پست91

ساخت وبلاگ

خدا رحم کند فقط پلیس خفتشان نکند.

وگرنه جواب حاجی و اعتمادش را چه می داد.

نگران بود و این از چشمانی که سوسو می زد کاملا مشخص بود.

-بخور تا سرد نشده.

لیوان کاغذی را در دستانش گرفت و خیره ی موتور شد.

-مال کیه؟

کنارش نشست و بدون اینکه دروغ بگوید گفت: مال یکی از بچه هاس، کلی خاطره ازش داره.

لیوان را به لب هایش نزدیک کرد.

بخار داغش حس خوبی داشت.

پوریا چایش را داغ داغ سر کشید.

عجیب بودن که بودن هلن کنارش این همه حالش را خوش می کرد.

-باور داری بعضیا می تونن اجبار زندگیت باشن؟

هلن برگشت و نگاهش کرد.

آبی هایش به روبرو خیره بود.

انگار با خودش حرف می زند.

-اما من فکر می کنم بعضیا می تونن معجزه ی زندگیت باشن.

پوریا نگاهش را از روبرو به هلن انداخت و عمیق نگاهش کرد.

اجبار و معجزه...هر دو کنار یکدیگر او را از پا در می آورد.

هلن نگاهش را گرفت و گفت: اینجوری نگاه نکن.

لبخندی پشت لبش آمد.

هلن سر چرخاند و گفت: بریم؟

"بعدا اگر یکی از رفقایش... از آن فابریک های قدیمی...

پای درو دلش نشست و پرسید عاشق زنی شده ای که دلت بخواهد شعر بخوانی؟

بدون تردید می گفت: بله!"

لیوان کاغذی را کنارش گذاشت و بلند شد.

صورتش از سرما سرخ شده بود.

هلن چای نیمه خوردش را کنارش رها کرد و شال گردنش را مرتب کرد.

کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت و منتظر پوریا شد.

پوریا به سمت دکه رفت.

پول چای ها را حساب کرد و سوار موتورش شد.

هلن با احتیاط کنارش نشست.

می خواست این لمس کردن های غیرممکن را به حداقل برساند.

اما هی نمی شد....هی نمی شد.

پوریا موتور را روشن کرد و گفت: مواظب خودت باش دختر خوب!

پوریا به نیمرخش که لبخند داشت نگاه کرد.

چرا یک لحظه حس کرد جمله اش پر از بدجنسی است؟

موتور که از جا کنده شد دوباره ترس جایگزین همه ی حس های خوبش شد.

دست روی شانه ی پوریا گذاشت و گفت: آرومتر!

اینبار پوریا کمی به دلش راه آمد و سرعتش را کم کرد.

هلن تشکر کرد و پرسید: امشب اتفاقی افتاده؟

-درمون شدی که وقت و بی وقت میام سراغت!

"کاش همین الان یکی حالش را می پرسید.

شرط می بست که بگوید در عین ناخوشی خوش ترین حال دنیا را دارد."

رسیده به میدان دور زد و گفت: ساکت نباش، حرف بزن.

-چی بگم؟

-هرچی، حال خوشم به حرفاته.

"فردا زودتر از همیشه از خواب بیدار می شد.

لباس چین دار قرمزش را می پوشید و با کمی سنت شکنی رژ قرمزی روی لب هایش می مالید.

موهایش را دورش می ریخت و جلوی آینه قیافه می آمد.

شاید یکی از آن آهنگ های شاد دهه شصتی هم گذاشت و رقصید.

بلاخره باید جوری این همه خوشبختی قلمبه شده را نشان می داد یا نه؟

کم حرفی بود داشتن مردی که چهارخانه ی پیراهنش بودی زندگی می دهد."

-گاهی خیلی خوبی!

-نوچ، شانس توئه!

هلن خندید.

-من شانس بیشتری می خوام.

-قناعتو یاد بگیر دختر جون!

هلن اخم کرد و گفت: نه آقا، ترجیح میدم این درسو رفوزه شم.

-دردش از پا درت میاره.

هلن با حاضرجوابی گفت: قصه ی تکراری رو طی کردیم، از نو بگو.

پوریا ساکت شد.

اعتراف می کرد می خواستش.

این سیاه سوخته ی بانمک را می خواست.

برای خودش!

عمرا اگر می گذاشت دست احدی به او برسد.

ناموس که می شد جرات می خواست خط انداختن و دست درازی کردن.

-دختر خوبی باش!

هلن با لجبازی گفت: نیستم!

رسیده به خانه شان ساعت نزدیک یک شب بود.

جلوی خانه ی حاجی توقف کرد.

فورا موتور را خاموش کرد که سروصدایش جلب توجه نکند.

هرچند که دیروقت بود و احدی در کوچه پرسه نمی زد.

اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد.

هلن از موتور پایین آمد و کلاه را از روی سرش برداشت و به دست پوریا داد.

-بیا اینجا.

هلن نزدیکش شد.

پوریا انگشت اشاره اش را روی قلب هلن فشار خفیفی داد و گفت:این حالا خوبه و می تپه، بعدا اگه نتپه من مجبورش می کنم به تپیدن، اونوقت خواستن تو دیگه مهم نیست، خواستن من مهم میشه.

-اتمامه حجته؟

-دارم روشنت می کنم که هرجای این قضیه جا بزنی راه برگشت نداری.

-کی خواست برگرده؟

-پاش بیفته هم من نمی ذارم.

