پست106

ساخت وبلاگ

فصل بیست و هفتم

با اصرار پا روی زمین کوبید و گفت: یه مهمونی ساده اس.

چشم غره ای به آذر رفت و گفت: نمی بینی کار دارم؟

-پوریا اینقد بد نباش، والا یه شب بیای به هیچ جا برنمی خوره.

پوریا سر از ورق های جلویش برداشت و گفت: دهن آدمو سرویس می کنی آذر!

آذر روی میز پوریا خم شد و با خوشحالی گفت: این یعنی آره؟

-بیکار نیستم آذر!

آذر عصبی لب زیرینش را جوید و گفت: برای عالم و آدم وقت داری به من که رسید وقت نداری؟

پوریا زیرچشمی نگاهش کرد.

دلش سوخت.

حق داشت.

-باشه!

آذر هنوز عبوس نگاهش می کرد.

-گفتم باشه، چته دیگه؟

لبخندی دزدکی روی لب های آذر آمد.

-خب پس دیر نکن، می خوای من بیام دنبالت؟

حتما هم با آن ماشین کوچک قرمز رنگش که تازه خریده بود؟

-نه، آدرس بدی خودم میام.

آذر با خوشرویی گفت: برات پیام می کنم، فقط سروقت بیا، کلی کلاس گذاشتم جلو بچه ها.

-باشه، تموم شد؟

آذر به سمت پوریا خم شد که گونه اش را عین همیشه که خودش را لوس می کرد ببوسد که پوریا فورا عقب کشید و با تشر گفت: بزرگ شدی، دیگه اینکارو نکن.

آذر به وضوح جا خورد.

اصلا توقع این برخورد را از پوریا نداشت.

یعنی فکر نمی کرد آن دختره ی احمق آنقدر بر رویش تاثیر گذاشته باشد که برای رفتار عالی که همیشگیش پوریا این همه جدی برخورد کند.

خودش را کنار کشید و با صورتی گر گرفته گفت: باشه، معذرت می خوام.

پوریا با جدیت گفت: ساعت دقیق رو بهم بگو، باید برنامه بریزم.

-باشه.

حس بدی داشت.

هربار که پوریا اینگونه رفتار می کرد آتش خشمش بیشتر زبانه می کشید.

دلش می خواست آنچنان هلن را در این آتش بسوزاند که هرگز دیگر از آن زنده برنگردد.

تاوان عشقی که هلن گرفته بود را پس می داد.

با خداحافظی کوتاهی از طلافروشی بیرون آمد.

پوریا کلافه دستی به صورتش کشید که گوشیش زنگ خورد.

شماره رضایی وکیلش بود.

فورا تماس را وصل کرد و گوشی را به گوشش چسباند.

-چی شده رضایی؟

الان اصلا مهم نبود که سلام نداده.

-جواب دادگاه تجدیدنظر اومد.

هیجان و استرسی عجیب به تنش منتقل شد.

حتی دست هایش هم لرز برداشت.

-خب...؟!

--متاسفانه حکم به ...

حرفش را قطع کرد و گفت: هیچی نگو.

تماس را قطع کرد و با عصبانیت هرچیزی که روی میزش بود را به زمین انداخت.

خدا را شکر که مغازه خالی بود و سر ظهری مشتری خاصی نبود.

فروشنده ی جوانش فورا به سمتش دوید و گفت: آقا خوبی؟

بدتر از این هم می شد؟

هومنش، هومن عزیزش..!

با هر دو دست صورتش را پوشاند.

خجالت نمی کشید حتما اشک می ریخت.

اما حتی توان این کار  را هم نداشت.

از پشت میزش بلند شد و گفت: حواست به اینجا باشه.

باید می رفت سراغ هلن!

باید با حرف هایش جوری راضیش می کرد.

بس بود هرچه صبر کرده بود تا این دختر لجباز راضی شود.

هومن داشت از دست می رفت.

سوار ماشینش که شد گوشیش را برداشت و شماره ی هلن را گرفت.

بوق دوم نخورده بود جواب داد.

-کجایی هلن؟

-کتابفروشی.

-میام دنبالت.

