پست103/ویرانی

ساخت وبلاگ

نمی بخشید.

روی چه حسابی ببخشد؟

با زندگیش بازی شد.

دانیال با تمام حرف و حدیث پشت سرش، با تمام خون دلی که برای مریم جانش و دردانه پسرش خورده بود، حتی یک بار هم به روی خودش نیاورده بود که دختری دارد.

هیچ وقت نگرانش نشده بود.

هیچ وقت یادش نکرده بود.

پایش را روی گاز گذاشت.

تمام حرصش سر پدال بیچاره خالی می شد.

مهرداد هم با تمام مردانگیش، بهترین شبش را خراب کرد.

اما ته دلش می دانست به حرمت نان و نمکی که خورده، به حرمت تمام پدرانه هایش موظف بود ببخشد.

کینه ای از مهرداد نداشت.

می دانست آنقدر از دانیال کینه دارد که احتمالا آن شب را بدون فکر کردن به آنیل فقط می خواست دانیال را ضربه فنی کند.

هرچند چرتکه انداختنش خراب از آب در آمد و آنیل هم نابود شد.

جاده ی آسفالتِ که تازه قیرگونی شده بود را با سرعت طی کرد.

دلش حرف زدن با بارمان را می خواست.

این مرد درست عین یک آرام بخش عمل می کرد.

حرف هم نمی زد، نگاهش عین یک چای تازه دم کرده، روحش را تازه می کرد.

عروسش که شد، تمام عصرها را زیر ایوان بغل به بغلش می نشست.

 بسکویت های تازه و چای تازه دم کرده می آورد.

برای خنده هایش، شعر کوک می زند و برای چین کنار چشم هایش، یک لیلیِ تازه رج می زند.

عاشقی که شوخی بردار نیست.

دلبری دارد با چاشنی لبخند!

جلوی در کارخانه که رسید بوق زد.

نگهبان در حالی که کلاهش را روی سرش می گذاشت و دهانش می جنبید، به سمتش زنجیر آمد.

چشمش را ریز کرد.

با دیدن خانم مهندسی سری برای احترام تکان داد و گفت:خوش اومدین.

زنجیر را انداخت و گفت:بفرمایین.

پایش را روی گاز گذاشت، و داخل شد.

بارمان خونش انگار کم شده بود.

این دست ها، گرمی دست هایش را روی رگ به رگش می خواست.

حداقل اینکه تشویش شبی که گذرانده بود را کم می کرد.

ماشین را زیر سایه درخت توت بزرگی پارک کرد و پیاده شد.

هنوز قدم هایش محکم بود و صورتش مغرور.

مستقیم وارد سالن کارخانه شد و به سمت دفتر بارمان رفت.

میان تمام این تشویش ها، دلتنگ بود.

شب قبل بعد از آنکه در آغوشش خواب رفت، بارمان رفته بود.

اما آنقدر ناآرام بود که سه شب بیدار شود و بقیه شب را پلک روی هم نگذارد.

داخل که شد، منشی با دیدنش تلفنش را قطع کرد و بلند شد.

-خوش اومدین خانم مهندس.

-مهندس نیکان هستن؟

-بله، اما مهمان دارن.

ابرویی بالا انداخت و گفت:مهمونش کیه؟

منشی لب گزید و گفت:بذارید اطلاع بدم که اومدین.

دستش را بالا گرفت و گفت:لازم نیست، مهندس نیکان به حضور من حتی با وجود مهمان ایراد نمی گیره.

با کفش های پاشنه بلندش که روی سرایک سفید رنگ زیادی صدا ایجاد می کرد به سمت اتاق بارمان رفت.

ضربه ای کوتاه به در زد و بدون اینکه منتظر جواب باشد، دستگیره را فشرد و داخل شد.

زن و مردی روبروی بارمان نشسته بود.

قیافه ی بارمان مخلوطی از خشونت و کلافگی بود.

نگاه بارمان که روی صورتش نشست ، اخم کرد.

مردش ناراحت به نظر می رسید.

-سلام!

صدایش آنقدر رسا بود که نگاه زن و مرد به سمتش برگردد.

از نگاه خودخواهانه ی ملیکا که فاکتور گرفت، نگاه دریده ی ماکان به تمام روز گند زد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شده بود.

همین یکی را برای امروزش کم داشت.

با گستاخی جلو رفت و با غرور گرفت:شماها اینجا چیکار می کنین؟

ماکان لبخند زد و بلند شد.

آنیل روبرویشان ایستاد که ماکان دستش را دراز کرد و گفت:اوه مای گاد، تو هم دختر تپلی خونه ی نوروزخان نبودی؟ چقدر تغییر کردی!

آنیل با چندش به دست ماکان نگاه کرد.

بدون اینکه جواب ماکان را بدهد، به سمت بارمان برگشت و خونسرد گفت:چرا نگهبان اینا رو از کارخونه پرت نکرده بیرون؟

ملیکا از جایش بلند شد و گفت:مواظب حرف زدنت باش!

-نباشم قراره چی بشه؟

بارمان هم بلند شد، میزش را دور زد و به سمت آنیل رفت.

آرام لب زد:آنی جان، آروم، لطفا!

ماکان گستاخانه گفت:متجاوزانه حرف می زنی دختر خانوم؟ خبریه یا قراره خبری بشه؟

آنیل دریده گفت:اینجایی که وایسادی مال منه، مردی که دارین باهاش حرف می زنین مال منه، هوایی که دارین توش نفس می کشین مال منه، پس تا قبل از اینکه با بدترین شکلی که سراغ دارم از اینجا پرتتون نکردم بیرون، دمتون رو بذارین رو کولتون و هری!

ملیکا با جیغ جیغ گفت:بارمان نمی خوای چیزی بهش بگی؟ منم می تونم دهنم رو باز کنم هرچی می تونم بارش کنم...

بارمان خونسرد به ملیکا نگاه کرد و گفت:مثلا؟

ماکان دست ملیکا را گرفت و گفت:بارمان، عوض شدی؟ این همون دختری نیست که یه شبو با من ...

قبل از اینکه حرفش را تمام کند، مشت محکم بارمان زیر فکش نشست.

-خفه شو آشغال، بی ناموس، اگه چندبار اومدین اینجا حرمت نگه داشتم و از اینجا پرتتون نکردم بیرون دلیل نمیشه گرگ بودنتو تو چشمم بکوبی و چیزی که صحت نداره واقعی نشون بدی...همین الان گورتونو گم کنین، همون حرمتم شکستین، دیگه دلم نمی خواد هیچ وقت، تاکید می کنم هیچ وقت ریختتونو ببینم.

آنیل با لبخند نگاهشان کرد.

ملیکا جری شده گفت:یه خونه خراب کن بیشتر نیستی!

آنیل خونسرد گفت:بهتر از بغل به بغل این و اون خوابیدن نیست؟

بارمان مچ دست آنیل را گرفت و تند گفت:بس کن!

روی مردانگیش قدم زده بودند.

هر کدام جوری بی غیرتیش را نشانش دادند.

به سمت در رفت.

در را باز کرد و گفت:هری!

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 243 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 21:33