پست75

ساخت وبلاگ

تماسش با رفیعی که قطع شد لبخندی موزی روی لب هایش نشست.

سیروس به ستون پشت سرش تکیه داد و گفت:چی شد؟

-گفتم این یارو قسر در میره.

سیروس هر دو دستش را به هم کوبید و گفت:اکِ هی!

-یه ساعت دیگه آزادش می کنن، آدماتو بفرست تعقیبش کنن.

-چطور با این مواد و مشروبی که ازش گرفتن رد رفت؟

-آدم هایی که باهاش بودن همه چیزو به گردن گرفتن، مدرک دیگه ایم نبوده آزادش کردن.

سیروس چشمانش را ریز کرد و گفت:تو از اول یه برنامه ی جدا داشتی درسته؟

-یکم باید رفیعی رو بازی می دادم.

سیروس با خنده به سمتش آمد.

پشت کمر پوریا زد و گفت:بنازم این عقل و هوشو، رفیق خودمی.

-از ناصر خبری نشد؟

-فردا دادگاه که تشکیل بشه مطمئنا برای شهادت میاد، بعد دادگاه میشه خفتش کرد.

پوریا عصبی گفت:فردا همه چیز بر علیه هومنه.

-دختره چی شد؟

-مرغش یه پا داره.

-می خوای چیکار کنی؟

پوریا اخم و خشم گفت:آدمش می کنم.

سیروس جا خورد.

سابقه نداشت پوریا از زنی کینه بگیرد.

یعنی اصولا با هیچ زنی مراوده نداشت که بخواهد کاری هم بکند.

اما هلن...

-حقشه...

-تو شروع نکن سیروس.

سیروس ساکت نگاهش کرد.

خدا به داد دختر بیچاره برسد.

پایش بیفتد باید حواسش به خیلی چیزها باشد نه فقط دخترانگیش!

پوریای وحشی را فقط خودش می شناخت و بس!

************************

انگار فیوز از سرش پریده باشد.

با حیرت و ناباوری گفت:شوخی می کنی؟

گوشی به دست روی صندلیش ولو شد.

-این امکان نداره، یعنی نریمان...

نفسش بند آمد.

دستی به پیشانیش کشید.

انگار کنترلش را از دست داده باشد، درون گوشی داد کشید:چرا از اول بهم نگفتی؟

-هو، چته رم کردی سام؟ مگه نمی دونستی ته اش چیه؟ دختره رو دیدی شبیه نداس هوا برت داشت؟

-خدا، من نمی دونستم.

-حالا که فهمیدی، می خوای چیکار کنی؟

-من برادرشو کشتم لعنتی.

مرد پشت خط لبخند زد و گفت: خود کرده را تدبیر نیست.

-عوضی، تو می دونستی مگه نه؟

-خودتو جمع کن سام، وقت این بچه بازیا نیست، فردا دادگاه هومنه، باید عین یه پسره خوب اونجا حاضر باشه و غمگین.

-تا آخر عمرمم باشه می کشمت.

پشت خط ریسه رفت.

-گنده تر از دهنت حرف نزن بچه جون، فردا دادگاه باش، خداحافظ.

تماس قطع شد و سام میام برهوت ذهنش بلاتکلیف ماند.

**************************

چشم چرخاند اما پوریا میان حضار نبود.

حتی بیرون هم او را ندیده بود.

اصلا امکان نداشت پوریایی که جانش برای هومن در می رفت درون دادگاهش حاضر نشود.

دوباره با چشمانش اطراف را بالا و پایین کرد.

خبری نبود.

هلن و خانواده اش روی صندلی های اول نشسته و منتظر حکم قاضی بودند.

تمام شواهد بر علیه ی هومن بود.

هومن ترسیده مدام نگاهش می کرد.

ناصر حاضر شده بود و بر علیه هومن شهادت داد.

بعد از اتمام دادگاه تنها کسی که راضی بود و صورتش با لبخند مزین شده، هلن بود.

حق هم داشت.

باید قصاص نریمانش را می گرفت.

اما اگر یک درصد متوجه می شدند نریمان نه با چاقو بلکه درون بیمارستان با قطع شدن دستگاه اکسیژه مرده است چه می شد؟

احتمالا کسی که باید طناب دار به گردنش می افتاد او بود نه هومنی که از سایه ی خودش هم می ترسید.

پسر بچه ی کودنی ندانسته وارد بازی شده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش.

