پست46

ساخت وبلاگ

به صندلیش تکیه داد و چرخ خورد سمت پنجره ی بزرگی که پشت سرش بود.

آسمان آبی بود و تکه های پراکنده ی ابر عین گل کلم های خندان اینجا و آنجا بازیگوشی می کردند.

تمام روز ذهنش پر بود از چشم هایش!

بیشتر یک نسکافه ی داغ بود تا دو گوی براق که ترسیده باشد.

جسور بود با چاشنی ترسی واضح!

ریخت و قیافه اش دیدنی بود وقتی سعی می کرد صدایش را در سرش بیندازد و جلوی دعوا را بگیرد.

دستش روی دسته ی صندلی سفت شد.

چیزی که برایش زیادی عجیب بود: دلش می خواست بیشتر از اینها او را ببیند.

گاهی کمی گپ بزنند.

صدای خنده هایش را بشنود.

در لباس خانگی حتما جور دیگری می شد.

وقت خوردن...

مثلا یک الوچه سبز بخورد و چشمانش از ترشیش بسته و لب هایش غنچه شود.

نه اینکه هیز باشه و دنبال ناموس مردم...نه اصلا!

اما هلن با موهای باز روی شانه هایش...

در تصوراتش کم می آورد.

باید خانه ای که از آن پیرزن، اجاره کرده بود را تحویل می داد.

چندشب پیش حاجی گفته بود خانه ی بغلیشان دارد خالی می شود.

به این بهانه رفت و آمدش هم زیاد می شد.

میان حیاط که می ایستاد می توانست صدایش را بشنود.

حاجی گفته بود نریمانشان صدای خوبی داشته.

تن صدای هلن هم خوب بود.

آرامش عجیبی داشت.

حاجی از پسر شهیدش هم گفته بود.

میان حرف هایش هم اضافه کرده بود هلن عجیب به علیرضایش شبیه است.

برعکس نریمانی که خط فکری و هیجاناتش جای دیگری سیر می کرد.

از روی صندلی بلند شد.

دست در جیب شلوارش، مقابل پنجره ایستاد و به خیابان نگاه کرد.

ماشین ها عین مورچه ها تند می آمدند و می رفتند.

گاهی هم آدم ها عین یک نقطه ی متحرک، این ور و آن ور می شدند.

با خودش لب زد:هلن!

دفعه ی دیگر باید می پرسید چرا هلن؟

حاجی برای بچه هایش سه اسم ناهم خوان انتخاب کرده بود.

علیرضا کجا؟ نریمان با اسم اساطیریش در کنار هلنی که ریشه ی انگلیسی داشت کجا؟

عملا با اینکه از این خانواده همه چیز را می دانست اما خوب که دقت می کرد متوجه می شد اصلا آنها را نشناخته!

هرچند دلنشینی عجیبی که داشتند سوای نفرتی که حس می کرد همگی از هومن دارند، می توانست بهترین مامن آرامشش باشد.

دستش را از جیبش درآورد و به پنجره تکیه داد.

نور آفتاب روی صورتش ماسک درست کرد.

-هومن، پسر تو چیکار کردی با خودت و من؟

باید زنگ می زد سیروس!

این ناصر پدرسوخته زیر سنگ هم شده باید پیدا می شد.

بلاخره که چه؟

باید می آمد سری به خانواده اش بزند یا نه؟

سر زدن توی سرش بخورد، یک تماس ناقابل چه؟

 به سمت میزش برگشت.

گوشی را چنگ زد و فورا شماره ی سیروس را گرفت که در اتاقش باز شد و آذر داخل شد.

پوفی کشید و قبل از اینکه تماس برقرار شود گوشی را روی میز گذاشت.

-بلد نیستی در بزنی؟

آذر با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و گفت:کار خاصی داشتی که می خواستی کسی ندونه؟

بی حوصله گفت:خیلی حرف می زنی آذر!

آذر در را پشت سرش بست و گفت:از احوالپرسی هات خوبم.

پوریا ابروهایش را به هم نزدیک کرد و عین یک چوب خشک بی احساس نگاهش کرد.

-چیه؟ ارث باباتو خوردم اینجوری نگام می کنی؟

-چی می خوای؟

آذر شانه ای بالا انداخت و گفت:هیچی!

-پس چرا اینجایی؟

-اومدم بهت سر بزنم، جرمه؟

چطور می توانست از شرش راحت شود را نمی دانست؟

-خسته ام می کنی آذر.

آذر با ناراحتی نگاهش کرد.

حرف های پوریا آنقدر توهین آمیز بود که آذر با تمام سرزندگیش، چهره اش را غباری از غم بگیرد.

-هیچ وقت شده منو شکل یه زن ببینی؟ یکی که باید دیده بشه؟

آذر خوب بود.

ماه بود.

اما کسی نبود که چنگی به دلش بزند.

جذبش نمی کرد.

-از جوابم بیشتر از همیشه ناراحت میشی.

آذر با غصه نگاهش کرد.

-نمی خوام بگم بی رحمی، اما سردی، سختی، چرا؟

چه سوال سختی!

-کاری نداری آذر؟ فکر کنم حالا حالاها باید درگیر نمایشگاهت باشی.

آذر با بغض گفت:تو که نیومدی.

-فردا یه سر بهت می زنم.

صورت آذر شکفت.

همین جذبه های کوچک و بزرگش او را کشته بود.

آذر نزدیکش شد.

بازویش را گرفت و گفت:پیرهن آبیه رو بپوش با شلوار جین، نمی خواد رسمی بیای.

پوریا ابرویی بالا انداخت و ناخودآگاه لبخند زد.

دختره ی سرتق!

آذر با دیدن لبخندش، با ذوق گونه ی پوریا با صدا بوسید و در کمال ناباوری او، دست هایش را بالا برد و گونه های پوریا را کشید و گفت:ماهی ماه!

شیطان می گفت هرچه از دهانش می آمد بارش کند.

دختر هم این همه جلف؟

-فردا می بینمت.

برای پوریا دست تکان داد و با چشمکی از اتاق بیرون رفت.

پوریا با چندش دست روی صورتش کشید.

-احمق!

**********************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 10:44