رویا رستمی و عاشقانه هایش : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ


مانده بود این همه با اعتماد به نفس از می پرسید، واقعا آشپزی هم بلد بود؟
-هرچی، زیادم مهم نیست.
سارا پشت چشمی برایش نازک کرد.
-باشه.
صدای بوق دستگاه روی میز دامون را به آن سمت کشاند.
سارا هم به سراغ یخچال رفت.
اگر هنرنماییش را نشان نمی داد سارا نبود.
یک بسته گوشت بیرون آورد.
باید نگاه می کرد چه چیزهایی درون یخچال و کابینت پیدا می کرد.
از دیدن یخچال پر متعجب شد.
انگار حسابی به شکمشان می رسیدند.
چه بهتر!
کار او راحت تر می شد.
فورا دست به کار شد.
بوی پیاز داغ که درون خانه پیچید نگاه دامون به سمتش آمد.
لبخند کمرنگی زد.
از همان جا پشت سیستم نگاهش کرد.
صدای بوق ها فقط هشدار ورود به خانه ای بود که زیر نظر داشتند.
دوقلوهای روسی وارد خانه شده بودند.
باید حتما در مورد این دوقلوها هم با سارا حرف می زد.
عاشق بوی پیاز داغ بود.
و البته زنی که با تمام جسور بودنش حالا درون آشپزخانه تاب می خورد.
دامن سارافون آبی رنگش در پچ و تاب تنش مدام تکان می خورد.
"گفته بودم تو باشی جان می دهد هوا دو نفره شود؟
من چتر ببندم...
تو مو رها کنی...
بلند بخندی و با دست هایت دعوتم کنی به حجم خیس تنت؟
هی دختر...
دودو تا چهارتاهایت را بگذار لب کوزه...
من برای به دست آوردنت زیر این باران نقشه ها کشیدم...
گم نشو که رهایت نمی کنم."
بوی ادویه که پیچید سارا فورا خودش را کنار کشید و چند بار عطسه کرد.
لبخند زد.
چقدر این دختر را می خواست.
نمک به جانش می ریخت پدر سوخته ی بانمک!
یک روز آتش می شد و می سوزاند...
یک روز آب و آنقدر آرامش ته دلت می ریخت...
هیچ وقت نمی فهمید وارد این پرونده بشود دم به تله می دهد.
دم به تله ی دختر لجوجی که تکه ای از جانش شده بود.
صدایش را می شنید: این سیب زمینی ها کو؟
حرف نزد.
فقط محو دیدنش بود.
کاش بلند می شد.
آنقدر نزدیک و بیخ جانش می ایستاد که تمام حجم تنش درون آغوشش گم شود.
و لب هایش...
بگوید بی حیاست...
با این دختر بی حیایی هم می خواست.
محرم جان که بی حیایی نداشت.
با حرص روسری را از سرش برداشت.
-دامون کسی که نمیاد داخل؟
موهایش از پشت باز بود و روی شانه اش ریخته بود.
جنگ راه انداخته بود؟
این موها یک تنه لشکری بودند برای شکست دشمن.
-نه!
نمی خواست سکوت و قشنگی کارهایش را با حرف هایش بشکند.
-خسته شدم از روسری.
از خود بی خود شد.
دست روی دست می گذاشت فقط قلبش بازی در می آورد.
این ضربان کوبنده باید کمی مهار می شد.
بعد از چند روز یک جایزه ی کوچک حقش بود.
آرام وارد آشپزخانه شد.
تند تند در حال پوست گرفتن سیب زمینی ها بود.
موهایش روی صورتش ریخته بود.
پشت سرش ایستاد.
گاهی باید مردانه اعتراف کرد.
تنگ در آغوشش گرفت و برای بودنش دعاهای شیرین کرد.
دستش نرم روی پهلویش نشست.
چاقو از دست سارا درون سینک افتاد.
انگار متوجه ی تفاوت این آغوش شده بود.
قلبش ضربا گرفت.
لرز خفیفی به زانوهایش افتاد.
-طعمه رو که نباید با حمله ی ناگهانی از پا انداخت.
-یه شیر همیشه ناگهانی حمله می کنه.
دستانش پیش روی کردند.
کامل سارا را درون آغوشش گرفت.
نفسش حبس شد.
-دل تنگت بودم دختر.
-بدتر از من؟
درون موهایش نفس کشید.
"تو شعری و من شاعر بی عار...
هرچه شعر بلد بودم گفتم و تو...