-چیزی شده؟

-نه!

تماس را قطع کرد و کلافه دندان روی دندان سابید.

ماشین را روشن کرد و راند.

چه می شد هلن راضی می شد و از خون نریمان می گذشت؟

ندا گذشته بود چرا این دختر سرتق نمی گذشت؟

رسیده به کتابفروشی روی ترمز زد.

پیاده شد و به سمت کتابفروشی رفت.

جلوی در کرکره را پایین کشید.

خم شد و داخل شد.

هلن متعجب گفت: چرا درو بستی؟!

-می خواستم کسی نیاد.

هلن دقیق نگاهش کرد.

بنظر خیلی بهم ریخته و عصبی می آمد.

صندلی برای پوریا کنار کشید و گفت: بیا بشین، چای می خوری؟

-هلن!

-جانم.

هوا ابری شد و نم نم باران باید.

یک جانم گفتن چقدر پر برکت بود.

روی صندلی نشست و گفت: بیا کنارم هلن.

هلن با نگرانی نزدیکش شد.

-چی شده؟ خبر بدی رسیده؟ اتفاق بدی افتاده؟

پوریا صندلی کنارش را کشید و جفت صندلی خودش گذاشت.

با کف دست روی صندلی زد و گفت: بیا بشین.

هلن متعجب کنارش نشست و مستقیم نگاهش کرد.

-بین جون یه آدم و عشق کدومو انتخاب می کنی؟

هلن متعجب گفت: من باید جواب بدم؟

-از شما پرسیدم خانم.

-خب...

پوریا کمرنگ لبخند زد.

دو راهی سختی بود.

دل لعنتیش هر دو را می خواست.     

-خیلی سخته، من واقعا نمی تونم انتخاب کنم اما...جون آدم همیشه باارزش تر از عشقیه که ممکنه بازم بدستش آورد.

بعضی سوال و جواب ها فقط خودت را آزار می دهد.

انگار که مشت محکمی درون صورتت خورده باشد و تو گیج تر از همیشه کنار دیواری سر بخوری.

لعنت به این راهی که انتخاب کرده بود.

همه چیز از نقشی که می خواست بازی کند شروع شد.

از خانه ای که نزدیک بود از آنها بگیرد.

از حاجی که نزدیک بود سر پیری یک جایی از بدنش خورد شود.

هیچ وقت این همه ظالم نبود.

این همه پست!

اما یکهو میان تمام بد بودن هایش، یکی بیاید، دست روی قلبت بگذارد و بی رحم تر از خودت آن را از سینه ات بیرون بکشد.

آنوقت باید بمیری.

زنده ماندن فقط بدبختت می کند.

از روی صندلی بلند شد و گفت: جوابمو گرفتم.

هلن متعجب بلند شد.

دلشوره ی ریزی درون قلبش جوش می زد.

-چیزی شده؟

پوریا بدون اینکه جوابش را بدهد از کتابفروشی بیرون آمد.

کرکره را به حالت قبل بالا فرستاد و به سمت ماشینش رفت.

چاره داشت بخاطر بدبختیش گریه می کرد.

اما اهل این سوسول بازی ها هم نبود.

هلن به دنبالش تا دم در کتابفروشی آمد.

حال پوریا امروز به شدت عجیب و غریب بود.

پوریا حتی نگاهش هم نکرد.

فقط ماشین را روشن کرد و به سرعت از آنجا دور شد.

فورا گوشیش را درآورد و شماره ی باربد را گرفت.

بس بود این بلاتکلیفی!

-الو، باربد؟

-جانم چی شده؟

صدایش مشخص بود که حسابی بهم ریخته است.

-حکم دادگاه تجدیدنظر اومده، پس کو اون مدرک کوفتی؟

-آروم باش پسر؟

-دختره رضایت نمیده، امروز فردا حکم اجرا میشه، برای من قصه ی چیو میگی؟

-ته اشیم، صبر کن!

-ته اش بالا رفتن سر هومن بالای داره،...

داد زد: بفهم، همه تون بفهمین.

با عصبانیت گوشی را به داشبورد کوباند.

