پست105

ساخت وبلاگ

زلیخا فورا زیر بازویش را گرفت تا تعادلش بهم نخورد.

امشب سکته نمی کرد خیلی حرف بود.

جمشید سر به زیر بود و شهریار متعجب به جمع خیره بود.

حاجی وارفته با صورتی سفید به پروین نگاه می کرد.

انگار در این خانه دنیا به آخر رسیده بود.

شهریار ویلچر جمشید را به جلو هول داد.

حاجی کمرش به دیوار خورد و سست تسبیح از دستش افتاد.

پروین بغض زده با صورتی گریان و شرمنده نگاهش پایین بود.

زلیخا حیرت کرده بود.

شهریار برادر پروین بود؟

پروینی که یک شب سرد زمستانی از خانه اش فرار کرد؟

صدای گریه ی پروین به اوج رسید.

جمشید دستش را گرفت تا آرامش کند اما هیچ فایده ای نداشت.

زینب با صورتی گریان از ته دل گفت: حالا اومدی؟ بخاطر دل داداشت؟ حالا؟

همین کافی بود که پروین زانو بزند و گریه اش بیشتر شود.

-چطوری دلت اومد کافر؟ چطوری تونستی نیش بزنی به دلمو بردی نامسلمون؟ چطوری؟ نفرینت نکردم پروین چون امانتمو داشتی اما هرگز نبخشیدمت، قربون خدا برم که می دونه چطوری آدما رو برگردونه به خونه ی اولشون.

زلیخا زینب را نشاند.

نگاهی به شهریار انداخت و با شماتت گفت: از اول می دونستی آره؟

شهریار با آرامش جواب داد: می دونستم، فقط با همین روش می تونستم پروین رو مجبور به اومدن کنم.

حاجی ساکت بود.

نشسته بود و به گل های قالی زل زده و هیچ نمی گفت.

پروین با هق هق گفت: عین دسته گل ازش مراقبت کردم، دخترم بود، پاره ی تنم شده بود نمی دونستم ازش دل بکنم.

شهریار در خانه را بست.

زیر بازوی پروین را گرفت و او را جایی میان حاجی و حاج خانم با فاصله نشاند.

میان جمع ایستاد و با صدای رسایی گفت: اول از همه از تک تکنون عذر می خوام که باید اینجوری با هم روبرو می شدیم، اما برای خواهر ترسو و شرمنده ی من راهی غیر از این نبود.

به حاجی نگاه کرد و گفت: دردتو درک می کنم حاجی، 20 و چندسال دخترتو ازت گرفتن و نداشتیش، برادرت مرد و زنش نبود، هرچند اونموقع پژمان و پروین طلاق گرفته بودند، اما به ولا بار عذاب وجدانی که پروین تحمل کرد از درد شماها کمتر نبوده و نیست.

حاج خانم ریز گریه می کرد.

اما آنقدر جانسوز بود که زلیخا را هم به گریه انداخت.

-چندسال پیش می خواستم بیام اما ترس اینکه زلیخا ازدواج کرده باشه هیچ وقت نذاشت که دوباره دو خانواده با هم روبرو بشن، خصوصا که همون اوایل منصور خودکشی کرد و بچه هاش موندن! داغ رو داغ بود که تن و بدنمونو سوزوند.

مکثی کرد و گفت:تا این اواخر که اتفاقی زلیخا رو خدا سرراهم قرار داد، از همون موقع تو فکرم بود این شرمندگی تموم بشه، دوتا خانواده دوباره برگردن بهم...

با احتیاط زمزمه کرد: و پوریا...

جمع به یکباره ساکت شد.

زینب و حاجی به شهریار زل زدند.

شهریار بزور آب دهانش را قورت داد و گفت: هومن، پسر منصور باعث مرگ نریمان شده و پوریا...

زینب مبهوت به شهریار نگاه کرد.

حاجی توی دلی صلواتی فرستاد و زیر لب زمزمه کرد: خدایا خودت تو این گرفتاری کمکم کن.

حاجی به آرامی گفت: پوریا پسر پژمانه؟

شهریار به همان آرامی لب زد: بله!

حاجی دست روی پیشانیش کشید.

پس برای همین بود که همان روز اولی که دیدش مهرش به دلش نشست.

آنقدر قابل اعتماد شد که افسار زندگیش را به دستش داد تا جایی که برای هلن چموش آقابالاسر باشد.

قبل از اینکه کسی سوال دیگری بپرسد شهریار فورا گفت: پوریا هیچی از گذشته نمی دونه، اومدن خونه ی شما هم که حتما حاجی بهتر از هرکسی دلیلشو می دونه.

زینب به درد به پروین نگاه کرد و گفت: تا آخر عمرم نمی بخشمت، پسر برادرت پسرمو کشت و خودت ندامو ازم گرفتی.

حاجی انگار امید تازه ای یافته باشد گفت: ندا کجاست؟

انگار باید نکته ی آخر را هم می گفت تا جمع تا ته همه چیز را بدانند.

-ندا بدون اینکه متوجه بشه نریمان برادرشه عاشقش بوده.