تصدقت بروم لبخند بزن که شعر بعدی را هم مصادره کردی."
-مجنون نشدم خیلیه.
سارا خندید.
چطور می توانست حجم دلتنگی خودش را در مقابل او بیان کند؟
رسما مرده بود و دوباره زنده شد.
جان جانش بود.
-دامون...
-جانم...
گاهی صدایت می زنم که بگویی جانم...
جانم مالکیت دارت نقل و نبات است، نمی دانی که؟
-هیچ جا بی من نرو.
-نمیرم.
صدای پاهایی که می آمد باعث شد دامون فورا عقب برود.
روسری سارا را برداشت و به دستش داد.
-بپوش.
سارا لب گزید.
روسری را پوشید.
به سرعت به سراغ قابلمه اش رفت.
دامون هم برای اینکه حضورش درون آشپزخانه غلط انداز نباشد در یخچال را باز کرد.
دو گروبانی که آمدند با دیدن آن دو خیلی بی خیال به سمت دستگاه ها رفتند.
انگار نه انگار چیزی شده.
البته که چیزی هم ندیدند.
دامون در یخچال را بست و به سمتشان رفت.
امشب عملیات داشتند.
باید یک شبیخون کوچک به آن خانه می زدند.
از همین الان باید برنامه ریزی را مرور می کردند.
قدم به قدم باید حساب شده جلو بروند.
ولی...
نگاهش که روی سارا پیچ و تاب می خورد را چه کند.
تمرکز نداشت.
هی می خواست کارش را بکند ولی نگاش روی سارا می افتاد.
دست خودش نبود.
دو گروبان هم با خنده نگاهش می کردند.
آخر هم کلافه بلند شد.
-بلند شین میریم بیرون.
همان دم سارا به سمتشان برگشت.
-براتون چای درست کردم.
دستش مشت شد.
چه خاکی بر سرش می ریخت؟
-من نمی خورم.
-ولی من می خورم.
یکی از گروبان های شوخ طبعش بود.
به سمت سارا رفت.
فنجانی برداشت.
ولی دامون از ساختمان بیرون زد.
امیدوارم بود با وجود سارا بتواند به کارهایش برسد.
*************
-کجا؟
-منتظر بمون.
سارا با نگرانی نگاهش کرد.
قلبش از ترس ضربان گرفته بود.
-بعد از اینکه برگشتم یه چیزهایی هست که باید در موردش حرف بزنیم.
ترس سارا بیشتر شد.
دامون اشاره ای به پسرها کرد.
با تاکید رو به سارا گفت: هیچ کاری نمی کنی حله؟
سارا لب گزید.
-عباس تا نیم ساعت دیگه می رسه که بیاد کنارت.
-نرو.
می دانست نباید این درخواست را بکند.
ولی ته دلش آشوب بود.
چشمش ترسیده بود.
فکر می کرد هر بار که برود اتفاقی می افتد.
دامون برای اینکه خیالش راحت شود گفت: هیچ اتفاقی نمی افته، نگران نباش.
پسرها جلو افتادند.
سارا با بغض بدرقه شان کرد.
تا حیاط جلو رفت.
از بعدش ممنوعه بود.
دامون بیشتر از اینکه برای خودش بترسد برای سارا می ترسید.
دختر کله خری بود.
یکهو به سرش می زد و می آمد.
هیچ نوع پیش بینی نداشت.
دامون و پسرها عین یک شبح محو شدند.
سارا دستانش را جلویش گرفت و دعا کرد.
به شدت به دعا معتقد بود.
میگفت اگر خدا بخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد.
-مواظب عشق من باش خدا.
دامون نرفته، سروکله ی عباس پیدا شد.
خودش کلید داشت.
در را باز کرد و داخل آمد.
-چرا اینجایی زن داداش؟
-دامون رفت؟
-آها، رفتن خونه بغلی؟
در را پشت سرش بست و خندید.
عباس هم برای شوخی کردن وقت گیر آورده بود.
-بیا بریم داخل زن داداش.
-منتظرش می مونم.
-کو تا حالا عملیات تجسسشون تموم بشه.
فقط نمی دانست اتاق کار کجاست ؟
به سمت راهرو چرخید.
باید این قضیه حل می شد.
سروصدای ریزی از پایین آمد.
نباید در این موقعیت کنجکاوی می کرد.
کارهای مهمتری داشت.
ولی دست خودش نبود.