بدون اینکه برای خانواده ی هلن جلب توجه کند از دادگاه بیرون زد.

فورا شماره ی پوریا را گرفت.

تماس دو بار بوق نخورده جواب داده شد.

-سلام، کجایی؟ چرا نیومدی دادگاه؟

-حکم چی شد؟

-قصاص، می دونستی نمی گذرن.

پوریا سکوت کرد.

-با توام، هومن منتظرت بود.

سکوت پوریا پشت تلفن طولانی شد.

-چیه؟ جا زدی؟ فرستادیش بالای دار؟

پوریا طاقت نیاورد، داد زد:خفه شو سام، تو بیرون این گودی نمی فهمی درد من چیه؟ پس به جای نمک پاشیدن رو زخمای من یه جو رفاقت خرج سی سال نون نمکی که باهم خوردیم کن!

اینبار سام سکوت کرد.

همیشه حرف های پوریا سنگین بود.

آنقدر سنگین که دردش بیاید.

انگار یکی محکم با سنگی به پنجره ی قلبش ضربه بزند.

پوریا کمی که آرامتر شد گفت:هر جوری شده برو پیش هومن، بگو داداش پوریات نمرده که سرت بره بالای دار، شده از جونم بگذرم نجاتت میدم.

-کجایی؟

-سر قبر ندا، دارم برای حال خودم زار می زنم.

انگار داغ دلش را تازه کرده باشند.

مصبب مرگ ندا فقط پوریا بود و بس!

به سردی گفت:خدا حافظ.

گوشی را درون جیب گوشیش چپاند.

-هومن میمیره، چه بخوای چه نخوای. تاوان ندایی که ازم گرفتی همینه.

***************************

مادرش عزا گرفته بود.

حتی دادگاه هومن هم نرفت.

یعنی دلش را نداشت که برود.

یکی از خدمتکاران مادرش زنگ زده بود که از صبح که زمان دادگاه بوده تا به الان یک بند مشغول گریه و زاری است.

مدام تکرار می کند که یادگار برادرش نباید بالای دار برود.

باید چند روزی را با مادرش می گذراند شاید کمی آرام می گرفت.

او به اطمینان حرف هایش احتیاج داشت.

به قول های مردانه اش برای آزادی هومن.

تمام مدارا کردن هایش با هلن تمام شد.

باید آنقدر اسیرش می کرد که به دست و پایش بیفتد.

این تو بمیری دیگر عین تو بمیری های سابق نبود.

شرط هایش را کرده بود.

هشدار هم داده بود.

حالا این همه احمقانه با دلش جلو آمده مشکل او نبود.

پوریا مرد بخشیدن نبود.

آن هم بخشیدن قاتل برادرش!

احتیاجی نداشت برای چند روز رفتن به خانه ی خودش ساک ببندد.

سویچش را دور دستش چرخاند.

به سمت در رفت که صدای زنگ نگاهش را بالا کشید.

قدم هایش را درشت برداشت.

جلوی در ایستاد و در را باز کرد.

از دیدن هلن متعجب شد.

صدایش ظریف به گوش رسید:سلام.

فقط نگاهش کرد.

هلن با تردید گفت:حاجی کارت داره.

صدای قدم هایی نگاه پوریا رو به کوچه کشاند.

دو پسر جوان در حالی که حرف می زدند و بلند بلند می خندیدند در حال رد شدن بودند.

اخم درهم کشید.

از جلوی در کنار رفت و گفت:بیا داخل تا اینا رد بشن برن.

نباید برای این مرد مرد؟

نباید قربان صدقه تعصبش رفت؟

آخرش ناغافل وقتی میان آغوشش در شبی سرد گم شده است، می میرد.

داخل شد.

پوریا بدون اینکه جلب توجه کند در را پشت سرش بست.

به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد.

این چشم های آبی از فیروزه هم قشنگ تر بودند.

پوریا بدون اینکه نگاهش کند گفت:چند روزی نیستم.

شوکه نگاهش کرد.

یعنی چه که چندروزی نیست؟

اصلا به چه حقی نباید چند روزی باشد؟

با قلبی ضربان گرفته گفت:یعنی چی؟

پوریا به سمتش برگشت.

-باید برم شهرستان، مادرم مریضه، باید خرج عملشو جور کنم.

ظلم کردن همه رقمی در دنیا وجود دارد.

درست عین ظلم ندیدنش!

