پست90

ساخت وبلاگ

تماس را که قطع انگار زیر آوار گیر کرده باشد.

چرا یکهو همه چیز بهم ریخته بود.

بعد از ماجرای هومن مدام داشت از زمین و آسمان می بارید.

خدا به فریاد بعدش برسد.

**********************

فصل بیست و دوم

پایش را درون فرودگاه گذاشت که دستی دور بازویش حلقه شد.

بدون حدس هم می دانست دختر کولی خودش است.

بارمان با نق و نق و خستگی سفر، کتاب بزرگی زیر بغل داشت و مردانه بدون اینکه دست پدرش را بگیرد کنار او راه می رفت.

پسرک 6 ساله از همین الان قلدری می کرد.

از همه بدتر حال و هوای ندا بود.

رنگ پریده و بی حال بود.

شاید هم کمی گیج و ترسیده.

اصلا نمی فهمید چرا یکهو پوریا خواسته بود برگردد.

دلش عجیب شور میزد.

از چیزی که نمی دانست ترس داشت.

انگار همه اش منتظر اتفاق ناگواری بود که قرار بود پوریا اعلامش کند.

باربد هم که نم پس نمی داد.

همه چیز واگذار شده بود به پوریا.

پوریایی که در این چند روزه نه جواب تلفن هایش را داده نه تماسی گرفته بود.

بیرون از فرودگاه ماشین شخصی باربد به همراه راننده شخصی اش منتظرشان ایستاده بود.

راننده در را برایشان باز کرد.

خانم ها عقب و باربد کنار راننده نشست.

کمی سرش را به عقب برگرداند و گفت: امشب میای خونه ی ما، فردا پوریا میاد دنبالت.

ندا فورا گارد گرفت و گفت: میرم خونه، باید مامانمو ببینم.

قاصدک به آرامی دست روی دستش گذاشت و گفت: کمی صبور باش دختر!

باربد بدون اینکه به ندا توجهی کند به راننده دستور داد: حرکت کن.

همان موقع گوشیش را درآورد و شماره ی پوریا را گرفت.

از قصد خبر نداده بود که چه روزی می رسند.

دلش نمی خواست بیشتر از این عصبی و ناآرامش کند.

زیاده از حد درگیر بود.

حق مردانگیش این همه مصیبت نبود.

تماس که وصل شد لب زد: پوریا!

صدای خسته اش را شنید.

-سلام، چرا نگفتی امروز می رسین؟

بدون اینکه جوابش را بدهد با آرامش پرسید: خوبی؟

-خودت چی حدس می زنی؟

-خراب!

-زدی به هدف!

-دارم ندا رو می برم امشب با قاصدک باشه، میای؟

کوتاه گفت: میام.

-منتظرتم.

تماس که قطع شد در فکر فرو رفت.

باید کمکش می کرد.

حس می کرد کشته شدن نریمان ابدا موضوع ساده ای نیست بلکه نقشه ای کاملا از پیش تعیین شده بود.

قاصدک به آرامی دور گوش ندا گفت:بیکاری دختر؟ اینقد نترس، هیچی نشده.

هیچی چی آرامش نمی کرد.

این جماعت زنی که درون دلش لباس می شستند اصلا خیال بیکار نشستن نداشتند.

به بیرون خیره شد.

خدا کند همه چیز عین دریایی صاف و آسمانی آفتابی باشد.

*******************

چاقویی که زیر گلویش نشست، باعث شد جا بخورد.

-کارت اینجا چیه؟

صدای اکبر گوزیلا را به خوبی تشخیص داد.

با آرامش گفت: غلاف کن خودی ام.

-کدوم خودی؟ واسه چی داشتی منو تعقیب می کردی؟

سیروس دست روی دست اکبر گوزیلا گذاشت.

وقتی اکبر گوزیلا را خفت کرده بودند، خوبیش آن بود که صورتش را تشخیص نداد وگرنه الان با تمام تاریکی این چاقو بیخ گلویش رگش را می زد.

-از طرف توسلم.

اکبر کمی دستش را پایین آورد.

سیروس کمی او را به عقب هول داد و گفت: آمار فروشتو می خواد؟

اکبر چاقویش را پایین آورد و تیز به سرتا پای سیروس نگاه کرد.

-آدم جدیدشی؟

-گیریم باشم، رو هم چاقو می کشی؟

اکبر ضامن چاقویش را زد و گفت: سایه به سایه ام بیاد آره.

سیروس پوزخندی زد و برای اینکه رودست بزند گفت: رئیس گفته بار جدید تو راهه، ششدنگ حواستو باید جمع کنین، انگار کمی اوضاع خطریه.

اکبر گوزیلا با خوش خیالی و شاید کمی ساده لوحی گفت: کسی بو نمی بره، زیرزمین خونه رو جوری چیدم عمرا پلیسی بو ببره.