هلن مستقیم به چشمانش زل زد.

سوز سردی می آمد.

کم کم به عید نزدیک می شدند.

اما از شدت سرما کم نشده بود.

-ذهنمو درگیر می کنی، قراره ته این ماجرا چیو بدونم؟

پوریا گستاخانه نگاهش کرد.

زیبا بود.

با چشمانی درشت و موهایی شلاقی!

لب هایی کلفت و رنگ پوستی که بیشتر به برنزه های روشن می زد.

-بدونی یا ندونی، توی بودن تو توفیری داره؟

هلن با کنکاش نگاهش کرد.

حس ناخوشایندی داشت.

انگار قرار بود زیر گوشش اتفاقی بیفتد.

-اگه قرار بشه ته اش بازنده بشم چی؟

-تو همیشه برنده ای...

هلن قدمی به سمتش برداشت.

درست مقابلش ایستاد.

هدبند را از روی پیشانیش برداشت و دست داغش را به آن چسباند.

-برنده یا بازنده، فکر می کنی توی حس یه آدم تغییری ایجاد میشه؟ نمی خوام قول بدم دختر خوبی باشم، اما بد نمیشم برات اگه...

کمی روی پوریا خم شد و ادامه داد: اگه این آبی ها مال من بشن.

"زنی باید باشد با دامنی از بابونه...

به لطافت تمام صبح هایی که از دور بوی برنج شالیزارها را می دهد.

دست هایت را بگیرد و تو از قصد میان تنت حبسش کنی...

وای به روزی که قرمز بپوشد و مو پریشان کند...

تمام حسش تُرد می شود و خیس می خورد."

بی هوا بلند شد.

دست هلن افتاد.

جک موتور را زد و پیاده شد.

به درک اگه نصفی شبی یکی محض کنجکاوی یا بدتر از آن فضولی درون کوچه پرسه بزند یا پرده ی پنجره اش کنار برود.

به درک که یکی زیر و بم حسشان را در این سردی سوزناک ببیند.

گور پدر همه شان!

همین لحظه مهم بود و بس!

فردا شاید مرد.

شاید نبود.

شاید گم شد.

دست افتاده ی هلن را محکم کشید.

میان تنش حبسش کرد.

این نفس کشیدن های محکم را زیر گلویش دوست داشت.

انگار لاجوردی جوانه بزند.

به همین خوبی!

به همین خوبی!

به همین خوبی!

کنار گوشش زمزمه کرد: اسارتو دوس داری وگرنه مواظب خودت می بودی.

هلن با لبخند لب زد: موندنو دوس داری وگرنه رفتنمو خوب بلدی.

دخترک زبان باز!

دست هایش دور تن هلن محکم تر شد.

می خواست حواسش به ناموس حاجی باشد.

همین چند وقت پیش حاجی گفته بود مواظبش باشد.

نمی دانست فهمیده که دلی سریده یا نه؟

اما اتمام حجت کرده بود ناموس شاخ و دم ندارد، همین که پایت به خانه ای باز شود، همین که نمک گیر خانه ای شدی باید دلت برای ناموسش بتپد.

باید مواظب باشی خم به ابرویش نیاید.

مادر و خواهرها که فرقی ندارند.

فقط فرقشان می شود دل سریدن برای یکیشان که از قضا نمی شد هیچ جوره دل کند.

حالا اینجا بود.

نه فقط برای اتمام حجت حاجی...

برای اتمام حجت دل دیوانه اش!

بند کرده بود نصف شبی داشته باشدش.

حتی با یک بغل نصفه و نیمه.

حتی با همین دو سه تا حرف خوشمزه!

می خواست گرم بماند.

یخ بزند چطور این همه خون را پمپاژ کند.

-این آبی ها خیلی وقته زمین گیر، زمینِ خاکیِ سیاهِ چشمات شدن.

دروغ است اگر بگویند مردها شعر گفتن بلد نیستند.

تک به تکشان پای عاشقی که وسط باشد هزار بیت و مصراع ردیف می کند.

همه هم با قیافه و موزون!

کافی است زنی باشی به دلخواهشان...

از آن قری فری های نوبرانه که هم طعم تابستان بدهی هم زمستان.

چله با چله هیچ فرقی ندارد.

یکی گرم است و دیگری باید گرم شود.

کمی تن عقب کشید.

اما هنوز تنش را در یک سانتی اش، میان دست هایش داشت.

لب هایش را به پیشانی سرد هلن چسباند.

نرم بوسید و گفت: عادت شبونه بهم نده که هرشب معتاد اینجا بودن بشم.

دست هلن روی پهلویش فشار آورد.

-برو، می خوام حرمت یه چیزایی رو حفظ کنم اما نمی ذاری که بشه نه خودت نه این دل لعنتی!

یکباره عقب کشید و روی موتورش نشست.

هلن فقط نگاهش کرد.

کلا کاسکت را روی سرش گذاشت.

-برو داخل تا برم.

هلن با شیطنت نگاهش کرد.

-برو بهت میگم.

هلن بی حرف به سمت در رفت.

کلید انداخت و در را باز کرد و لب زد: شب بخیر!

بخیر شد.

شبی که ته اش ختم شب به یواشکی هایی زیر آسمان مطمئنا بخیر می شود.

موتور را روشن کرد.

هلن در را بست و پوریا با خیال راحت از آنجا رفت.

******************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 236 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت: 1:20