جیغ خفه ی زینب همه را شوکه کرد.

-هنوزم نمی دونه، اما خب مرگ نریمان اونو شدیدا افسرده کرده و مطمئنا اگر بدونه نریمان برادرش بوده، مردی که هرگز نمی تونست باهاش ازدواج کنه نمی دونم باز چه بلایی سرش میاد.

چرا همه چیز بهم ریخته بود؟

انگار قرار نبود چیزی حل شود.

زینب با درد به شهریار گفت: من باید ندامو ببینم، دوتا از بچه هام تو جوونی پرپر شدن، حداقل دخترام برام بمونن.

اما انگار چیزی یادش آمده باشد، فورا رو به پروین گفت: هرگز برای هومن رضایت نمیدم و نمی ذارم هلن رضایت بده، بچه مو ازم گرفته داغشو رو دلت می ذارم.

حاجی با شماتت گفت: خانم!

-تموم شد حاجی، هرچی تو گوش این دختر خوندی که رضایت بده بسه، از شهادت علیرضا این زن و خانواده اش برامون بدبختی آوردن و مرگ و میر، بسه حاجی من نمی کشم.

به شهریار نگاه کرد و گفت: اگه می دونستم برادر این زنی که زلیخا براش بال بال می زنه قلم پام خورد میشد بیام تو مجلسش!

به زلیخا نگاه کرد و گفت: این مردو بخوای منو فراموش کن، میگم یه خواهرم داشتم که عین پسرام رفت.

حاجی با حوصله گفت: زود تصمیم نگیر خانم.

رو به پروین گفت: اومدی برای چی؟

پروین با بغض و گریه گفت: حلالم کن حاجی، بد کردم، تاوانش هرچی باشه هم تو این دنیا هم اون دنیا پس میدم، اما تورو به همون خدایی که می پرستی حلالم کن حاجی!

-دلمو شکستی پروین، بچه مو ازم گرفتی، قرار بود زیر سایه من مادری کنی براش نه صاحبش بشی، حلالت نمی کنم.

حاج خانم حق نداشت.

خیلی متین و در و خانه دار بودند که هرچه از دهانش درمی آمد نمی گفتند و از خانه پرتش نمی کردند بیرون!

باید دستشان را می بوسید.

اما وقتی حاج خانم با سه قلوهایش و درد شکمش گرفتار بود.

وقتی هلنش آسم داشت.

ندا باید سهمش می شد وقتی پژمان با بی رحمی فقط پوریا را خواست و با لگد محکمش بچه اش را سقط کرد.

شهریار مداخله کرد و گفت: فقط...

مکث کرد که توجه همگی را جلب کند.

 رک و صریح گفت: فعلا کسی از جریان خبر دار نشه، خصوصا بچه ها، هلن و پوریا!

زینب با درد نگاهش کرد.

پوریایی که پسرش شده بود...

پوریایی که پاره ی تنش شده بود...

برای رضایت و فکری که در سر داشت به خانه شان می آمد و می رفت.

اما سوای همه ی اینها پسرک شیطانی که مدام از در و دیوارشان بالا می رفت بزرگ شده بود.

آقا شده بود.

باید برایش اسفند دود می کرد.

می توانست نبخشد.

اما انگار کسی درون دلش می گفت پوریا قضیه اش جداست.

پسرش بود.

عزیزکرده اش!

هرگز از خانه و زندگیش بیرونش نمی کرد.

حتی اگر مادرش پروین باشد و پدرش پژمان.

خودش که عزیز بود.

پاره تنش که بود.

هم خون حاجی که بود.

حاجی سر بلند کرد و گفت: هومن از نظر من حلاله، دلم نمی خواد برای آروم گرفتن دل خودم، یه زندگی دیگه رو نابود کنم. اما شرط حاج خانم و هلن شرطه!

شهریار با تاسف گفت: همه چیز اتفاقی بوده، وگرنه هومن تو عمرش چاقو هم به دست نگرفته.

حاج خانم فورا گفت: می دونی داغ دل یه مادر که با خون دل بچه شو بزرگ کرده چیه شهریار؟ به خدا که نمی دونی، برای همین سنگ برادرزاده تو به سینه می زنی.

شهریار به سمت حاج خانم آمد.

مقابلش زانو زد و دو کف دستش را نزدیک پای حاج خانم گذاشت و چادرش را در دست گرفت.

-حاج خانم به خدای بالای سریت می دونم چی کشیدی؟ منم کشیدم، ببین یتیمم، نه مادری، نه پدری، نه برادری، از دار دنیام همین یه خواهر مونده که اونم پیش شما شرمنده اس، به والا که این پسری که پوریا داره خودشو به آب و آتیش می زنه براش بی گناهه، شلوارشو بکشه بالا هنر کرده، چاقوکشی پیش کش، رضایت بده حاج خانم، تن مادر بیچاره اش تو گور نلرزه.

حاج خانم به گریه افتاد.

انگار که دوباره نریمان را کشته باشند.

شهریار با بغض و درد نگاهش کرد.