سیروس لبخند زد و گفت: آمار فروش چی شد؟

-راه بیفت تو خونه دفتر و دستکش هست.

سیروس تیز ابرو بالا انداخت و همراهش شد.

از وقتی توسل از زندان آزاد شد طبق نقشه ی پوریا قرار بر این شد اول به توسل و اکبر و در آخر به رییسی که پشت پرده بود نزدیک شوند.

نقشه گرفت و بعد از اعتماد کامل توسل نوبت اکبر بود.

سیروس مهارت عجیبی در تغییر چهره و گاهی تن صدایش داشت.

عمرا اگر بعد از چند بار دیدن می شد او را تشخیص داد.

سیروس دقیقا مهره ای بود که پوریا می خواست.

نقشه خوب پیش می رفت اگر رییس شناسایی می شد.

خوبی این انتخاب این بود که سیروس باهوش بود و آنقدر تیز و فرز که مو را از ماست بیرون می کشید.

کار بلد تر از او در چنته نداشت.

همه چیز را بلاخره حل می کرد.

*******************

صدای محکم کوبیدن در، پوریایی که آماده بود تا امشب مهمان خانه ی باربد باشد را کمی آشفته کرد.

بند کفش هایش را جلوی در بست و تا دم در پا تند کرد.

در که باز شد ناغافل مشت محکمی زیر چانه اش خورد که باعث شد دو قدم به عقب برود.

وزنش آنقدر بود که تعادلش بهم نخورد و کله پا نشود.

دستش زیر چانه اش رفت و کمی جابه جایش کرد تا دردش ساکت شود.

نگاهش میخ بهشادی بود که با چوب زیر بغل این همه قدرت داشت مشت بکوباند.

-چته رم کردی؟

-تو زیر گوشش خوندی دزد ناموس ها؟

بعضی حرف ها تک به تک که باشد نه فحش است نه حرفی که زیر سوالت برود.

اما امان از روزی که کلمات بی ربط کنار هم ربط دارد شود.

تا ته قلبت را می سوزاند.

درست عین دزد ناموسی که بهشاد نثارش کرده بود.

با چند قدم بلند سینه به سینه اش ایستاد.

سرش را کمی خم کرد و به آرامی کنار گوشش گفت: فقط برو خدا رو شکر کن یه پات شکسته!

سر عقب کشید و پوزخند زد.

نامرد نبود که با آن چوب زیر بغل به عقب هلش بدهد.

تن عقب کشید، از جلوی در کنار رفت و در را پشت سرش بست.

بهشاد انگار تازه فهمیده بود چه خبر است، داد زد: چه زری زدی؟

پوریا پوزخندی زد و گفت: باید بیشتر مراقب خودت باشی.

بهشاد دریده گفت: رسوات می کنم، دستتو جلو حاجی و هلن رو می کنم.

انگار به تریش قبایش برخورد که هلن فقط هلن بود بدون پسوند و پیشوند.

هجوم برد سمت بهشاد.

یقه اش را در دست گرفت و او را به سمت خودش کشید و گفت: ببین چی بهت میگم جوجه معلم، روز اولی بهت گفتم دم پر من نرو و رفتی، گفتم نمی دونی کیم پس پا رو دمم نذار و گذاشتی، شاخه شونه کشیدی حالیت نبودی آدمی که روبروت ایستاده کله اش داغه، بزنه به کله اش نیست و نابودت می کنه، نمی دونی بدون اراده کنم نابود شدی بدبخت، جون سالم بدر بردی برای ذاتتمه که نمی خواد بیشتر از این به گند بکشمش و حرمت حاجی که نون و نمکشو خوردم، و ختم کلام...پات برسه به این خونه برای بار دوم و خواستن هلن، پسرعموش باشی یا نباشی از زندگی ساقطت می کنم، در ضمن هلن برای تو یکی هلن خانمه یه دختر عمو و بس!

یقه اش را رها کرد و با کف دست به سینه ی بهشاد کوبید و گفت: جمع کن این حواست کوفتیتو تا خودم جمعش نکردم.

بهشاد اما کم نیاورده گفت: ته تاوی بودنتو درمیارم، نمی ذارم قصر در بری و تهدید کنی.

پوریا با تمسخر لبخند زد و گفت: تهدیدهای من همیشه عملی میشه جوجه معلم.

به سمت ماشینش رفت.

پشت فرمان نشست که بهشاد به شیشه ی ماشینش کوبید.

پوریا شیشه را پایین داد و منتظر نگاهش کرد.

بهشاد با بدجنسی گفت: منتظر باش که رسوات کنم.

پوریا فقط لبخند زد.

این بچه هنوز او را نشناخته بود.

برایش سر تکان داد و گفت: من منتظرم اما تو هم از این به بعد باید بیشتر حواستو جمع کنی رفیق!