گوشی ضرب دیده به سمت صندلی عقب پرت شد.

آنقدر بد رانندگی کرد که پشت سرش صدای بوق ماشینی روی اعصابش خط انداخت.

با تمام کله خرابیش، وسط خیابان روی ترمز زد.

از ماشین پیاده شد و با خشم به سمت ماشین پشت سرش بست.

در ماشین طرف را باز کرد، یقه ی راننده را گرفت و او را بزور از پشت فرمان پایین کشید.

قبل از اینکه مشتش بالا برود چندین ماشین دیگه ترمز کردن و از ماشین هایشان پایین آمد.

سعی کردن پوریا را از راننده که پسر 20 ساله ای بود و ترسیده جدا کنند.

پوریا داد می زد: برو بوق بزن بچه سوسول تا حالیت کنم، برو، مگه با تو نیستم؟

-آقا آروم باش، این فقط یه بچه اس!

یکی از بین جمعیت داد زد: ماشینارو بکشید کنار، ترافیک درست کردین.

عصبی تیز به پسر جوان نگاه کرد و خودش را از بین جمعیتی که گرفته بودنش بیرون کشید و به سمت ماشینش رفت.

پشت فرمان نشست و بدون معطلی گاز داد و رفت.

آنقدر اعصابش بهم ریخته بود که اگر همین الان یک نفر را می کشت ابایی نداشت.

هیچ راه حلی نداشت.

دل حرف زدن در مورد قصدش به هلن را هم نداشت.

دختری که نزدیک به یک سال بود دلش به رحم نیامد تا هومن خلاص شود چطور از خطای او می گذشت؟

خدا فقط کمکش می کرد و بس!

**********************

کارت را مقابل هلن گذاشت و گفت: نامزدیمه، باور کن هلن اگه نیای دیگه اسمتو نمیارم.

هلن کارت را برداشت.

هیچ اسمی نداشت.

فقط یک جمله ی کوتاه ادبی!

نمی خواست فضولی کند و اسم نامزدش یا کس و کارش را بپرسد.

-خیلی خوشحال شدم آذرجون.

-فدات بشم، ببین منتظرتم، جشنمون تو یه کافه اس، خودم انتخاب کردم، آخه آدمای زیادی رو دعوت نکردیم.

-پس من حسابی ویژه بودم؟!

آذر یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و با بدجنسی گفت: ویژه ی ویژه.

-دوسش داری؟

-عاشق هم هستیم هلن، از بچگی اسممون روی هم بوده، انگار خدا مارو ساخته برای هم.

هلن لبخند زد و با خوشحالی دست آذر را گرفت و گفت: واقعا برات خوشحالم عزیزم، خوشبخت بشی.

-میای دیگه؟

-حتما عزیزم.

آذر گونه ی هلن را بوسید و گفت: من دوستای زیادی ندارم هلن، همین که قراره بیای و تو نامزدیم کنارم باشی نموندی چقدر حس خوب بهم میدی.

-عزیزدلم، نگو این حرفارو، من وظیفمه، بعدش نوبت تو میشه سنگ تموم برای من بذاری.

آذر ابروهایش را تنگ هم فرستاد و گفت: پس به همین زودی نوبتت میشه ها؟

-نه بابا، دارم میگم باید تلافی کنی.

آذر پوزخندی نامحسوس زد.

نمی خواست بدجنس باشد و دل بسوزاند.

اما هلن حقش را گرفته بود.

دارو ندارش را!

از روی صندلی بلند شد و گفت: پس منتظرتم، نخوام زنگ بزنما.

-میام، خیالت راحت.

-ممنونم دوستم. باید برم یکم خرید دارم، عروس خانم باید خوشگل کنه.

-البته، برو بسلامت عزیزم.

آذر خداحافظی کرد و از کتابفروشی بیرون زد.

لبخند هلن هنوز پابرجا بود.

شادی های دیگر جزئی از شادی های خودش می شدند.

او دختری بود که با کوچکترین ها شاد می شد.

اگر خدا برایش بخواهد.

**************************

 

 

 

 

 

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 203 تاريخ : جمعه 25 اسفند 1396 ساعت: 5:05