پست63

ساخت وبلاگ

-کارش؟

-قاچاق، هرچی!

-مواد چی؟

استکان بلندش را به لب هایش نزدیک کرد.

هورت پر سروصدایی کشید و گفت:اصل کارش همینه.

-اطلاعات می خواد، آدم داری برام جور کنی؟

اوسا نگاهش کرد و گفت:بازم به کیان پور ربط داره؟

-فعلا همه چیز به اون ربط داره.

اوسا یونس سرش را چرخاند و رو به یکی از شاگردانش که کنار دیوار با گوشی پچ پچ می کرد، داد زد: پسر، باز که سرت تو اون گوشی نکبته؟ دل بدهاحمق تا فردا نیومدی زار بزنی اخراجت نکنم.

شاگرد بیچاره که به نظر می رسد پسرک 18ساله ای بود تند تند خداحافظی کرد و به سمت ماشینی که در حال تعمیرش بود رفت.

سرش را به تلخی تکان داد و گفت:دختره هوش و حواسشو بره.

سیروس کسالت آور نگاهش کرد.

اوسا یونس نگاهش را خواند و گفت:برات خبر می گیرم.

حرفش ناامید کننده بود.

هرچند می دانست ناکس بیشتر از این ها در چنته دارد.

دستش را با ضربه ی ملایمی روی ران اوسا یونس کوباند و گفت:منتظرم، ناامیدم نکن، شیتیلش با من.

اوسا یونس لبخند زد که سیروس بلند شد و کمی از او فاصله گرفت.

شماره ی پوریا را گرفت و منتظر شد.

-الو داداش هستی؟

-سلام، هستم، خبری شده؟

-رسیدیم به یه توسل نامی که افغانیه و تو کار قاچاق مواد.

پوریا از پشت میزش بلند شد و گفت:خب؟

-هنوز ربطی بینشون پیدا نکردم. اما اوسا یونس آدم داره، بگرده به یه چیزایی می رسم.

پوریا یکباره گفت:برادرای آینه...

سیروس با کنجکاوی گفت: چطور؟

-میرم سراغشون، شاید بشه چیزی ازشون درآورد.

-همکاری می کنن؟

-اگه قول نجاتشونو بدم قبول می کنن.

سیروس دستی به موهایش کشید.

-مهم اینه چیزی توچنته داشته باشن بخوان بریزن رو دایره، وگرنه همه چیز بی فایده میشه.

پوریا موزیانه گفت:دارن.

سیروس کمی بیشتر از اوسا یونس فاصله می گیرد و می گوید:چیزی می دونی؟

-سعی می کنم دستام پر باشه.

با این حرف مطمئن شد پوریا از چیزی خیالش راحت است.

-منتظر خبرتم.

تماس که قطع شد، پوریایی که قبل از تماس مشغول فروش یکی از سرویس های برلیان جدیدش به مشتری قدیمی اش است با عذرخواهی کار را به شاگردش واگذار می کند و همراه با سویچ و گوشیش از مغازه بیرون می زد.

سوار ماشینش می شود و بدون تعلل به سمت کلانتری می رود.

باید توسل را هر جور که شده پیدا می کرد.

سر چهارراه پشت چراغ که روی ترمز زد، گوشیش را برداشت.

برایش پیام آمده بود ولی آنقدر به سرعت به سمت کلانتری رانده که نتوانسته بود آن را چک کند.

پیام را باز کرد.

نام هلن و پیامش ناخودآگاه روی لب هایش لبخندی شیرین سنجاق کرد.

"صبح یادم رفت، ممنونم."

مردم فکر می کنند اتفاق باید چیز عجیبی باشد.

نمی دانند، شاید باور ندارند...

اتفاق رنگ دارند.

فصل دارد.

اصلا عجیب میان چندتا کلمه می افتد.

اتفاق است دیگر...

انتهای روز یا اولش...با یک ممنون گفتن خشک و خالی بیخ دلت می افتد.

-پرسه نزن حوالی من سیاه سوخته!

این عشق بازی ها به او نیامده بود.

چیزی که الان مهم نبود، خودش بود و بس!

چراغ قرمز شد و ماشین از جا کنده شد.

جلوی کلانتری که ایستاد، نفسی تازه کرد.

باید سر کیسه را شل می کرد.

داخل شد و یکراست به سمت دفتر سرگرد رفیعی رفت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 191 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت: 11:06