پست96

ساخت وبلاگ

باید ندا را به خانه می برد.

مادرش بی تابش بود.

-کارت درسته.

سیروس خندید.

-امشب بیا گاراژ اوسا یونس!

-میام.

بعد از خداحافظی تماس را قطع کرد و جلوی خانه ی باربد ایستاد.

دستش رو زنگ نرفته، نگهبان که از دوربین دیده بودش، فورا در را برویش باز کرد و گفت: خوش اومدین آقا، بفرمایید.

سری برایش تکان داد و داخل شد.

دم غروبی بود و از همان دم هم صدای قلدری های بارمان را می شنید.

این پسربچه ی شیطان درست کپی پدرش بود.

هرچیزی که می خواست به دست می آورد.

نمی شد هم زور خرج می کرد.

وارد خانه شد که صدای داد بارمان را شنید: مامان گفتم نمیرم، هرکاری می خوای بکن.

خنده ای روی صورتش پخش شد.

قاصدک مستاصل وسط سالن ایستاده بود و توبیخ گرایانه نگاهش می کرد.

باربد هم کاملا خونسرد، پا روی پا انداخته بود و با لب تابش ور می رفت.

-سلام.

قاصدک و باربد نگاهش کردند.

بارمان پشت چشمی برای مادرش نازک کرد و با تخسی سلامی به پوریا داد و گفت: امشب ه راننده بگین منو ببره خونه ی عمو کیوان.

باربد از جایش بلند شد و گفت: بسه بارمان، بهتره به حرف مامانت گوش کنی.

بارمان با قهر پا روی زمین کوباند و از پله ها بالا رفت.

باربد با دلجویی به سمت قاصدک رفت.

دست دور شانه اش انداخت.

رو به پوریا گفت: دیر کردی.

پوریا جلو آمد و گفت: تو ترافیک بودم، ندا تو اتاقه؟

قاصدک دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی توخودشه.

-میرم ببینمش، باید ببرمش خونه.

باربد فورا گفت: سام؟

-آخرش می فهمه.

-جواب تو؟

-عشق خودشه.

به سمت پله ها رفت.

باربد سری تکان داد و به آرامی گونه ی قاصدک را بوسید.

-کاری به بارمان نداشته باشم، یکم غده.

-عین خودته.

باربد خندید و گفت: پسر کو ندارد نشان از پدر.

پوریا بی توجه به آنها بالا رفت.

باربد به آرامی کنار گوشش گفت: حواست هست دلم یه دختر می خواد؟

قاصدک خودش را بیشتر به شوهرش چسباند.

این مرد همه ی زندگیش بود.

هنوز هم عین همان اول ها صورتش گر می گرفت.

دست باربد روی پهلویش محکم شد.

همسرش را می شناخت.

از برش بود.

خجالت کشیدن های جذابش روز به روز به شدت علاقه اش اضافه می کرد.

نگاهش را به سمت بالا کشاند.

قاصدک لب زد: نذار شب جایی بره.

باربد سرتکان داد.

پوریا از تیرسشان خارج شد.

جلوی در اتاق ندا ایستاد و در زد.

هیچ صدایی نیامد.

اخمی تنگ صورتش چسبید.

دوباره در زد و منتظر ایستاد.

جوابی که نشنید دستگیره را فشرد و داخل شد.

ندا ساکت و صامت روی صندلی خودش را جمع کرد از پنجره به بیرون نگاه می کرد.

پس آمدنش را دیده بود.

نپرسید خوب یا نه؟

فقط نزدیکش شد.

کنارش ایستاد.

-می خوای ببرمت سر قبرش؟

صورت به سمت پوریا چرخاند.

-شاید دلت بخواد یکم باهاش تنها باشی.

-خوبه؟

-احتمالا حالش از من و تو بهتره.

ندا با بغض گفت: بغلم کن.

پوریا خم شد و تمام تنش را محکم در آغوش کشید.

ندا با صدای بلندی زیر گریه زد.

پوریا برادرانه خودش را خم کند و به آرامی گفت: یکم تحمل کنه، کم کم تموم میشه.

-من چی؟ تموم نمیشم؟

پوریا سرش را بوسید.

برای ندایش بغض کرد.

عزیزترینش بود.

برای خودش و عشقی که هیچ وقت نشناخت، بزرگترین دروغ عمرش را گفت.

اما انگار هیچ فایده ای نداشت.

نتوانست کنارهم، برای هم نگه شان داشته باشد.

حرفی برای دلداری دادنش نداشت.

فقط محکم درون آغوشش حبسش کرده بود.

ندا اشک ریخت، آنقدر اشک ریخت که کم کم سکسکه کرد.

-آروم شدی؟

-من حالم خیلی بده.

پوریا از خودش جدایش کرد.

با کف دست صورت خیس ندا را پاک کرد و گفت: می دونی هر کاری برات می کنم؟

-کاش می تونستی زنده اش کنی.

-دیگه این حرفو نزن، بازم خوب میشی.

-میشه برم خانواده شو ببینم.

تصویر هلن جلوی صورتش نقش بست.

فورا اخم کرد و گفت: فعلا نه!

ندا با مظلومیت گفت: باهاشون همدردم مگه نه؟

پوریا موهایش را پشت گوشش زد.

-یکم صبر کن می برمت.

-بخاطر هومن؟

-بخاطر خودت، چیزی خوردی؟

ندا بهانه گیر گفت: به هیچی میل ندارم.

-اگه کنار من بخوری چی؟

بی نهایت برادرش را دوست داشت.

می پرستیدش!

هیچ وقت نمی توانست به او نه بگوید.

حتی اگر زورگوتر از او مردی در این دنیا نباشد.

-نریمان پسر خوبی بود.

-می دونم.

-می گفت یه خواهر شبیه من دارم.

-داره.

ندا نگاهش کرد.

-حاجی و خانمش ماه بودن.

-راست گفته.

-می شناسیشون؟

پوریا رو گرفت و گفت: می شناسمشون، از نزدیک.

حوصله کنجکاوی نداشت.

دست پوریا را گرفت و از صندلی پایین آمد.

-تنهام نذار لطفا.

-هیچ وقت تنها نبودی.

همین جمله کافی بود که بداند تا ته هر ماجرایی برادرش عین یک کوه کنارش است.

*********************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 219 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 3:29