پست62

ساخت وبلاگ

حیرت زده لب زد:آینه؟!

آینه با ذوقش جیغ خفه ای کشید و گفت:قاسم گفته اینقد جیغ جیغو نکن داداشات سر می رسن.

بلند خندید و با همان ذوق گفت:هلن ما عقد کردیم، وای...هلن، هلن من زنشم باور می کنی؟

با اینکه بی نهایت از این خبر خوب خوشحال شده بود اما نتوانست عصبانی بودنش از بی خبر رفتنش را مخفی کند.

-خدا بکشدت آینه، خیلی خیره سری، کجا گذاشتی رفتی؟ می مردی یه خبر بدی؟

-تلخ نشو، الان باید بهم تبریک بگی.

هلن پشت تلفن شکلکی درآورد و گفت:مبارکه، کجا هستی؟

حس کرد آینه مکث کرد.

-هلن، امشب پرواز داریم برای ترکیه، قراره چندسالی ایران نباشیم تا داداشام دست از سرم بردارن، هرچند با کاری که من کردم، حالا دیگه براشون مردم...

هلن فورا گفت:آینه داداشات...

حرفش نیامد.

پلیسا که نگفتند برادران آینه را زندانی کرده اند یا نه؟

-داداشام چی؟

نمی خواست بیخود برای کاری که دیروز برادرهایش کرده اند نگرانش کند.

-هیچی، اما میری که بری؟

-قاسم میگه میشه هویتمونو تغییر بدیم، برمی گردیم انشاءالله.

-چرا بهم خبر ندادی؟

-یهویی شد جان هلن، قاسم زد به سیم آخر، گفتی میای یا برم...

-تو هم رفتن رو انتخاب کردی؟

-می دونی که دلخوشیم بود.

-خوشبخت بشی عزیزم.

آینه دوباره ذوق زده شد...

کلی حرف داشت که بزند...

باید سیر تا پیاز عقد کنانش را تعریف می کرد.

****************************

سام شاکی بود.

اتفاقی پوریا را دور و بر هلن دیده بود.

نمی گذاشت هلن را هم با این نپخته بازی هایش از او بگیرد.

بس برای هفت پشتش بس بود.

داد زد: نمی بخشمت می فهمی؟ باعث خودکشی ندا هم تو بودی، توئه بیشعور به هیشکی رحم نمی کنی.

پوریا متعجب به سمتش قدم برداشت و گفت:امروز چته؟ چرا این همه عصبی هستی؟ بازم بخاطر پروژه اسلامیه؟ اون که آخر این هفته ای تمومه؟

-هروقت میرم سر قبر ندا، آتیش می گیرم، اگه جلوی فرارشو نمی گرفتی، اگه بخاطر منه نامرد مانع عشقش به اون پسره نمی شدی، مال من نبود اما زنده بود. اما بازم بودش...

به سمت پوریا رفت، یقه اش را گرفت و گفت: تو چه برادری هستی که به خواهر خودتم رحم نکردی؟

پوریا با خشونت یقه اش را میان دست های سام بیرون آمد و محکم تخت سینه اش کوباند و گفت: حالیته چی میگی؟ وقتی عین مادرمرده ها زار می زدی والتماس می کردی یادت رفته که حالا واسه من شاخ شدی؟ ...

قدمی عقب گذاشت و با انگشت اشاره اش به سینه اش زد و گفت:نه داداش، تو یادت رفته، تو خاطر من دقیق مونده چی به چیه؟ اگه من شب فرار ندا خفتش کرد و تو اتاق زندانی، بخاطر توئه لامصب بود که بتونم ندا رو از خر شیطون پایین بیارم، شاید راضی بشه به جای اون پسره ی الدنگ که آخرم نفهمیدم کدوم خریه، تورو انتخاب کنه و اگه قراره بله بگه، فقط یکی باشه و فقط تو، حالا دیگه تو شاکی و من گناهکار؟

سام وا رفته روی مبل نشست و گفت:آتیشم، هیچی حالیم نیست. فقط تن سردش تو بیمارستان یادمه و بس!

-باز چی شده؟ خواب پریشون دیدی زده به سرت؟

روبرویش نشست.

-ما مقصر مرگ ندا نیستیم، ندا به جای مبارزه ترجیح داد با چندتا قرص بمیره، هرچند من هیچ نفهمیدم این همه قرص رو از کجا آورده؟

سام به عمد نگاهش کرد و گفت:یکیو دیدم باهاش مو نمی زنه.

زنگ خطر برای پوریا به صدا در آمد.

ابروهایش را بغل به بغل همدیگر فرستاد.

اما خونسرد گفت:خب؟

-یه کتابفروشی فسقلی داره...

دست پوریا مشت شد: خب!

-یاد ندا می افتم، انگار خودشه، تمام حس های قبلمو زنده کرده.

-پس به جای اینکه بخوای عاشق دختره بشی دوباره عاشق ندا شدی.

سام نگاهش کرد.

به نظر می رسید پوریا از چیزی عصبی است.

-کجاش بده؟

-این موضوع آشفته ات کرده؟

-نه، تو نزدیکشی.

پوریا از رک بودن سام جا خورد.

-ته حرفتو بزن.

سام بدون رودبایسی گفت:می خوامش.

پوریا بلند شد، کمی به سمت سام خم شد و گفت:این بار جدا زدی به کاهدون.

به سمت در رفت و فت:میرم یه سری به پروژه اسلامی بزنم، کارت تو شرکت تموم شد تو هم جمع کن بیا.

از اتاق بیرون زد که سام زخمی نگاهش کرد.

بیچاره اش می کرد اگر به قصد و غرضی به هلن نزدیک می شد.

همان ندای زیر خاک بس بود.

*************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 233 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 20:23