پست9/پیک

ساخت وبلاگ

مژگان به کیک تزیین شده که روی کابینت گذاشته بود اشاره کرد و گفت: بسته بندیش کردم، با احتیاط ببرش.

-چشم.

کیک را برداشت و با خداحافظی گرمی از آشپزخانه بیرون زد.

چکامه دم در منتظرش ایستاده بود.

-کجایی پس؟

-کیک رو آوردم.

-ماشین دم در منتظره.

************

خانه باغی بزرگ در کرج برای جشن آماده شده بود.

چراغ های روشن دم در و درخت های میوه و تزئینی درون باغ مانلی را هیجان زده کرده بود.

هر چند از زمانی که از ماشین پیاده شده تا زمانی که وارد باغ شدند، مانلی لا به لای هیجانی که از دیدن زیبایی های باغ داشت یک بند بغض کوچکش را قورت می داد.

در مقابل چکامه با بی توجهی زور می زد مشکلش را با پیام دادن های تند و پی در پی با کسی که در خانه دعوا راه انداخته بود حل کند.

دست های مانلی بخاطر گرفتن کیک تا پیاده کردنش، خواب رفته بود، اما جرات نداشت دهان باز کند.

اصولا دختر غرغرویی نبود! 

-یه جا میشینی و جم نمیخوری. لازم شد به خدمه ها کمک میکنی ولی دنبال من راه نمی افتی. همین که خواستم برگردم بهت خبر میدم.

مانلی "چشم" ش را با بغضی ته گلویی گفت و سر به زیر انداخت.

دلش می خواست بمیرد.

چه بد که بی پولی باعث می شد چکامه از بالا نگاهش کند!

-در ضمن هر چی شنیدی و نشنیدی رو دفن می کنی توی ذهنت! نبش قبر شدنش با بیرون کردنت از خونه یکیه!

مانلی فلش بک خورد به چند ساعت پیش در خانه و قلبش گرفت. 

انگار به ذهنش سکسکه ای مهیب تحمیل کردند.

-ب...بله چشم!

چکامه سر تکان داد.

 با اشاره ی انگشتانش به سمت روبه رویی مانلی برگشت و گفت:

-از اینجا که رفتی، یه راست میری و وارد راهرویی میشی که سمت چپت قراره داره. کیک رو میدی دست یکی به اسم منیر که مسئول تدارکات جشنه. زن تپلیه و موهای فری داره.

مانلی ساکت فقط گوش می داد.

چکامه همچنان  ادامه داد:

-دنبال من نمیگردی. مثل بچه آدم یه جا میشینی و از جمع و جشن لذت میبری. مشروب نمیخوری چون بعد دیگه کسی نمیتونه جمع...

مانلی میان حرفش پرید:

-استغرالله... ما خدا و پیغمبر می شناسیم خانوم...

چکامه بی توجه به حرفش گفت:

-کاری به اعتقاداتت ندارم، میگم که حالیت باشه دست از پا خطا نکنی.

موبایلش که زنگ خورد، پشت به مانلی کرد و بی توجه به او به سمت ضلع شرقی خانه باغ رفت.

-الو... اومدی؟!

مانلی شنید ولی انگار که نشنیده بود.

زیر لب "لعنتی" ای گفت و به سمت محیط ناآشنای داخل رفت.

چکامه با صدای نسبتا بلندی پرسید:

-تو قصد کشتن خودتو کردی فرهود؟ چرا نمی فهمی داداشم نمیتونه با منطق تو کنار بیاد!؟

دستی به پیشانی اش کشید:

-من از دست تو و چاووش آخر خودمو می کشم...

به سمت درختی در گوشه ای از حیاط رفت تا از دست داد و بیداد چکامه راحت شود.

چکامه همچنان با تلفنش حرف می زد.

-من غلط بکنم یا نه دیگه خسته شدم از دست بازی های تو و چاووش! دست به دست شدن...

دستی روی شانه اش نشست و صدایش قطع شد.

نفس قطع شده اش را در سینه اش حبس کرد وموبایل را روی سینه اش گذاشت.

آهسته به پشت برگشت و آب دهان قورت داد.

فقط یک درصد، احتمال داد چاووش باشد.

-مردی تو چشام نگاه کن و بگو میخوای گور خودتو بکنی!

نفسش رها شد.

-تو...

چشمانش درخشید و لب هایش خندید .

-کی رسیدی؟!

الحق که این مرد همه ی دین و ایمانش را زیر سوال می برد.

-با تو رسیدم. گذاشتم کلفتت رو رد کنی بیام پشت سرت!

نفس عمیقی کشید و سیر نگاهش کرد.

دست دراز کرد و اغواگرانه بازوی فرهود را گرفت:

-تورو باید زد...

فرهود، مردی قد بلند بود که چشم و ابرویی مشکی داشت.

-منو باید بوسید!

چکامه به تعبیرش خندید.

 فکر چاووش مار شد و به گلویش چمبره زد.