ماشین را روشن کرد و منتظر نماند تا نطق اضافه ی بهشاد را بشنود.

پا روی گاز محکم کرد و رفت.

بهشاد با خشم و حرص چوب زیر بغلش را روی زمین کوباند و لب زد: خدا لعنتت کنه، من تورو به خاک سیاه ننشونم آدم نیستم.

**********************

محکم ندا را در آغوشش چلاند.

کنار گوشش با لبخند گفت: خوشگل تر شدی پدر سوخته!

ندا با مشت به کمرش کوبید و گفت: کسی که زشته تویی با این ریش و پشمات.

پوریا عقب کشید و دستی به ریشش کشیده گفت: اولا که مده، دوما بهم میاد، سوما کی به جذابیت من؟

قاصدک از پله ها پایین آمد و با بدجنسی گفت: شوهر من، عمرا به پاش برسی.

پوریا تعظیم کوچکی کرد و گفت: سلام بر خانم کوچیک، چطوری؟

قاصدک با جیغ به باربدی که بی خیال روی مبل لم داده و به آنها می خندید نگاه کرد و گفت: یه چیزی بهش بگو.

پوریا دست ندا را کشیده به سمت باربد آمد.

باربد به احترامش بلند شد.

دست دادند و کنار یکدیگر نشستند.

-بارمان کو؟

-نیومده رفته سراغ سگش!

قاصدک با سرتقی روبروی پوریا نشست و گفت: چیه؟ انگار سگ گازت گرفته، قبلا خوش اخلاق تر بودی؟

پوریا نیم نگاهی به خونسردی باربد انداخت و گفت: ببین خودش داره شروع کنه حالا تا آخر شب اشکش دراومد نیا یقه ی منو بگیر.

ندا که روبروی پوریا نشسته بود با لحن محزونی زمزمه کرد: داداش؟

یکباره ی همه ی نگاه ها به سمت ندا برگشت.

هیچ کس لبخند نزد.

باربد از جایش بلند شد و گفت: قاصدک...!

قاصدک با تمام زلم زیمبوهایی که به خودش آویزان کرده و دقیقا عین یک دختر کولی بلند شد.

صدای النگوهای مسی اش هم توجه پوریا را از ندا نگرفت.

به همراه باربد از عمارت بیرون زدند.

بهتر بود خبر مرگ نریمان را خود پوریا با آرامش به ندا می داد.

پوریا کلافه و مستاصل به ندا نگاه کرد و با کف دست روی کاناپه کنار خودش ضربه زد و گفت: بیا اینجا!

ندا بلند شد و شانه به شانه ی پوریا نشست.

پوریا آب دهان قورت داد و گفت: چیزی که میگم رو فقط می شنوی...

ندا اجازه نداد حرفش تمام شود با درماندگی اما رک گفت: اتفاقی براش افتاده؟

دستی که از دید ندا مخفی بود مشت شد.

-ترجیح میدم فکر کنیم گذاشته رفته.

ندا برآشفت.

از جایش بلند شد و گفت: چی میگی؟ نریمان مرد جا زدن نبوده و نیست! چی شده پوریا؟ چی شده که داری با عذاب ازم پنهونش می کنی؟

پوریا با اخم  و تحکیم گفت: بیا بشین!

ندا کلافه گفت: پوریا!

-گفتم بیا بشین.

ندا به ناچار نشست.

پوریا که دستور می داد موظف می شد انجام دهد.

-نریمان کجاست؟

اهل مقدمه چینی بود.

اما دلش هم نمی آمد رک و پوست کنده حرفش را بزند و بیچاره هومن که شاکیش بیشتر می شد.

-نریمان نیست.

-یعنی چی نیست؟  یهو بگو آب شده رفته تو زمین!

مکث کرد تا حرفش را مزمزه کند.

-فقط آروم باش.

-آرومم، فقط بگو چی شده؟

-هومن...

ندا متعجب نگاهش کرد.

-نریمان چه ربطی به هومن داره؟

خبر تلخ دادن عذاب آورترین اتفاقی بود که ممکن بود برایش بیفتد.

ندا بی حوصله بازوی پوریا را چنگ زد و گفت: چی شده لعنتی؟

دست مشت شده اش باز شد و روی صورتش نشست.

سیبک گلویش دوبار بالا و پایین شد.

دستش که پایین آمد به سختی گفت: کسی که هومن کشته... نریمانه!

هیچ صدایی نیامد.

انگار عالم و آدم یکباره خفه شدند.

پوریا برگشت و به ندا نگاه کرد.

ندا فقط لبخند زد و پلک هایش روی هم افتاد.

قبل از اینکه پوریا عکس العمل نشان دهد تنش بی حال روی کاناپه افتاد.

 

 

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 157 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:54