتش بنشیند.

-گوشی که خواستی رو آوردم، سیم کارتتم سوزوندم یه جدید گرفتم.

جانکش با دلخوری حرف می زد.

تن صدایش آنقدر پایین آمده بود و بی حال حرف می زد انگار نه انگار که باید برای بارمانش که سالم است جان بدهد.

خب حق هم داشت.

کمی توجه به کجای این مردک احمق برمی خورد؟

بارمان از جلوی در کنار رفت و گفت:بیا داخل.

-نه، ممنون، برمی گردم خونه، یه خورده کار دارم.

بهانه می آورد.

اگر زن دلخور روبرویش را نمی شناخت که بارمان نبود.

بی توجه به دستش که درون کیفش رفت تا گوشی را به او بدهد، بازوی آنیل را گرفت، میان حجم تنش او را جا داد و گفت:تو جایی نمیری.

بدون اینکه از آغوشش رهایش کند، قدم عقب گذاشت، او را داخل کشاند و در را پشت سرش بست.

حوصله ی همسایه های فضول را نداشت.

-دلخوری؟

-از چی؟

-از من.

-واسه چی؟

دست های بارمان به آرامی او را به خودش فشار داد.

-ببخشید.

-چیو؟

-منِ کله خرو، حواسم پی ات نبود.

حرفی نزد.

یعنی دلش کمی پر بود.

دوست داشت بارمان نازش را بکشد.

تن عقب داد، نگاهش به بخیه های چانه اش افتاد.

چانه اش را در دست گرفت و با انگشت شصتش با احتیاط و آرام اطراف زخم را نوازش کرد.

-مشکلات زندگی تو همیشه منم.

نگاه آنیل روی صورتش ماند.

شوخی نمی کرد.جدی بودن حرفش، اخم هایش را درهم کشید.

-راست میگی.

بارمان نزدیکش شد و زیر چانه اش نزدیک زخم را بوسید.

-می دونی نفسم به نفست بنده؟

آنیل با بغض نگاهش کرد.

امروز زیادی دخترانگی هایش قلمبه شده بود.

-دوستت ندارم.

بارمان کمرنگ خندید: می دونم.

-تو یه احمقی.

-اینم می دونم.

آنیل نزدیکش شد و قبل از اینکه بارمان بفهمد چه شد، لاله ی گوش باران را میان دندان هایش فشرد، که آخ بارمان بلند شد.

-حقته، این اولین و آخرین باریه که بهم توجه نمی کنی، اصلا جرات داری توجه نکن!

عقب کشید.

انگشت اشاره اش را روی سینه ی بارمان گذاشت و در حالی که فشار می داد گفت:من مهمترین آدم زندگیتم، اصلا از همه ادم و آدم مهمترم، بی جا می کنی همش فکرت به چیزای دیگه اس؟ دختر مردمو عاشق می کنی که آخرش بغض کنه؟

عاشق این خودخواه شدنش بود.

بارمان دستانش را بالا گرفت و گفت:من به فدای بغض دختر عاشق مردم.

آنیل قدمی به عقب گذشت و اینبار با بغضی که اذیتش می کرد، گفت:خیلی بی انصافی!

پدرسوخته با همین بغض نصفه و نیمه دلبری می کرد، آنوقت فقط یوسف می خواست که مقاومت کند.

بارمان حریصانه، بدون اینکه به درد پهلویش توجه کند، محکم در آغوشش کشید و گفت:دیوونه ام نکن لعنتی!

حرکتش آنقدر سریع و ناشیانه بود که دست آنیل به پهلویش بخورد، دردش تا مغز استخوانش هم زبانه بکشد، اما لب هایش را روی هم فشار بدهد و عاشقانه کنار گوش آنیل بگوید:تورو با تمام دنیا هم عوض نمی کنم.

ناخودآگاه گریه اش گرفت.

نه اینکه کم رو باشد ها...نه اصلا!

اما بلد نبود عین پاچه پاره ها پرویی کند و برای این سردی چند روزه درون بیمارستان گلایه کند.

یعنی آدمش نبود.

آنیل بود و خجالت دخترانگیش!

-گریه نکن عزیزکم.

-دلم برات تنگ شده.

محکمتر بغلش کرد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 224 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 1:44