پست23/بت سوخته

ساخت وبلاگ

کمی کنجکاوی می خواست.

او هم که ضمینه اش را داشت.

در کتش نمی رفت که یک باره این مرد وسط زندگیشان پیدایش شود.

تازه، از این رفت و آمدی که با حاجی راه انداخته بود متنفر بود.

روی چه حسابی دم به دقیقه جل و پلاسش را خانه ی آنها پهن می کرد؟

کار از کتاب حافظ و دست نویس ها گذشته بود.

گاهی تخته نرد بازی می کردند و گاهی هم سر شطرنج بازی کردن برای هم کری می خواندند.

حاج خانم هم در تیم آنها رفته و امشب به آش رشته های مخصوصش و قزل آلای کبابی دعوتش کرده بود.

این همه اعتماد را کجای دلش می گذاشت؟

تا شب شود جانش بالا می آمد.

اگر به حرمت مهمان نوازی و بزرگ منشی حاج آقا نبود، قلم پایش را خورد می کرد که نزدیک خانه اشان هم نیاید.

با حرص آخرین جمله ی مقاله ی مقابلش را ترجمه کرد که صدای گوش ماهی ها نگاهش را به در کتابفروشی کشاند.

مردی قد بلند، با تیپ اسپرتی داخل شد.

بنظر آشنا می رسید.

کجا او را دیده بود؟

-سلام.

هلن از جایش بلند شد و گفت:سلام، بفرمایید.

-رهنما هستم، یه دفترچه داده بودم خدمتتون...

هلن حرفش را قطع کرد و گفت:بله، متوجه شدم، اما هنوز آماده نشده متاسفانه!

سام خیره نگاهش کرد.

تن صدایش زمین تا آسمان با ندا فرق داشت.

تازه خالی که ندا زیر لبش داشت، او نداشت.

ندا زیباتر بود.

اما این دختر...

کسی شبیه ونوس!

زیبا با تیزی خاصی که از نگاهش مشخص بود.

زبانش را در دهانش چرخاند.

حرفش را کمی مزمزه کرد.

می دانست حرفش نهایت پررویی است اما دلش دو هفته بود سر ناسازگاری برایش گذاشته و نمی گذاشت فکرهایش را جمع و جور کند.

آخر هم تسلیم شد و به سمت هلن آمد.

نفسش را به تندی بیرون داد و گفت:می تونم شمارو به یه قهوه دعوت کنم؟

هلن جا خورده، برو بر نگاهش کرد.

این مرد حالش خوش بود؟!

-ببخشید؟

سام عین یک نوجوان دستپاچه شد و گفت:عذر می خوام، خیلی بی مقدمه و ناشیانه بود.می خواستم بگم من از شما خوشم اومده...

آمد ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد.

هلن با اخم گفت:همین الان از کتابفروشی برین بیرون.

عرضه یک دعوت ساده را هم نداشت.

سام دستانش را تکان داد و گفت:ببخشید خانم، باور کنید قصدم مزاحمت یا بی احترامی نیست، من فقط...

هلن با خشم انگشت اشاره اش را به سمت در گرفت و گفت:بیرون!

سام دستش را مشت کرد.

-عذرخواهی می کنم خانم.

هلن با صورتی سرخ نگاهش کرد.

سام پیشمان از گفته ی ناپخته اش از کتابفروشی بیرون زد.

هلن با حرص زیاد با خودش گفت:یه مشت روانی تو پست آدم می خورن. گول قیافه شو خورده؟ یا سرو وضعش؟ اوف اوف، مردیکه ی بیشعور!

دستی به صورتش که از شدت خشم سرخ شده بود کشید.

به سمت میزش رفت که تلفن کتابفروشی زنگ خورد.

دوتا نفس عمیق کشید تا محتاج اسپریش نشود.

کمی روی سینه اش را مالش داد و گوشی تلفن را برداشت.

-بله!

-از بانک زنگ می زنم.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 277 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت: 10:32