پست101

ساخت وبلاگ

درون سینه تکه یخی روی قلبش افتاد.

خنکِ خنک!

از این حس بهتر سراغ نداشت.

-حال خوبم، با تو بهتر میشه دختر!

نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.

از حال خودش چه بگوید؟

چطور می شود از این مرد گذشت؟

ناکس مهره ی مار داشت.

-منتظر قول مردونه ات می مونم.

صدای پیامک گوشی پوریا، باعث شد هلن را رها کند.

گوشی را از جیبش درآورد و نگاهش کرد.

پیام از باربد بود.

فورا بازش کرد:

"مشتلق من یادت نره پسر، خبر خوب برات دارم."

چهره اش به لبخندی باز شد.

-خوب بود؟

سرش را بالا آورد، درون صورت هلن لبخندی پررنگ تر زد و گفت:خوبه!

هلن هم لبخند زد.

چقدر با لبخند خاص می شد.

دوست داشتنی و ممنوعه!

به سمت کتری برقی برگشت و گفت: آب جوش اومد.

*********************

فصل بیست و سوم

باید تکلیفش مشخص می شد.

رفتارهای پوریا این روزها از حد مجاز هم رد شده بود.

صبر او هم لبریز.

قرار بود تا کی تحمل کند؟

با همان کفش های پاشنه دار به سمت دفتر رفت.

سام امروز نیامده بود.

یعنی چند روزی بود که بود که نیامده بود.

از وقتی خبر زنده بود ندا را شنیده بود عین گیج ها دور خودش می چرخید.

نه جرات روبرو شدن داشت نه آرام ماندن.

قذم هایش را تندتر برداشت.

سام گفته بود این چند مدتی که نیست پوریا جایش را پر کرده.

منظم به شرکت سر می زد و کارها را ردیف!

خوب بود.

می توانست صحبت کند.

باید قال این قضیه و آن دخترک عقب مانده کنده می شد.

عمرا اگر می گذاشت سرش بی کلاه بماند.

رسیده به در اتاق پوریا صدایش باعث شد متوقف شود.

در اتاقش طبق معمول کمی باز بود.

مثلا هم تن صدایش پایین.

اما هر کسی رد می شد راحت صدایش را می شنید.

از خوش شانسی یا انتخاب به عمدش بود که اتاقش دقیقا جایی قرار داشت که هیچ رفت و آمدی به آن نمی شد.

خودش را به آرامی به در نزدیک کرد.

-داداش، چرا نمی فهمی، هلن بفهمه کار من تمومه.

گوشش تیز شد.

-می دونم، اما باید جوری بگم که چیزی به خطر نیفته، نجات جون هومن به رضایت هلن بستگی داره.

دهانش باز ماند.

هلن خواهر پسری بود که کشته شده؟

-باربد، داداش گوش کن چی میگم، تو که باز حرف خودتو می زنی؟

یعنی نزدیک شدن به آن دختر همه اش نقشه بود؟

-می دونم چی میگی، بر منکرش لعنت، اما همه چیز خراب میشه، تا یه سرنخ پیدا نشده نمی خوام چیزی بفهمه، تو نمیشناسیش چه دختر کله شق و لجبازیه، بفهمه قصدم برای نزدیک شدن بهش هومن بوده...

لبخندی روی لب هایش نشست.

چیزی که دنبالش بود خود پوریا به دستش داد.

-پسر من هزار جوری سرهم بندی کردم برای نزدیک شدن به خودش و خانواده ش، از خونه ی رهن بانکشون تا تصادف حاجی با موتور و بقیه چیزا...

لبخند آذر پررنگ و پررنگ تر می شد.

-خبرتو بگو باربد.

درون کف دستش را بوسه ای زد و با فوت کردن به سمت در اتاق پوریا فرستاد.

-سیروس چی؟ چی پیدا کرده؟

با خودش لب زد: کجا بودی پسر تو؟ چرا من از اول نفهمیدم دردت چیه به دختره نزدیک شدی؟

-جدا؟ اینکه عالیه، بگو عکسارو بفرسته رو ایمیلم.

کمی به در نزدیک تر شد.

-رو چشمام داداش، گوش میدم، می دونی و گفتم بهت که خاطرش عزیزه، قصدم برای نزدیکی بهش نجات هومن بود اما الان خودش عزیز شده، حاجی می دونه، نمی دونم از کجا؟ اما میدونه کیم، هلن و بقیه نمی دونن، تا هومن نجات پیدا نکنه هم نمی خوام بدونم، حداقل فکر و درگیریم یکی باشه.

خبیثانه لب زد: نباید می گفتی بشنوم پوریا خان.

-پاش بیفته هر کاری می کنه، سرتق ترین دختریه که تو عمرم دیدمش، نمیشه پا رو دمش گذاشت، هر کاری که تا الان براش کردمو می ذاره پای دروغ گفتن اولیه ام، بدتر اینکه گفتم شهرستانیم و مادرم مریض، ...نمی خوام دیگه بگم چقدر ریت کردم و گند زدم به زندگیم.

-گندو که الان بدجور زدی به زندگیت عشقم.

-نمی دونستم آخرش چاهی که می کنم نصیب خودم میشه.

آذر لبخندش کش آمد.

چیزهایی که می خواست بشنود را شنیده بود.

حالا می توانست برود و غرهایش را بزند.

با سر و صدا به سمت در رفت.

پوریا به محض شنیدن صدایش گفت: داداش بعدا زنگ می زنم.

تماس را قطع کرد و شاکی به سمت آذر برگشت.

-این اتاق در نداره؟

-باز بود.

حرص اشاره ای به لبخندش کرد و گفت: کبکت خروس می خونه؟

-خبر خوبی شنیدم.

