پست94

ساخت وبلاگ

دختره ی ورپریده.

همیشه ی خدا باید نشان دهد چقدر سرتق و لجباز است.

پشت فرمان ماشینش که نشست، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید.

اسم هلن را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند.

بوق خورد تا صدای خسته ی هلن در حالی که نفس نفس می زد به گوشش خورد.

-سلام.

نوک زبانش آمد بگوید سلام و درد!

-چرا صدات اینجوریه؟ کجایی؟

-هیچی نیست، یکم خسته ام.

-میگم کجایی؟

هلن به نرمی گفت: بازار، یکم دیگه مونده کارم تموم بشه برگردم خونه.

اگر روبرویش بود مطمئنا سرش داد می زد.

اما الان نه!

-آدرس؟

خشن که می شد، لحن داد می زد که هلن نباید سر به سرش بگذارد.

حتی نباید بگوید نیا یا هرچیز دیگری...

-بازارچه کوثرم...

-هرجایی می ایستی تا بیام، قدم از قدم برداری حسابی باهام سرشاخ میشی.

برای هرچیز هلن خودش را محق می دانست.

این همه مالکیتش را کجای دلش می گذاشت؟

-باشه!

تماس را قطع کرد و سوییچ را چرخاند.

دختره ی خیره سر!

نشانش می داد این سرخود رفتن ها چه عاقبتی دارد.

بگذار حاجی هرچه دلش می خواهد بگوید.

وقتی دخترش سرتق است و لجباز، باید تاوان پس بدهد.

دنده عوض کرد و با سرعت به سمت بازار رفت.

خبر داشت خاله خانم می آید.

اما چرا حاج خانم به خودش نگفته بود خرید کند؟

خودش شنید که چند باری گفته بود پسر خانه شده.

حاجی هم لب تکانده و تایید کرده بود.

قرار نبود نریمان باشد یا علیرضا...

اما حکم پسر خانه خوردن آنقدر عظمت داشت که گردنش عین مو باریکتر، هرچه خواستند انجام دهد.

اصلا وظیفه اش بود.

دنده اش هم نرم!

خودش این راه را انتخاب کرده بود که ته اش عاشق تک تکشان شود.

هرکسی هم جای مخصوص به خودش!

دختره ی سیاه سوخته که واویلا!

جوری عزیز شده بود که الان بی خیال حرمت حاجی و هم نشینیش شود و برای هلن نگران شود.

از این سر شهر برای دیدنش بکوید به آن سر شهر برود.

خدا به داد ته این ماجرا برسد.

هیچ پیش بینی نداشت.

هرچند ترس گنگی تنش را سلول به سلول زیر پا می گذاشت.

هلن را در این مدت خوب شناخته بود.

تا می خواست، خواستن بود.

اما امان از اینکه نخواهد...

نخواهدش، نخواهد می ماند بدون توانستن!

دستی به پیشانیش کشید.

دیروز باران باریده و هوا به شدت سرد شده بود.

آنوقت دختره ی کله خره، یکاره بلند شده بود به تنهایی کوبیده به آن سر شهر رفته بود.

دلش می ماند زیر مشت و لگد می گرفتنش که اینقدر سرتق نباشد.

رسیده به بازار، بزور جای پارکی پیدا کرد.

از ماشین پیاده شد و دوباره زنگ زد.

-کجایی؟

-بیا داخل، کنار یه خشکباریم، بیای منو می بینی، همین دم دره.

-اومدم.

تماس را قطع کرد و وارد شد.

بازارچه های کوثر سرپوشیده بود و خیلی گرمتر از بیرون!

داخل که شد چشم چرخاند تا پیدایش کرد.

ایستاده و بی حوصله به اطرافش نگاه می کرد.

با قدم های بلند به سمتش رفت.

هلن با دیدنش با احتیاط لبخند زد.

صورتش آنقدر در هم گره خورده و خشن بود که سعی کرد دم پرش نرود.

هیچ تضمینی نبود که همان جا کار دستش بدهد.

کله خرتر از این حرف ها بود.

پوریا بی حرف بسته های خریدش را از جلوی پایش برداشت و به سمت بیرون بازار راه افتاد.

هلن عین جوجه اردک پشت سرش رفت.

پوریا تمام کیسه ها را روی صندلی عقب گذاشت.

در جلوی ماشین را باز کرد و رو به هلن گفت: چیزی مونده؟

هلن کاغذ تا خورده که درون دستش مچاله شده بود را به سمت پوریا گرفت و گفت: فقط سه تای آخری.

-بشین خودم می خرم میارم.

لحنش خشن بود بدون انعطاف.

هلن نشست.

پوریا در را پشتش محکم بهم کوبید و وارد بازار شد.

هلن نگاهش کرد تا ناپدید شد.

اوفی کشید و زیر لب گفت: خدا به داد برسه، هنوز فوران نکرده.

کمتر از ده دقیقه منتظر شد که پوریا با کیسه ی بزرگی آمد.

آنها را دوباره صندلی عقب گذاشت و ماشین را دور زد.

همین که نشست با صدای زنگ داری گفت:این آخرین باریه، گوش کن چی بهت میگم هلن، این آخرین باریه که اینجا می بینمت، از این به بعد زنگ می زنی هرچی خواستی خودم می خرم.

-نمی خوام مزاحم بشم.

سعی کرد داد نزد.

-هیچی نمی فهمی دختر!

هلن مغموم نگاهش کرد.

ماشین را روشن کرد و از بین دو ماشین خودش را بیرون کشید.

-خوبی؟

-به نظر خوب می رسم؟ برای چی حاج خانم گفته زنگ نزدی بهم؟

هلن لب هایش را بهم دوخت.

در عوضبا دستانش کشتی گرفت.

ترجیح می داد ابدا سربه سرش نگذارد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 237 تاريخ : جمعه 13 بهمن 1396 ساعت: 4:20