پست73

ساخت وبلاگ

فصل هفدهم

مقابلش نشست.

پیر شده بود.

شاید حدود 60 سال بیشتر!

با پرخاش و ته لهجه ی کاشانی گفت:چی می خوای؟ اصلا تو کی هستی؟

با حوصله جواب داد: منو نمی شناسی.

-کارت چیه؟ من چرا اینجام؟

اصلا از لحن تندش برآشفته نمی شد.

-باید بری زیر نظر یه روانسناس.

عصبی شد، از روی مبل بلند شد و گفت:دیوونه هفت جد و آبادته، چی می خواین از جونم چند روزه منو نگه داشتین؟ من زن و زندگی دارم، باید نون زن و بچه بدم، موندن من اینجا نون و آب نمیشه.

-خانواده ات تامینن، نگران نباش.

موزیانه پرسید:چطوری؟

-تا وقتی حافظه تو بدست بیاری بهشون می رسیم.

متعجب به مرد مرموز مقابلش نگاه کرد.

-چیزی نیست که بخاطر بیارم.

-هست.

-مثلا...

-مثلا تو زن و بچه های سوای زن و بچه های فعلیت داری!

حیرت کرده روی مبل نشست.

چرا چیزی به خاطرش نمی رسید.

-یه آدم پولدار که بخاطر دسیسه ی زنش و یه تصادف ساختی به سمت مرگ رفت اما نجات پیدا کرد. خدا می خواست بمونی که ببینی.

-این اراجیف چیه داری سرهم بندی می کنی؟

-یه دختر و پسر داری که دخترتم مرده.

آشفته شد.

اینجا چه خبر بود.

دستش لرز برداشت.

نگاهی به اطرافش انداخت.

این اتاق سفید به همراه پنجره ی کوچکش قلبش را می گرفت.

-برات همه چیزو میگم اما یه چیزی می خوام.

سرش را بلند کرد و در نی نی شراراتی که در چشمانش موج می زد خیره شد.

-چی می خوای؟

-انتقام، انتقامتو از اون زن بگیر.

****************************

صدای گریه ی مادرش را از اتاق علیرضا می شنید.

دوباره سروقت خاطراتش با علیرضا و نریمان رفته بود.

مثلا می رفت اتاق را کمی گردگیری کند.

اما تا چشمش به عکس نریمان که قاب شده در کنار عکس علیرضا بود، می افتاد، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.

همان روی تخت می نشست و زیر گریه می زد.

هروقت صدای حاج خانم را می شنید بغض می کرد.

دلش زیر و رو می شد.

دست آخر او هم کنترلش را از دست می داد و گریه می کرد.

عین الان که آنقدر ناراحت و عصبی بود که دلش می خواست سر تمام غصه هایشان داد بزند که بس کنند.

از زندگیشان بروند.

اما نمی شد.

داغ نریمان هنوز تازه ی تازه بود.

از دادگاه برایشان احضاریه آمده بود.

سه روز دیگر دادگاه تشکیل می شد.

عمرا اگر از مرگ نریمانش می گذشت.

نریمان عاشقش گناهی نکرده بود که با این قساوت باید کشته می شد.

همان موقع که احضاریه را دیده بود برای بارم هزارم با حاجی و حاج خانم اتمام حجت کرده، حق ندارند رضایت دهند وگرنه برای همیشه از این خانه می رود.

قاتل برادرش حقش نبود راست راست جلویشان چرخ بخورد.

باید به سزای کارش می رسید.

هر که خربزه می خورد پای لرزش هم باید بنشیند.

از اتاقش بیرون آمد.

تحمل گریه ی مادرش را نداشت.

اگر می گفت گریه نکند بدتر می کرد.

کتابفروشی برایش آرامش بخش بود.

البته سررسید وامشان هم آمده بود باید قسطش را پرداخت می کرد.

قسط تعمیرات مغازه هم بود.

امروز کلی کار داشت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 17:33