پست8/پیک

ساخت وبلاگ

چکامه لب هایش را با زبان خیس کرد و با آرامش گفت:

-نور چشمی انیسه نور چشمی منم هست.

چاووش پوزخندی زد و با جمع کردن حوله از دور گردنش، گفت:

-دور زدن ممنوع چکامه!

به سمت پله ها تغییر جهت داد. میانه ی راه، سر چکامه را بوسید و ادامه داد:

-من میرم بیرون!

چکامه به محض رد شدن برادرش، لبخند زنان دست هایش را در هم فرو برد و زیر لب گفت:

-اینه!

به سمت آشپزخانه راه افتاد و اینبار برای صدا زدن مانلی، صدایش را در سرش انداخت:

-مانلی... کجایی دختر؟!

 

***

 

زیپ لباسش را به کمک مانلی بست.

-ماشاا... خانوم! چقدر بهتون میاد.

لبخند زد اما هیچ نگفت.

هیکل متناسبی داشت.

ماکسی نقره ای رنگ مثل الماس درخشانش کرده بود.

-چشم بد ازتون دور! نمک ببندین به خودتون خانوم!

چکامه دستی بالا برد و لب زد:

-این خرافات رو ول کن! کیفم کو!؟

مانلی به سرعت کیف نقره ای رنگی که ست با لباس خانوم خانه بود را برداشته و به سمتش گرفت:

-بفرمایید!

چکامه سر تکان داد و کیف را از دستش گرفت.

نگاهی به آینه انداخت تا برای آخرین بار خودش را چک کند.

آرایش لایتی که زینت بخش صورتش شده بود را با لبخندی زیبا، تکمیل کرد:

-میتونی ماشین برونی؟!

مانلی سر به زیر انداخت:

-حرفه ای نه! در حد آماتور بله!

چکامه پوزخند زد:

-بدرد نمیخوره! باید ماشین بگیریم، با این لباس نمیتونم برونم. بتونمم چاووش کلمو میکنه که خودم رانندگی کردم.

 چکامه با آمدن نام چاووش آب دهان قورت داد. می ترسید از این بشر، از اخم ها و نگاه های برنده اش!

-ب..بله! خبر کنیم!

چکامه سرتا پایش را نگریست و گفت:

-یه لباس و یه سری لوازم آرایش گذاشتم اتاق مهمان! از اتاق من که بریم، نشونت میدم. بین اتاق من و چاووشه! اونجا آماده بشو و بیا بیرون! بیشتر از نیم ساعت نشه!

مانلی خواست عذری برای لباس پوشیدنش بیاورد که چکامه پرسید:

-متوجه شدی؟!

مانلی دستپاچه سر نکان داد:

-بله خانوم، چشم!

چکامه کیف دستی اش را برداشت و به همراه مانلی از اتاق بیرون آمدند.

او را به اتاق مهمان راهنمایی کرد و خودش سخاوتمندانه از پله ها پایین آمد.

باید تلفنی مهم می کرد... تلفنی مهم به فردی مهم!

مانلی وارد اتاق شد.

از لباس بدش نیامد.

همین که پوشیده بود کافی بود.

نه اینکه در فکر لخت بودنش باشد نه!

اما ترجیح می داد در جمع غریبه سنگین و رنگین باشد.

لباس سبز رنگ را تن زد و مانتویش را رویش پوشید.

از قبل چشمانش ریمل و سرمه داشت.

همین کافی بود.

به عروسی نمی رفت که بیشتر از این بزک و دوزک کند.

کسی که باید به خودش می رسید چکامه بود نه او که رفتنش توفیق اجباری بود.

از اتاق بیرون آمد و از پله ها پایین رفت.

نگاه چرخاند تا چکامه را پیدا کند.

اما نبودش!

به دنبالش گوشه کنارها را گشت.

تا بلاخره او را ته سالن کنار یکی از مجسمه های برنز پیدا کرد.

-رو اعصابم نرو، چرا نمی فهمی چی دارم میگم؟

داشت دعوا می کرد؟

-خیلی دلت می خواد اینجوری پیش بره؟ انگار تنت می خاره!

دستش را جلوی دهانش گذاشت.

چکامه زور می زد از عصبانیت زیاد تن صدایش بالا نرود.

-بفهم احمق، کارت تاوان داره، من ساده ازت نمی گذره که داری می خندی.

آب دهانش را قورت داد.

-چکامه خانم؟!

چکامه یک لحظه ساکت شد.

به سمت مانلی برگشت و نگاهش کرد.

چشمانش غبار گرفته بود و انگار هر لحظه دلش بخواهد که یکی را بکشد.

-من آماده ام.

چکامه داد کشید: به درک که آماده ای؟ فکر کردی برای من مهمه؟

مانلی جا خورد.

با سادگی خودش سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید.

از چکامه فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.

باید کیکی که آماده شده بود را می گرفت و با خودشان به مهمانی می بردند.

داخل که شد مژگان تازه پشت میز نشسته بود و چای می نوشید.

-کیک آماده اس مژگان خانم؟

صدای آنقدر بغض داشت که مژگان سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد.

-ببینمت.

مانلی نگاهش کرد.

-چته؟ چرا دمغی؟

-هیچی!

-بیا بشین ببینم.

مانلی پشت میز نشست.

-صدای چکامه خانم رو شنیدم که سرت داد زد. عادت می کنی، یکم پرخاشگره، البته پرخاشگر نبود یه مدتی معلوم نیست این دختر چشه، هی به این و اون می پره.

-مانلی...

صدای چکامه بود که تیز صدایش می زد.

-بله خانم؟

-کیکو بیار، راه بیفت دیرم شد.

مژگان نصیحت کنان گفت: نمی خواد زیاد هم صحبتش بشی، یهم برق می گیردتش می پره بهت.

مانلی سر تکان داد و از پشت میز بلند شد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 188 تاريخ : شنبه 8 ارديبهشت 1397 ساعت: 21:32