پست113/ویرانی

ساخت وبلاگ

بانمک خندید.

حامله که شده بود، قیافه ی تپل و دست و پاگیرش آنقدر دلبر شده بود که اگر می توانست همیشه در همین سایز نگه اش می داشت.

اما نمی شد.

یعنی آنیلش عادت کرده بود به قد کشیده و هیکل موزون با کفش های پاشنه بلند.

به قول خودش تپل که می شد شیرین می زد.

می خواست قیافه اش تیز بزند نه شیرین!

سرراه قبل از اینکه به خانه برسند برایش هم گل خرید هم خرسی که می خواست.

هوس آبنبات چوبی هم کرده بود.

عین بچه ها تا خود ویلا، آبنباتش را درون لپش هل داده بود و تند تند می مکیدش.

رسیده به در خانه بوق زد.

این خانه را به درخواست آنیلی که می خواست از همه دور باشد خرید.

بیشتر باغ میوه بود با دو اتاقک کوچک.

دو اتاقک را کوبید.

کمی از درخت ها را ریشه کن کرد و ویلایی که می خواست را بنا کرد.

یک سال زمان برد تا آنچه دلش خواسته پی ریزی شود.

فقط بدی خانه دوریش از شهر بود.

نیم ساعتی با اصفهان فاصله داشت و حداقل یک ربع با نجف آباد.

وقتی سرکار می رفت آنیلش تنها می ماند.

برای همین خانواده ای را آورده بود که کنار زنش باشند.

تنهایی ابدا برای آنیل خوب نبود.

خانواده ای که آورد دختری با دو سه سال تفاوت سنی با آنیل داشتند که تمام مدت وقتش را با آنی می گذارند.

پرحرف بود و هیجان زده.

دانشگاهش را بزور تمام کرده بود و ترجیح داده بود کلاس های خیاطی برود.

یک دوره هم شیرینی پزی رفته و هر دم برای آنیلی که ویار چیزهای شیرین داشت درست می کرد و می آورد.

به تازگی هم لباس های کوچکی که یاد می گرفت برای دخترک دنیانیامده ی آنیل درست می کرد و با ذوق برایش می برد.

در را مشتی باز کرد.

داخل شد.

-بگم فخری خانم بساط آش رو برا جمعه آماده کنه.

-حالا زوده.

-نه بابا.نمی خوام دقیقه ی نودی باشم.

بارمان ماشین را داخل برد.

مشتی در حال آب دادن به درخت ها بود.

زیر هر کدام هم صندوقی میوه ی چیده به چشم می خورد.

به مشتی گفته بود هر بار که می بیند میوه ها می رسند، به جای اینکه روی زمین بیفتد تا گندیده شوند آنها را درون صندوق بچیدند و به بازار ببرد و بفروشد.

پولش را هم درون جیبش را بگذارد.

دستی برای پیرمرد تکان داد و پیاده شد.

هوای خوب بیرون و بین درخت ها، سرحالش می آورد.

در را برای آنیل باز کرد و کمک کرد پیاده شود.

-سلام خانم.

-سلام مستی، خدا قوت.

-زنده باشین خانم.

داخل خانه شد.

بوی قرمه سبزی بار گذاشته ی فخری خانم هوس را به جانش انداخت.

این دم آخری زن بیچاره ناهار و شامشان را هم می پخت.

البته بارمان هم کم نگذاشته بودند.

در عوضش حقوق مشتی را بالاتر برده و تمام مایحتاج خانه را هم می خرید و به دست فخری می داد.

خرس را از عقب ماشین بیرون آورد.

-از خودم بزرگتره.

آنیل با صدا خندید و عین پنگوئن به سمت خانه رفت.

بارمان به دنبالش رفت.

نباید همیشه خاص باشی.

اصلا خاص بودن که به رنگ به رنگ پوشیدن و ادا و اطفار نیست.

کافی است کمی خودت بودن را پیشکش کنی.

توان زمین را بهم بریزی و در میان سادگی شاعرانگی بلد باشی.

به همین سادگی!

******************************

-فکر نمی کنید کافی باشه؟

مهرداد دستش را بلند کرد از درخت زردآلوی رسیده چید و با پیراهنش پاک و گفت:آراگل هنوزبچه است.

بارمان لبخند زد و گفت:نه زیاد.

-فرهود ازت خواسته بیای پادرمیونی؟

بارمان صادقانه گفت:بله، منم قول دادم رضایت شمارو بگیرم.

-آراگل باید دانشگاهش رو تموم کنه.

-منظورتون 5 سال دیگه اس؟

-تا دو سال دیگه حرفی ندارم.

-آقا مهرداد لطفا!

مهرداد به سمتش برگشت و گفت:دختر من هنوز بلد نیست غذا درست کنه چطور اجازه بدم بره زیر یه سقف؟

-یاد می گیره، اینا عقد کرده ان، رسما زن و شوهرن، فرهود هروقت بخواد می تونه زنشو ببره، اما بخاطر احترام به شما پا رو دلش می ذاره، شما هم کوتاه بیاین، اونا توی خودشونو می ببین که بخوان زندگی مشترکشونو شروع کن، حداقل اینکه ماها مانع نباشین.

-باید با خود فرهود حرف بزنم.

-قرار بود امروز بیاد.

مهرداد زردآلو را پای درخت پرت کرد.

حق با بارمان بود.

تا همین جا هم زیادی سخت گرفته بود.

از همان اول هم اشتیاق باهم بودنشان را دیده بود.

اما دل نگرانی اش از بچه بودن آراگل او را می ترساند.

اینبار، شاید باید کوتاه می آمد.

دو سال با جبر هم شده مقیدشان کرده بود.

به قول بارمان، فرهود هر وقت اراده می کرد می توانست دست زنش را بگیرد و با خود ببرد.

اگر تمام این دوسال صبر کرده بود از مردانگی و احترامش بود.

وگرنه اقدامی می کرد، هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد، حتی دادگاه و پاسگاه!

دستی به صورتش کشید و گفت:نگرانم آراگلم، وگرنه می دونم دارم در حقشون ظلم می کنم.

-چرا از خود آراگل نظرشو نمی پرسین؟

خنده اش گرفت.

آراگل که نزده می رقصید.

سرش را تکان داد و با قدم های آرام به سمت جایی که پاتل بزرگ آش رشته را علم کرده بودند رفت.

بارمان سرش را تکان داد.

کاش از خر شیطان پایین بیاید.

****************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 213 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 14:19