هلن حرفی نزد.

-دادگاه چی شد؟

لازم به حدس زدن نبود.

احتمالا یا حاجی قصه را تعریف کرده یا رئیس حرفی زده.

-قرار بود چی بشه؟ هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه.

دست پوریا مشت شد.

می توانست همین جا خفه اش کند.

به هلن نزدیک شد.

آنقدر نزدیک که هلن هیچ راه دررویی نداشته باشد.

پوریا صورتش را به صورت هلن نزدیک کرد.

به لب هایش خیره شد.

-به نظر مهربون تر می رسی.

می خواست جوابش را بدهد اما فقط با این همه نزدیکی نفسش بند آمده بود.

-چرا نمی بخشیش؟ میگن یه پسره 20 ساله اس.

لب زد اما صدایی نیامد.

تپش قلبش آنقدر کوبنده شده بود که بترسد هر آن رسوا شود.

-اون...

پوریا با اخم گفت: با این روحیه و سنگدلی چطوری می خوای عاشقی کنی؟

انگار حباب بزرگی درون دلش ترکید.

به عاشقی کردنش شک داشت؟

-این دوتا با هم قابل مقایسه نیستن.

پوریا موزیانه یکی از دستانش را کنار گوش هلن به دیوار چسباند.

با اخم به پوریا گفت:دلت براش می سوزه یا مثلا رئیست گفته مزه ی دهن منو بچشی؟

موزیانه به کلافگیش چشم دوخت.

حدس اینکه تمام حرکاتش از آفتاب و مهتاب ندیدگیش بود اصلا سخت نبود.

این دختر، تا به حال سهم هیچ مردی نشده بود که حالا این همه دستپاچه و معذب به نظر می رسید.

می خواست کمی بیشتر بازیش را ادامه دهد اما وقتش نبود.

خودش و دستش را کنار کشید.

صاف مقابلش ایستاد.

نفس هلن هم صاف شد.

تپش قلبش هم آرامتر!

-چرا پسری که به تو ربطی نداره برات مهم شده؟

دوباره داشت درون پوسته ی شکاکش فرو می رفت.

-برو، به حاجی بگو الان میام.

هلن جری شده نگاهش کرد.

-سوالمو جواب بده.

پوریا با ابرویی بالا فرستاده متعجب از جسارت هلن، فقط نگاهش کرد.

محکم گفت:برو هلن.

لجش می گرفت که همیشه سوال هایش را بی جواب می گذاشت.

-نمیرم، بهم بگو، من منتظرم.

با خشم کف دستش را روی سینه ی هلن گذاشت و او را به دیوار کوباند.

-بهت نگفتن دختر خوبی باشی و با سوال و جواب کردن نخوای بزور از دیگران حرف بکشی؟ اگه یاد نگرفتی من بلدم یادت بدم، خوش ندارم مدام تکرار کنم از دخترای فضول خوشم نمیاد، پس به نفعته به پروپای من نپیچی.

دستش را عقب برد که هلن شوکه نگاهش کرد.

با ترس گفت:تو خودت نیستی؟

-اتفاقا خود واقعیم همینه، ببین، گل و پروانه هایی که تو رویاهات داره دور سرت می چرخه برای کیه.

هلن مغموم لبخند زد.

-داری شوخی می کنی مگه نه؟

نگاهش روی دستبندی که هنوز روی مچش بود خیره ماند.

مطمئنا داشت شوخی می کرد وگرنه این دستبند بعد از چندروز روی مچش چکار می کرد؟

پوریا کلافه نگاهش کرد.

خدا لعنتش کند که حتی وقتی می خواست درون قالب واقعیش هم فرو برود نگاه این دختر همه چیز را خراب می کرد.

-برو هلن، این روزا حالم خوش نیست، نمی خوام تو کسی باشی که پاچشو می گیرم.

بغض که ریز و درشت ندارد.

همین که بیاید و راه بندان درون گلویت راه بیندازد یعنی کارت تمام است.

با بغض گفت:چته؟

-حلالش تو نیستی.

خب نتواند حل کند، می تواند آرامش که باشد.

کمی عشق هم باشد.

تازه این همه دخترانگی خرج نکرده را که برای روز مبادا بود را باید اینجا خرج می کرد یا نه؟

نزدیکش شد.

شانه به شانه اش ایستاد.

دست روی بازویش گذاشت.

-میشه حرف بزنیم؟

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 220 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 15:01