شم پلیسیش او را به سمت پایین راهرو می کشاند.
به آرامی به سمت پایین رفت.
با اینکه دیدش ضعیف بود ولی باز هم سعی خودش را کرد.
کارش پرخطر بود.
خصوصا که نباید کسی او را می دید.
همه فکر می کردند که مرده.
چند پله مانده به آخر همه ی جمع را دید غیر از زنی که پشت به او نشسته بود.
موهای مشکی رنگش را دم اسبی بسته بود.
به زبان روسی حرف می زد.
چقدر تن صدایش آشنا بود.
کجا این صدا را شنیده؟
دوقلو ها و مادرشان روبرویش نشسته بودند.
این دختر یا زن که بود؟
دقت کرد.
باید می فهمید این صدا را از کجا شنیده ؟
گردن کشید.
باز هم نمی دید.
ولی فقط یک لحظه چهره اش برگشت.
نیمرخش مقابل چشمان دامون بود.
جا خورد.
امکان نداشت.
اصلا غیر ممکن بود.
از آن غیرممکن هایی که با هیچ آیه و اگری ممکن نمی شود.
قلبش تند ضربان گرفت.
قدمی عقب گذاشت.
داشت پس می افتاد.
در تمام این سال هایی که با هزار جور پرونده سروکله زد هیج وقت تا این حد شوکه نشد.
جا نخورد.
انگار اتفاق شومی افتاده باشد.
دستی به صورتش کشید.
شاید توهم زده.
باز برگشت و نگاهش کرد.
تند تند به روسی حرف می زد و دستانش را تکان می داد.
انگار عصبی باشد.
اشتباه نمی کرد صدای خودش بود.
و این نیمرخ...
با خودش مو نمی زد.
از پله ها بالا رفت.
کاش کنجکاوی نکرده بود.
کاش اصلا این پرونده مال تو نبود.
حس یک بدبخت شکست خورده را داشت.
خوب بود که درون راهرو هیچ محافظی رفت و آمد نمی کرد.
روی آخرین پله نشست.
نشستنش خطرناک بود.
اما انگار خودش را باخته بود.
دستانش را با سرش گرفت.
اصلا نمی توانست با این قضیه کنار بیاید.
چطور ممکن بود آخر؟
انگار صدای پا می آمد.
به سرعت بلند شد.
باید شنودها را کار می گذاشت.
فورا چندتا درون راهرو و اتاق خواب کار گذاشت.
وقت نداشت بیشتر از این لفتش بدهد.
فورا از پنجره به سمت درخت رفت.
اوضاع خطری بود.
از انجیر پایین رفت.
محافظ ها در حال رفت و آمد بودند
باید به پسرها خبر می داد تا زود از این خانه بیرون می زدند.
با گوشیش یک پیام برای هر دو فرستاد.
صدای ویبره گوشی هایشان خبرشان می کرد.
به سمت دیوار پشتی رفت.
فورا خودش را بالا کشید.
پسرها را دید که هم ردیف بالا آمدند.
به محض اینکه به سمت کوچه پریدند نقاب روی صورتشان برداشته شد.
_بچه ها عجله کنید.
فورا وارد خانه ای که برای عملیات اجاره کرده بودند رفتند.
همین که دامون خیالش راحت شد جای امن هستند پرسید:چیزی پیدا کردین؟
_انبار خونه پر بود.
دامون سر تکان داد.
چیز بیشتری نپرسید.
فقط یکراست داخل خانه شد.
_سارا؟!
سارا با شنیدن صدایش به سمتش پرواز کرد.
_جان دلم...
دامون با جدیت گفت:باهام بیا تو اتاق.
پشت سر دامون متعجب داخل اتاق شد.
دامون در را بست.
بدون کوچکترین لبخندی، با اخم تلخی گفت:سارا، تو اون خونه چیکار می کردی؟
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
متعجب و البته با حیرت به دامون نگاه کرد.
مفهوم حرفش را نگرفت یا دامون داشت شوخی می کرد؟
-سارا؟!
-از چی حرف می زنی؟
آنقدر درون صدایش حیرت بود که دامون هم لحظه ای به شک افتاد.
ولی پس چشم هایش چه؟
چشم هایش که دروغ نمی گفتند.
-تو اونجا بودی.
-عباس اینجا بود، من جایی نرفتم.
دامون فورا از اتاق بیرون زد.
-عباس کجاست؟
سارا با دلهره به اطراف نگاه کرد.
یکباره لب گزید.