ابرویش را بالا انداخت و گفت: بگو مام فیض ببریم.

-به خودم ربط داره.

از حاضر جوابی هایش کلافه می شد.

-من کار دارم آذر، کارت مهم نیست بذار برای دفعه ی بعد.

آذر سرخوش گفت: دلم برات تنگ شده بود که با دیدن قیافه ی عبوست رفع دلتنگی شد.

دستش را در هوا تکان داد و گفت: بای بای.

پوریا با شک نگاهش کرد.

امروز یک چیزیش بود.

اما آنقدر کار داشت و فکرش درگیر بود که ابدا حوصله آذر و فکر کردن در مورد رفتار عجیب و غریبش را نداشت.

سام هم که معلوم نبود کجا خودش را گم و گور کرده که شرکتی که تمام جانش بود را به امان خدا رها کرده بود.

اصلا نمی توانست دیگر چیزی را پیش بینی کند.

انگار سررشته ی همه چیز از زیر دستش در رفته باشد.

به طرف میزش رفت.

چه روز پر مشغله ای داشت.

******************

پروین به تهدیداتش توجهی نکرده بود.

مهم هم نبود.

اما نمی دانست چرا برای آم مردیکه مهم است که مدام برایش پول خرج می کرد تا زندگیشان را بهم بریزد.

از کار و زندگی خودش هم افتاده بود.

البته زیاد هم بد نبود.

دست و بالش پر شده و دخترکانش با زرق و برق بیشتری می چرخیدند.

همسر عزیز دردانه اش هم نو نوارتر شده بود.

اما این آمد و رفت ها خسته اش کرده بود.

واقعا درون زندگی این ها چه می کرد؟

این خانواده و یا حتی این پسر جوان را نمی شناخت.

می رفت و می آمد که چه؟

وارد شرکت شد.

تقریبا خلوت بود.

نمی دانست باید سراغش را از چه کسی بگیرد.

دختر جوانی پشت میز نشسته بود و سررسیدی را ورق می زد.

جلو آمد و سلام داد.

دختر جوان سر بلند کرد و گفت: سلام، بفرمایید.

-با پوریا کیانپور کار دارم.

-شما؟

-بگید پدرشون.

دخترجوان حیرت کرده نگاهش کرد.

اشتباه نشده بود؟

پس جمشید خان...

گوشی تلفن را برداشت و فورا با پوریا تماس گرفت.

اصلا نمی دانست چه خبر است؟

-جناب کیانپور، آقایی قصد دیدنتون رو دارن.

-من کار دارم، ردش کن بره.

-آخه یکم عجیبه.

-خانم من وقت ندارم ببینم کی عادیه کی عجیبه، به اندازه ی کافی روز شلوغی دارم.

-صبر کنید جناب کیانپور، میگن پدرتونن.

مکثی طولانی پشت تلفن اتفاق افتاد.

-هستین جناب کیانپور؟

-بگو بیاد.

-چشم.

گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت: اتاق ته راهرو.

-ممنون.

راه افتاد.

دستی به ته ریشش کشید.

رسیده به اتاق، در زد.

صدای بم پوریا به گوشش رسید: بفرمایید.

در را باز کرد و داخل شد.

مردی قد بلند با ریش و سبیل و چشمانی آبی از پشت میزش بلند شد.

چهارشانه بود و قد بلند.

جلو آمد وخوب نگاهش کرد.

اصلا آشنا نبود.

دروغ می گفتند نه حافظه اش را از دست داده بود نه چیزی!

پس چرا این مرد را یادش نمی آمد.

پوریا حیرت زده نگاهش می کرد.

میزش را دور زد و جلو آمد.

درست روبرویش ایستاد و نگاهش کرد.

عکسی که از جوانی پژمان دیده بود با این مرد به چروک نشسته کمی فرق داشت.

اما اگر می خواست پیری پژمان را تصور کند شاید 80 درصد عین همین مرد بود.

-تعارف نمی کنی پسرجان؟

پوریا رک پرسید: تو کی هستی؟

-اون دختر خانم نگفت؟

-پدر من مرده.

پژمان پوزخند زد و گفت: شاید.

بدون تعارف روی مبل نشست و به پوریایی که همچنان قیافه اش پر از سوال بود نگریست.

-مادرت گفته مرده، اما می بینی که زنده و سرحالم.

حیرت زده نگاهش کرد.

هیچ چیزی نمی فهمید.

دستی به پیشانیش کشید.

درجه ی حرارت بدنش بالا رفته بود.

انگار میان همه ی اتفاقات شوم یکباره زندانی اش کرده باشند.

از این بدبخت تر؟

سعی کرد بر خودش مسلط باشد.

-باشه، آزمایش دی ان ای می دیم.

جا خورد.

بر و بر به پوریا نگاه کرد.

هنوز نمی شناختش.

پوریا تا چیزی برایش ثابت نمی شد هرگز قبول نمی کرد.

مگر می شود یکی سرش را بیندازد و داخل اتاق کارش شود و بگوید پدر اوست؟

پژمان عصبی بلند شد و گفت: من بازیچه ی توام بچه جون؟

پوریا با جدیت گفت: برعکس، انگار من بازیچه هستم، نوبت می گیرم، فردا اینجا باشید برای آزمایش!

-فکر کردی دروغ میگم؟ همه چیز مشخص میشه.

-حتما همینطوره که شما می گید.

-بعدا از من، پدرت شرمنده میشی.

زیر لب با خودش گفت: خدا کنه ته اش شرمندگی من باشه و یه عمر یتیمی از سرم سایه برداره.

 

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 247 تاريخ : شنبه 5 اسفند 1396 ساعت: 17:05