پست7/پیک

ساخت وبلاگ

تازه هیکل برنزه ی خاصش...

لب گزید.

از کی این همه بی حیا شده بود؟

نگاهش را روی صورت چاووش سر داد و با عجله گفت: ببخشید.

-از فردا لباس فرم بپوش!

-چشم.

چاووش دقیق نگاهش کرد.

آنقدرها هم بدک نبود.

کمی هم زبان دراز بود.

از آن زبان درازهای پایین شهری که پایش بیفتد خیلی خوب بلد هستند دلبری کنند.

-درس می خونی؟

-بله آقا.

-چی؟

-حقوق!

چاووش تیز ابرویش را بالا فرستاد.

-چیزیم حالیته؟

مانلی با افتخار گفت: استادام ازم راضین.

چاووش به عمد چرخی دورش زد.

-از این به بعد معجونمو تو میاری.

مانلی فورا نگاهش کرد.

-کارای انیسه با تو نه؟ بهت گفت کارای شخصیه منو انجام می داد و گاهی هم به چکامه کمک می کرده؟

لب گزید.

اصلا در این مورد با انیسه حرف نزده بود.

نمی خواست نیامده کم بیاورد که عذرش را بخواهند.

-مشکلی نیست آقا.

چاووش درست روبرویش ایستاد و گفت: ببین دخترجون چی بهت میگم، تنها قانون این خونه اینه هرچی دیدی، شنیدی تو همین خونه می مونه، بیرون چیزی درز کنه تاوانشو باید پس بدی. پس مواظب باش اومدی تو این خونه هم کری هم لال، البته به نفعته فالگوش جایی نایستی، مواظب رفتارتم باشی.

آب دهانش را پرسروصدا قورت داد.

-حواسمو جمع می کنم.

-نشنیدم بگی چشم.

خاک بر سرش، نیامده داشت خرابکاری می کرد.

-چشم آقا.

این دختر رفتارش مشابه رفتار روزهای اول انیسه بود.

می ترسید و به تپه تپه می افتد.

گیج می زد و دست پاچلفتی بود.

حواسش به همه جا بود الا جایی که باید.

اما کم کم راه افتاد.

خبره شد، آنقدر که غیر انیسه هیچ کس حق نداشت وارد اتاقش شود.

حتی چکامه هم باید اجازه می گرفت.

-مژگان بهت میگه کارت چیه!

سری تکان داد و گفت: می تونم برم؟

-واستا، از ساعت چند تا چند اینجایی؟

-آقا، از صبح ساعت 8 صبح تا 8 شب، البته غیر از روزایی که میرم دانشگاه.

چاووش با بدجنسی پرسید: و روزایی که دانشگاه هستی؟

-با چکامه خانم صحبت کردم، گفتن مشکلی نداره یه نیم روز نیاشم.

-می تونی بری.

عجب مردی بود.

نمی گذاشت عین آدم حرفش را بزند.

با سینی درون دستش چرخید و از اتاق بیرون آمد.

نفسش را بیرون داد و خدا را شکر کرد که از این مرحله گذشت.

همه چیز که همین گونه نمی ماند.

بلاخره چاووش اعتماد می کرد.

قلدری ها و خشن بودن هایش کمتر می شد.

تازه اول راه بود.

درست میشد.

******************

صدایش در کل خانه پیچیده بود.

-چاووش جان... داداشم...

چاووش با حوله ی عرق گیرش از اتاق ورزش بیرون آمد.

با ابروهایی که تنگ هم ایستاده بودند گفت:ها، چه خبرته...

بالا تنه اش لخت بود و سینه ی درشتش را نشان می داد.

چکامه با سرزندگی همیشگی به سمتش آمد.

-خسته نباشی.

چاووش سری تکان داد.

-چته؟

چکامه با خباثت خندید.

-میخوام اجازه ی مهمون تازه وارد رو بگیرم!

چاووش تایی از ابرویش را بالا برد.

-منظور؟!

چکامه انگشت به لب چسباند و خودش را لوس کرد.

-مانلی! میخوام باهام بیاد جشن تولد نیکی! تو که نمیزاری من تنهایی برم...

چاووش اخمی کرد:

-خودم میام!

چکامه لب برچید با قهر به او پشت کرد و گفت:

-فهمیدم! تو باز بی اعتماد شدی به زمین و زمان!

باز این دختر ناز کرد.

اگر می دانست چقدر برای برادرش عزیز کرده است، اینطور با ناز قهر نمی کرد و نمی رفت.

-چکامه!

در جایش ایستاد ولی برنگشت، خوب نقطه ضعف های برادرش را از بر بود.

-بی اعتمادیم به تو مربوط نیست. فرهود کمی زیاده روی کرده، نمیخوام ناموسمو اذیت کنه... ملتفتی که!

اسم فرهود که می آمد قلبش ضربان می گرفت و خون با پمپاژ شدیدتری درون رگ و پی اش جریان می گرفت.

-برگرد دختره ی سرتق!

چکامه فوری به سمتش برگشت و لب زد:

-من چیکار به قرار مدارهای بین تو و فرهود دارم. به عنوان یه آدم حق مستقل جایی رفتن که ندارم، حداقل میتونم با خدمتکار خونه برم.

اشاره ای به قد و قامت برادرش کرد و با کنایه گفت:

-تا یه وقت آقای خونه احساس بدی نداشته باشن!

چاووش نفس کلافه ای کشید و پرسید:

-دختره هنوز یه روز نیست اومده، شده نور چشمیت و مورد اعتمادت؟!

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 22:26