عباس رفته بود کمی تنقلات بخرد.
این مردها که اهل تنقلات نبودند.
حداقل برای این دختر یک چیزهایی بخرد.
همان موقع عباس با کیسه ی پر از خریدش داخل آمد.
-به گروه تجسس هم که سروکله اش پیدا شد.
سارا رنگ پریده به عباس نگاه کرد.
قلبش جوری می کوبید انگار می خواهد از دهانش بیرون بزند.
وقتی کسی جواب عباس را نداد، عباس دوباره خودش گفت: واسه دوتا دونه پفک کل این خیابون رو بالا و پایین کردم، چه خبره امشب همه جا تعطیل بود؟
دامون برگشت و تلخ به سارا نگاه کرد.
سارا هنوز ناباور بود.
نمی فهمید این رفتار دامون یعنی چه؟
مگر چه خطایی کرده بود؟
اصلا از کدام خانه حرف می زد؟
نکند همین خانه ای که برای تجسس رفتند؟
دستی به صورتش کشید.
حالش بد بود.
یکراست به اتاق رفت.
نه عباس و نه آن دوتا گروهبان...
هیچ کدام نمی دانستند قضیه از چه قرار است.
ولی هرچه که بود از حالت چهره ی دامون و دلخوری سارا معلوم بود اتفاقی افتاده.
عباس وا رفته خریدهایش را روی اپن گذاشت.
دامون به دنبال سارا داخل رفت.
در را پشت سرش بست.
-منتظر یه توضیحم.
سارا عصبی و دلخور گفت:چه توضیحی؟ من اصلا نمی دونم داری در مورد چی حرف می زنی.
-تو اون خونه ی لعنتی بودی.کنارشون.
-من از اینجا بیرون نرفتم، اصلا این خراب شده مگه دوربین نداره؟ چرا با مدرک نمیری چک کنی؟
از بس عصبی و شاید هم ناباور بود فقط می خواست سارا حرف بزند.
از اتاق بیرون رفت.
سارا هم در را از پشت قفل کرد.
به شدت به او برخورده بود/
دامون واقعا داشت متهمش می کرد.
آخر روی چه حسابی؟
چرا؟
او که کاری نکرده بود.
اصلا روی چه حسابی باید با دشمنش روی هم بریزد؟
درون آن خانه چه می خواست؟
نمی فهمید دامون از چه حرف می زد.
یک لحظه تمام افکارش درگیر شد.
دامون چه گفت؟
او را در آن خانه دیده؟
اصلا امکان داشت؟
یعنی یک نفر شبیه خودش...
هینی از تعجب کشید.
باور کردنی نبود.
دلخور بود و فعلا نمی خواست با دامون حرف بزند.
وگرنه می رفت و می پرسید منظورش از این حرف چه بوده.
این قضیه به شدت داشت از یک جایی لنگ می زد.
بیرون اتاق دامن پشت مانیتور نشسته بود.
همه ی دوربین های داخل و بیرون را چک کرد.
سارا اصلا بیرون نرفته بود.
عباس هم غیر از نیم ساعت تمام مدت کنارش بود.
پس آن زن...
خودش را روی صندلی چرخ دار رها کرد.
عباس بالای سرش ایستاد.
-چی شده دامون؟
-گیج شدم.
-خب؟
-یه زن دقیقا شبیه سارا رو اونجا دیدم.
عباس متعجب گفت:امکان نداره.
-منم دقیقا دارم به همین فکر می کنم.
-باید تحقیق کنیم، نسبتی با سارا داره یا یه شباهت ظاهری، شاید هم یه گریمه.
-هرچیزی امکان داره.
-به خودشم گفتی؟
عباس انگار جواب خودش را بدهد گفت:آره خب بهش تازوندی که رفته تو اتاق و نمیاد بیرون.
نگاه دامون روی در بسته افتاد.
با تمام کارگاه بازیش گاهی واقعا احمق می شد.
-شام درست کرده، برو صداش کن بیاد بخوریم.
دامون هنوز نگاهش به در بود.
-من اطلاعات رو میدم پایگاه، پیگیری می کنن.
دامون سر تکان داد و از پشت میز بلند شد.
پشت در اتاق ایستاد و در زد.
-فعلا نمی خوام کسی مزاحمم بشه.
-سارا؟!
سارا دیگر جوابش را نداد.
دامون هم اهل پیله کردن نبود.
خودش را کنار کشید.
بوی خوب غذا همه جا پیچیده بود.