 نفس خسته اش کشید و لب زد:

-چیکار کنم با تو و چاووش، فرهود؟!

مانلی نگاهش را از آنها گرفت و وارد آشپزخانه شد.

اصلا مهم نبود چکامه چرا با آن مرد جوان بحث می کند.

دوتا آشپز با روپوش سفید تند مشغول ور رفتن با غذاها بودند.

به آرامی سلام داد و کیک را روی میز گذاشت.

هردو به سمتش برگشتند.

یکی از آنها که به نظر می رسید اخلاق درست و درمانی ندارد گفت: اینجا چی می خوای؟ گرفتاریم تو دست و پامون نباش.

مانلی نفس عمیقی کشید و گفت: کیک رو آوردم، اگه کمکی هست انجام بدم اگه نه مزاحم نمیشم.

-کمکی نیست، بفرما!

با خودش فکر کرد بهتر.

از پنجره به بیرون نگاه کرد.

چکامه و با آن مرد جوان در حال بحث بود.

حتی چکامه از زور عصبانیت چندین بار به سینه ی جوان مشت کوباند.

مانده بود مشکلش چیست؟

قصد فضولی نداشت اما شدیدا تحریک شده بود بداند.

دستش را جلوی دهانش برد و نرمیش را گاز گرفت تا فضولی نکند.

جوان دست چکامه را گرفت و او را به سمت داخل مهمانی کشاند.

-دختر تو که هنوز اینجا وایستادی؟

-ببخشید رفتم دیگه!

همین که حیاط خلوت شد از آشپزخانه بیرون زد.

هوای آزاد بهتر از داخل بود.

نه اینکه تا به حال در این مهمانی ها شرکت کرده باشدها...نه اصلا!

اما از تعریف هایی که از همکلاسی هایش می شنید ترجیح می داد همین جا درون حیاط باشد تا اینکه با چندتا جوان مست که حتی انگشتان دستشان را تشخیص نمی دهند زیر یک سقف نفس بکشد.

اگر بلایی به سرش بیاورند آخرش چیست؟ هیچ!

تازه یک چیزی هم ممکن است به گردنش بیندازند.

این ها پولدارند و خرشان حسابی می رود.

او که بی پول بود باید حواسش را جمع می کرد.

دست آخر هم آنقدر درون حیاط ماند تا چکامه که سرش روی شانه ی همان جوان بود در حالی که تلوتلو می خورد بیرون آمد.

با عجله خودش را به آنها رساند و گفت: ببخشید، من با چکامه خانمم، اتفاقی براشون افتاد.

فرهود دقیق نگاهش کرد.

دختر ساده و بانمکی بود.

-مست کرده، ماشین آوردین؟

-نه تاکسی گرفته بودیم.

فرهود بزور سویچ ماشینش را از جیبش بیرون آورد و به سمت مانلی گرفت.

-ماشین من یه مزداتری سفید رنگیه، ته باغ دزدگیرشو بزن، در جلو رو باز کن تا چکامه رو بیارم.

مانلی چشمی گفت و سوییچ را گرفت.

فورا به سمتی که فرهود اشاره کرده بود رفت.

ماشین را کنار درخت نارون بزرگی دید.

دزدگیر را زد و در جلو را باز کرد.

فرهود چکامه را بغل گرفت به سمتش آمد.

بزور او را روی صندلی جلو نشاند و کمربندش را زد.

در را که بست گفت: بشین دخترجون تا دیر نشده برسونمتون.

ابدا دلش نمی خواست چاووش او را با چکامه آن هم دم در خانه شان ببیند.

مانلی نشست و فرهود هم پشت فرمان!

مسیرشان کمی طولانی بود اما مانلی کمی خیالش جمع بود که نصف شبی مجبور نیست تنها برگردد.

هرچند در قراردادش ماندن تا این وقت شب نبود.

اما یک امشب هیچ اشکالی نداشت.

برای بعداها با چکامه و برادرش شرط می کرد.

دایی جانش تنهاست.

قرار نیست که تا پاسی از شب بماند.

رسیده به خانه ی چاووش، فرهود سرش را به عقب برگرداند و گفت: از اینجا به بعد باید تنهایی ببریش داخل!

مانلی با سادگی پرسید: شما نمی بردش؟

اصلا نه حوصله داشت نه لزومی می دید که توضیح دهد چرا این خانه برایش ممنوعه است.

-نه!

از ماشین پیاده شد.

به سمت چکامه آمد.

کمربندش را باز کرده کمک کرد و دستش را دور گردن مانلی که منتظر ایستاده بود گذاشت.

-زیاد سنگین نیست.

البته که برای او سنگین نبود.

اما برای مانلی ریزنقش وزنش کمی نفسگیر بود.

-شب بخیر.

فرهود معطل نکرده پشت فرمان نشست و حرکت کرد.

مانلی بزور جلوی در زنگ را فشرد.

می دانست نگهبان فورا در را باز می کند.

همان هم شد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 197 تاريخ : شنبه 8 ارديبهشت 1397 ساعت: 21:32