حاجی نم اشک چشمانش را گرفت.

پروین هم هنوز ریز ریز گریه می کرد.

حاجی مداخله کرد و گفت: اومدیم یه وصلت سر بگیره.

حاج خانم دهان باز کرد که حاجی دستش را بالا آورد و گفت: صبر کن حاج خانم، حق نداری به کسی ظلم کنی، این بندگان خدا 20 سال پاسوز همین مخفی کاری ها شدن، قرار نیست بازم ما یه نیشتر جدید بزنیم بهشون، اومدیم اینجا بزرگتری کنیم نه چیزیو خراب کنیم.

پایش بیفتد تا آخر عمر نوکر این مرد و حق شناسیش می شد.

زلیخا میان گریه لبخند زد.

هرچند برای دل خواهرش آتش بود.

جمشید سکوتش را شکست و گفت: همه چیز از همون اول تقصیر منه و حضورمه، پروین تقصیری نداره، اگر قراره حقی رو حلال نکنین اون منم و بس، ممنونم حاجی که بخاطر ما باز هم شهریار سینه سوخته نشد، حاج خانم شما هم به بزرگواری خودت ببخش، نریمانت برنمی گرده اما ندات سالمه و برمی گرده، فقط باید خودتونو آماده کنین برای خیلی چیزها، خانواده هایی که دور افتادن باید بهم وصل بشن...

کمی مکث کرد.

آب گلویش را پایین فرستاد و گفت: و یک چیز دیگه، ندا عاشق نریمان بود، نمی دونست برادرشه ما هم هیچ وقت نفهمید مردی که این همه دوسش داره کی بود؟ خودشم هیچ وقت نگفت، اما بخاطر خواستگار سمجش و خودکشی که کرد پوریا ترتیب یه مرگ سوری رو داد و ندا رو فرستاد ترکیه، الان فامیل فکر می کنن ندا مرده.

دم دم از این باغ بوی بری می رسید.

پوریا برای خودش اعجوبه ای بود.

حاج خانم فورا گفت: کی می تونم دخترمو ببینم؟

حاجی به شهریار نگاه کرد.

شهریار کمی خودش را عقب کشید و گفت: باید آماده بشه، اون مستعد افسردگیه.

پروین اشک صورتش را پاک کرد و گفت: اگه شهریارو به دامادی می پذیرین رفع زحمت کنیم، نمی خوام بیشتر از این موجبات آزار و اذیت باشم خصوصا برای حاج خانم.

حاج خانم رو گرفت.

اما جمشید فورا گفت: هنوز یه قضیه مونده.

نگاه ها به سمتش برگشت.

چرا این قضایا تمامی نداشت؟

-این اواخر مردی میاد خونه  مدام مارو تهدید می کنه...

حاجی متعجب نگاهش کرد.

-شباهت خیلی زیادی به پژمان داره اما هیچی از گذشته رو نمی دونه!

زلیخا یکباره گفت: پژمان زنده اس؟

-نمی دونیم فقط این آقا ادعا دارند که پژمان هستن.

حاجی با موشکافی گفت: تحقیق کردین؟ آزمایشی داده؟

-هنوز هیچی!

-پس تا چیزی به قطعیت نرسیده نمیشه به چیزی حکم کرد.

میان عذاداری های حاج خانم و گریه های پروین خیلی چیزها رو شد.

خیلی حرف ها ردو بدل شد.

اما ته اش این بود تا خانواده ها همچنان آماده نشده اند فعلا کسی نفهمد.

رضایت هومن هم باز ماند بر عهده ی هلنی که هیچ چیزی نمی دانست.

با اینکه حاج خانم ناراضی بود اما دلش نمی رفت جوانی با این سن و سال را بالای چوبه ی دار د حال دست و پا زدن ببیند.

هرچند ته دلش از پیدا کردن ندایش شاد بود.

انگار که بخواهد همین الان در آغوشش بگیرد و اندازه ی تمام سال هایی که نداشتش ببوسدش.

حیف که باید باز هم منتظر می ماند.

تمام خوبی این مجلس آرام شدن دل شهریار و زلیخا بود.

وصلتی که بزودی با رو شدن رابطه ی دو خانواده شکل می گرفت.

پروین دم آخر روی دست حاج خانم خم شد و پشت دستش را بوسید.

حلالیت طلبید هرچند مطمئن بود که حالا حالاها بخشیده نمی شود.

از در که بیرون رفتند پروین سبک تر از همه بود.

شهریار خوشحال تر از همه و جمشید کمی در خود فرورفته!

حاجی آخرشبی لبخند داشت.

هم برای پیدا شدن ندایش هم برای پوریایی که پاره ی تنش بود.

از رگ و پی خودش!

بیخود نبود که این همه دوستش داشت.

جنم یک مرد را داشت.

حاج خانم با ذوق برای زلیخا از دیدن ندا حرف می زد.

همه چیز در طیف سرازیری در حال طی شدن بود.

********************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 237 تاريخ : جمعه 25 اسفند 1396 ساعت: 5:05