دوتا گروهبان همراهش زیرچشمی نگاهش می کردند.
مشخص بود جناب سرگرد چقدر خاطر این دختر را می خواهد.
برای همین بود که سارا اینجا بود.
. البته پایگاه هم خبر نداشت که اینجاست.
جناب سرگرد خواسته بود کسی خبردار نشود.
 مطمئنا از طرف سرهنگ توبیخ می شد که دارد جان سارا را با آوردنش به اینجا به خطر می اندازد.
عباس سرکی کشید و گفت:چی شد؟
دامون بی جواب بیرون رفت.
اولین بارش نبود اشتباه کرد.
ولی اولین بارش بود که از اشتباهش ناراحت می شد.
درون حیاط ایستاد.
دستانش را درون شلوارش فرو برد.
به آسمان خیره شد.
جلوی پسرها خجالت می کشید.
وگرنه تا در را باز نمی کرد از جایش تکان هم نمی خورد.
سارا اینجا محق بود.
ناشیانه رفتار کرده بود.
مانده بود چرا دوربین های لعنتی را چک نکرد.
اصلا حواسش نبود.
آنقدر در فکر وجود سارا در آن خانه بود که کاملا یادش رفت چه چیزهایی را باید رعایت کند.
صدای تیر که آمد فورا گارد گرفت.
دستانش را درون جیبش در آورد.
پسرها هم بیرون ریختند.
حتی سارا هم از اتاق بیرون آورد.
همه متعجب با چهره ی تلخ به خانه ی روبرو نگاه می کردند.
مشخص بود یک درگیری به وجود آمده.
ولی نمی شد سرخود بیرون بیایند.
همه چیز خراب می شد.
سارا با هول و ولا گفت:صدای چی بود؟
دامون با خشم گفت:اونجا داره یه اتفاقاتی می افته.
عباس فورا گفت:برم یه سروگوشی آب بدم؟
-نه، ممکنه فقط برای جلب توجه باشه، احتمال داره از دوربین های امنیتی دیدن که وارد خونه شدیم.
سارا با نگرانی به نیمرخ دامون نگاه کرد.
معلوم بود حسابی متفکر است.
انگار تند تند دارد همه چیز را تحلیل می کند.
-رفتن منجر به لو رفتن همه چیز میشه، خودمو اصلا تو خطر نمی ندازیم.
از هوش و درایت دامون خوشش می آمد.
بیخود نبود که در جوانی درجه ی سرگردی داشت.
کاش یک روز درون لباس کارش می دیدش.
همیشه ی خدا شبیه جوان های الاف موتور سوار بود.
از یادآوری تیپش لبخند زد.
همان لبخند توسط دامون شکار شد.
ولی نه حرفی زد و نهبا لبخند جوابش را داد.
رو به عباس گفت: شامو بکش.
سارا رو گرفت تا به داخل برود دامون صدایش زد.
-سارا!
"من نمی گویم با یک صدا زدن وسط تابستان برف می آید...
ولی قبول دارم که افق پر می شود از شعر و باران و کمی شربت توت...
پر خاصیتی جانم...."
دل می لرزاند لعنتی.
وگرنه حقش نبود محلش بدهد.
اگر ترس از دست دادنش نبود ابدا توجهی به او نمی کرد.
صدایش آرام به گوشش رسید:بمون دختر.
ماند.
نمی خواست جلوی همکارهایش سنگ روی یخش کند.
معذب می شد.
ماند و بقیه داخل رفتند.
-من فکرم نرسید دوربین هارو چک کنم.
-باشه.
دامون همیشه مغرور مظلوم شده بود.
خنده اش گرفت.
ولی حالت چهره اش را حفظ کرد.
--عذرخواهی می کنم.
این عذرخواهی غنیمت بود.
مستقیم نگاهش کرد.
-حرفاتو دوست نداشتم.
-می دونم، فعلا اتفاق عجیبی افتاده که همه ی ما گیج شدیم.
-چی شده؟
-باهام بیا.
او را به سمت نیمکت فلزی زیر درخت برد.
خودش نشست.
سارا هم کنارش.
-زنی کاملا شبیه تو، تو اون خونه بود، با تن صدای تو...
سارا با چشمان گرد شده نگاهش کرد.
-امکان نداره.
-فعلا این اتفاق افتاده، باید تحقیق کنیم ببنیم کی می تونه باشه.
-یعنی یه نوع گریمه؟
-می تونه باشه.
