پست99

ساخت وبلاگ

اما بی احتیاطی و عجله اش باعث شد، پایش لبه ی دیوار جاخالی بدهد.

جیغ خفه اش و تعادلی که بهم خورد.

پوریایی که تمام مدت حواسش به اطراف نبود، با این جیغ سر بلند کرد.

با دیدن هلن شوکه، به سمتش دوید.

اما هلن قبل از اینکه فاجعه ای برای خودش و پوریا به بار بیاورد، با تمام خراش بدی که روی پایش افتاد، خود را جمع و جور کرد.

عقب که کشید پوریا زنگ دار و پر از اخطار گفت:همونجا وایسا.

هیجان و ترسی که هلن با این کارش به جانش تزریق کرده ، تمام اعصابش را بهم ریخته بود.

خصوصا که چند دقیقه با سیروس حرف زده بود.

رسیده به سرنخ مهمی، کلاف از دستش در رفته بود.

همین باعث شده بود باز چند پله عقب بیفتد.

سریع وارد ساختمان شد.

از پله ها بالا رفت.

دریچه را باز کرد.

روی پشت بام که آمد، هلن نبود.

در آخرین لحظه صدای دویدنش را شنید.

دستش مشت شد.

ابدا از این بچه بازی ها خوشش نمی آمد.

گوشیش را در دستش چلاند.

برایش پیام داد: فقط ده دقیقه وقت داری بیای بیرون، تو ماشین منتظرتم.

برگشت.

وارد راه پله شد و دریچه را بست.

از پله ها پایین رفت.

آماده بود خیره سر چیزی بردارد و برود.

اما مگر این دختر اعصاب برایش می گذاشت؟

با این طرز عقب کشیدنش مطمئن بود بلایی بر سر پایش آورده.

کلافه و عصبی از خانه بیرون آمد.

کم دلتنگش بود.

تازه به جای رفع دلتنگی باید سرزنشش می کرد.

پشت فرمان نشست و رویش ضرب گرفت.

چند زن چادری در حالی که باهم پچ پچ می کردند از کنار ماشین گذشتند.

به ساعت مچی اش نگاه کرد.

گوشیش را برداشت که زنگ بزند که در خانه ی حاجی باز شد.

هلن به بیرون سرکی کشید.

همین که کوچه را خلوت دید به سمت ماشین دوید.

کنار پوریا که نشست، پوریا بدون معطلی، ماشین را روشن کرد و از کوچه بیرون زد.

ابدا نمی خواست حرف و حدیثی پشت سر دختر حاجی راه بیندازد.

حاجی آنقدر محترم بود که این وصله ها به تنش نچسبد.

همین که دور شدند، وارد کوچه ای خلوت شد.

ماشین را پارک کرد و با لحن تند و خشنی گفت: شلوارتو بزن بالا.

هلن متعجب نگاهش کرد.

چشمانش بالا آمد.

عمیق و عصبی نگاهش کرد.

-مگه با تو نیستم؟

هلن باز هم حرکتی نکرد.

پوریا رویش خم شد، همین که دستش به سمت پای هلن رفت، هلن زود عکس العمل نشان داد و گفت: چی شده؟

-تو بگو چی شده؟ پای که خراش دیده رو نشونم بده.

لب گزید.

مرد هم این همه تیز؟

با احتیاط پاچه ی شلوار پای راستش را کمی بالا آورد.

چندین خراش کنار هم که هم قرمز شده بود هم زخم.

-اون بالا چیکار می کردی؟

پاچه ی شلوارش را مرتب کرد و شانه بالا انداخت.

پوریا ماشین را روشن کرد.

دنده عقب گرفت و وارد خیابان شد.

باید یک داروخانه پیدا می کرد.

زیر لبی گفت: خیره سر!

هلن سرش را برگرداند و لبخند زد.

غر که می زد، عصبی که می شد، نق که به جانش می زد هزار برابر جذاب تر بود از وقتی که رو می گرفت و ترجیح می داد حرف نزد.

می خواست بابت چند روز پیش عذرخواهی کند.

اما ترجیح می داد حرفی نزند.

نمی خواست با یادآوریش قضیه را بزرگ کند.

رسیده به داروخانه، پیاده شد.

فورا با کمی باند و الکل برگشت.

خراشش آنقدر بد نبود که دکتر بروند.

فقط باید جای خلوتی می بودند.

بهترین جا خانه ی مجردیش بود.

خریدش را روی پای هلن گذاشت و بی حرف حرکت کرد.

-چند روز نبودی.

پوریا بر سرعتش اضافه کرد.

-مهم نبوده.

هلن سر برگرداند و نگاهش کرد.

حرفش تلخ بود.

-من اونروز منظوری نداشتم.

دلگیری پوریا باعث می شد نتواند از آن روز حرفی نزند.

-مهم نبود.

سرش را به دیوار می کوبید.

مرد هم این همه سرتق و بداخلاق؟

-بهشاد خونه بود...

حرف هلن تمام نشده با ابروهای گره کرده به سمت هلن برگشت.

-اومده اونجا چه غلطی کنه؟

خوب بود که گاهی می توانست در کمال بدجنسی از نقطه ضعف هایش استفاده کند.

-با حاجی حرف می زد.

-در مورده؟

-نمی دونم.

دستش روی فرمان سفت شده.

هلن روی اعصابش بد اسکی می کرد.

رسیده به آپارتمان گفت: پیاده شو.

هلن نگاه کرد.

اینجا آشنا بود.

پیاده شد.

سر ووضعش زیاد مناسب نبود.

پوریا از جیبش کلید را در آورد.

-اینجا آشناست.

پوریا به آرامی گفت: مال یکی از رفقاست، کلیدش دستمه، گاهی میام سر می زنم به خونه اش.

-خودش کجاست؟

-نیستش!

هلن آهانی گفت و به همراه پوریا از پله ها بالا رفت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 204 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1396 ساعت: 19:44