پست99/ویرانی

ساخت وبلاگ

سبد گلش پر از رنگ بود.

آنیل حتی سلیقه اش هم منحص به فرد بود.

به یک رنگ که راضی نشد.

اول تابستان بود و او همه ی رنگ های تند را میان دسته گلش به بارمان سفارش داد.

تازه گفته بود روبانی که پای سبد گره می زنند حتما صورتی باشد.

صورتی همه ی دخترانه هایش را یک جا در خودش جمع می کرد.

آرین تمام مدت او را دست انداخته بود.

آخر با عقل جور در نمی آمد.

بارمان و خجالت؟!

تا به خانه ی مهرداد برسند هزار رنگ شده بود.

سبد گل میان دستان عرق کرده اش عین سرب داغ بود.

آخر هم آن را در یقه ی آرین هل داد و گفته بود که سبد را نگه دارد.

دانیال خودش آیفن را زد.

صدای باز شدن در، استرسش را بیشتر کرد.

همیشه فکر می کرد مهرداد پدر زنش می شد.

اما تخیلات کجا و واقعیت کجا؟

مهرداد کلا مرد جدی و تقریبا خشکی بود.

کم می خندید و صورتش همیشه یک حالت مقاومت و جدیت داشت.

از آن مردهایی بود که ترجیح می دادی برخود با کمال احترام باشد.

مبادا حرفی یا رفتاری داشته باشی که دلخورش کند.

دانیال دست پشت کمرش گذاشت و گفت:بسم الله!

داخل که شدند، مهرداد و طناز جلوی در به استقبالشان آمدند.

مهرداد خشک و رسمی با دانیال دست داد و تعارف کرد که داخل شوند.

آراگل و آرش شیک و مرتب با لبخند جلو آمدند و تبریک گفتند.

خبری از آنیل نبود.

آرین سبد گل را به دست طناز داد.

طناز سلیقه ی بارمان را ستود.

هرچند اگر نمی دانست دخترکش سفارش داده که مادر نبود.

تعارف مهرداد گرم بود اما برای دانیالی که می دانست مهرداد هنوز زخم دارد، سردی مشهودی زیر پوستش می دوید.

بارمان کنار دانیال نشست.

مریم، کنار طناز بودن را ترجیح داد.

بقیه هم هر کدام قسمتی نشستند.

مهرداد روی مبلی نشست که به همگی احاطه داشته باشد.

دانیال تک سرفه ای کرد و گفت:خیلی وقته از هم خبری نداریم مهرداد!

مهرداد مستقیم و سرد نگاهش کرد و گفت:دوری و دوستی برای بعضی از روابط بهتره!

طناز چشم غره ای به مهرداد رفت و لب گزید.

دانیال نمکین لبخند زد و گفت:ته اش فامیلیم اینطور نیست؟

-نامرد رو تو قبرم بذاری پسش می زنه.

طناز با اخم و صدای تیزی گفت:مهرداد!

دانیال بدون اینکه ناراحت شود گفت:درسته، نیومدم قبر بشکافم یا حلالیت بخوام، نقل دل دوتا جوونه!

خودش هم می دانست بحث خواستگاری است.

اما چیزی که از وقتی قرار خواستگاری گذاشته بودند روی دلش سنگینی می کرد، چیزی فراتر از طعنه هایی بود که به دانیال می زد.

طناز تند تند گفت:میوه بفرمایین تا آنیلا جان چای بیاره.

مریم به نرمی گفت:لازم به این تشریفات نبود، به آنیل جان بگید بیاد ببینیمش!

طناز بلند شد و گفت:الان میگم بیاد.

دانیال گفت:ساکتی مهرداد.

-برادری یا پدر؟

بارمان دخالت کرد و خیلی محکم گفت:برادر!

مهرداد نگاهی به بارمان انداخت و گفت:خوبه!

حس بدی داشت.

چند روز بود که نه درست غذا خورده بود نه خوب خوابیده بود.

چشمانش هنوز رگه های قرمزی این چند روز اخیر را داشت.

اگر کمی پرخاشگری می کرد با یک حساب سرانگشتی و کمی دقت همه متوجه می شدند از چیزی رنج می برد.

دانیال دست روی زانویش گذاشت و گفت:حتمی می دونی که دلشون گیره، بارمان جلوی چشم خودت بزرگ شده و رفت و آمد کرده، کاری به من و برادریم یا نابرادریم نداشته باش، اصل کار بارمان و خواسته ی این دوتا جوونه، من اومدم که پاره تنم تنها نباشه، خوش نداشتم تو این شب عزیزی که برای همه زیادی خاصی تنها پا تو این خونه بذاره.

-رگ مردونگیت برای برادرت خوب می زنه.

شاید با این کنایه ها سبک شود. اما نمی شد.

دردش فراتر از این کنایه ای ریز و درشت بود.

دانیال که کم کم داشت از کوره در می رفت گفت:من نامردی نکردم مهرداد.

-دهن منو باز نکن.

مریم مداخله کرد و گفت:لطفا تمومش کنید، نیومدین روی هم تفنگ بکشیم، بحث سر زندگی دوتا جوونه که انشاالله ختم به خیر بشه.

آنیل میان چادر سفیدش که با گل های صورتی درشت مزین شده بود همراه مادرش به سمتشان آمد.

مریم زود بلند شد و به استقبالش رفت.

محکم در آغوشش کشید و صورتش را بوسید.

-عزیزم، مبارکه!

بقیه هم به احترام آنیل از جا بلند شدند.

آنیل با تواضع سلام داد و گفت:خواهش می کنم بفرمایید.

خودش روبروی بارمان نشست و با شیطنت برایش ابرویی بالا انداخت.

بارمان عرق کرده اخم کرد و نگاهش را به مهرداد دوخت.

دانیال ادامه بحث را گرفت و گفت:حالا که آنیلا خانوم هم تشریف آورد رسمیت مجلس بیشتره، حرف و بحثی نیست مگر رضایت تو مهرداد.

طناز گفت:اول یه چای بخوریم به رسم همه ی خواستگاریا.

حرفش تمام شد که مهین خانم با سینی چای وارد شد.

مهرداد لبش را می جوید.

انگار چیزی پریشانش کرده باشد، خودخوری به جانش افتاده بود.

طناز در کنارش روی مبل دیگری نشسته بود.

به آرامی دست روی دستش گذاشت و جوری که کسی نفهمد لب زد:آروم باش.

کاش می شدند.

دستی بیخ خرخره اش چسبیده بود.

رهایش نمی کرد که آرام باشد.

چای ها برداشته شد.

قندها درون دهانشان خیس برداشت و هورت عجیب و بلند آرش همگی را به خنده انداخت.

دانیال فنجانش را روی میز مقابلش گذاشت و گفت:من حرفی ندارم که بخوام اولش مقدمه چینی کنم، این دوتا جوونن اینقد تو این مدت با هم بالا و پایین زندگی رو چشیدن که الان خوب همو بشناسن،...

مستقیم به مهرداد نگاه کرد و گفت:مهرداد به عنوان پدر، اجازه میدی دهنمون رو شیرین کنیم؟

همه ساکت شدند.

نگاه ها به سمت مهردادی که نگرانی از سر و رویش می بارید دوخته شد.

طناز آب دهانش را قورت داد و آرام لب زد:یه چیزی بگو.

مهرداد سرش را بالا گرفت.

نگاهی با درماندگی به آنیلی که صورتش پر از شادی بود انداخت و گفت:من نمی تونم اجازه بدم.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 211 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 3:18