سارا دیگری حرفی نزد.
درجه به درجه داشت به تعجبش اضافه می شد.
اینجا چه خبر بود؟
این بازی ها چه بود که داشت مدام برایشان گربه رقصانی می شد؟
-کم کم دارم از این وضعیت می ترسم.
-نگران چیزی نباش، حلش می کنم.
-ولی انگار روز به روز داره گره هاش بیشتر میشه.
-هر پرونده ای پر از گره های حل شدنیه، نشده پرونده ای زیر دستم مختومه بشه.
به حرفا های دامون اعتماد داشت.
می دانست اهل بلوف زدن نیست.
با این حال می ترسید.
مخصوصا حالا که فهمیده بود یکی درست شبیه خودش در آن خانه است.
-راستی...
دامون در حال بازی با سنگ ریزه ی جلوی پایش بود.
-قبل رفتن گفتی میرم و میام می خوام در مورد مساله ای حرف بزنم.
دامون سر تکان داد.
-آره ولی فکر کنم الان وقتش نباشه.
-من می خوام بشنوم...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:شاید بعدش بخاطر تهمتی که بهم زدی بخشیدمت.
خط باریکی از یک لبخند روی لب های دامون نشست.
جوری که سارا هم لبخند زد.
-خیلی خب...
بلن شد.
ترجیه می داد روبرویش باشد و حرف بزند.
-برمی گرده به گذشته.
-چقدر گذشته؟
-حدود 20 سال پیش...
سارا اخم هایش را درهم کشید.
-نکنه عین این فیلم فارسیا قراره بهم بگی برادرمی؟
نتوانست این بار جلوی خنده اش را بگیرد.
خنده ای واضح و تقریبا صدداری سر داد.
سارا نوچی کرد و گفت:اینقده بدم میاد جلو منم پلیس بازی در میاری.
دامون باز هم خندید.
-نخند خب...
دامون دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد.
-غیر از زنی که شبیه تو دیدم تو اون خونه، یه زن میانسال و دو دختر دوقلو هم اونجا هستن.
-خب...
-روسن.
اخم های سارا بغل به بغل همدیگر ایستادند.
-روس دیگه چی می خواد؟
-اون زن یه مدت صیغه ی پدرت بوده و دوقلوها خواهرات...
شوکه به دامون نگاه کرد.
به طرز فجیعی این شوخی مسخره بود.
از جایش بلند شد.
-بس کن، من حوصله ی این چرت و پرت هارو ندارم.
-مدارکش هست.
-مدرک چی آخه؟
-آزمایش ژنتیک ثابت کرده که دوقلوها خواهراتن.
سارا آب دهانش را قورت داد.
حالش اصلا نرمال نبود.
انگار بخواهد پس بیفتد.
صورتش داغ داغ بود.
چرا یکهو این همه اتفاق افتاد.
همه هم بعد از مرگ سروش.
انگار گذاشته بودند سروسش جوان مرگ شود.
-نمی خوام با این موضوع کنار بیام...
وا رفته روی نیمکت نشست.
-خسته شدم از بس هرروز یه چیز جدید شنیدم، کی تموم میشه؟ کی این پرونده ی لعنتی تموم میشه؟
-به زودی.
کنار سارا نشست.
بدون هیچ نوع شرمی دست دورش انداخت و خودش را به او چسباند.
-من کنارتم، یادت رفته؟
سارا با استیصال خودش را درون آغوش دامون جا کرد.
بوسه ای زیر گلویش گذاشت.
هیچ نوع قصد و غرضی نداشت.
ولی پنجه های دامون جمع شد.
رگ هایش به تب و تاب افتادند.
-می خوام زود همه چیز تموم بشه، برم خونه مون یک روز کاملا راحت بخوابم، بی خیال همه چی...
-تموم میشه.
ولی انگار چیز دیگری برای دامون شروع شده بود.
قلبش تند می زد.
انگار محتاج یک هم آغوشی باشد.
طعم یک تن...
طعم یک بوسه ی شیرین زیر زبانش...
دست هایی که غواصی می کنند...
چشم هایی که سلول به سلول پیش می رود.
نباید بی شرمی می کرد.
نباید عشق را به تن دادن فروخت.
اما دلش گاهی ی خواست.
نه با همه کس...
اهلش نبود.
نخواهد هم بود.
فقط از این دتر زیبا در آغوشش می خواست.
هرچند می دانست باید صبور باشد تا به مرادش برسد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 3:36