پست35/بت سوخته

ساخت وبلاگ

چرا این مرد دست از سرش برنمی داشت؟

نکند تعقیبش کرده باشد.

فورا گارد گرفت و اخم هایش را تنگ یکدیگر فرستاد.

سام هم متعجب از حضور هلن، تمام تن چشم شد و انگار قصد داشت او را ببلعد نگاهش می کرد.

چقدر این دختر زیبا بود. حتی زیباتر از ندایی که میان خاک آرام گرفته بود.

آذر به سمت سام برگشت و با لبخند گل و گشادی گفت:سلام، کی اومدی؟ اصلا ندیدمت.

-تازه رسیدم.

آذر به سمت هلن برگشت و گفت:ببخش هلن جون،..

اشاره ای به سام کرد و گفت:از دوستان بسیار نزدیکم هستن، سام جهان!

به سام اشاره کرد که جلوتر بیاید.

سام از خدا خواسته دو قدم درشت برداشت و روبروی هلن ایستاد.

-سام، دوست جدیدم هلن.

پس اسمش هلن بود.

عین خودش زیبا!

مهره ی مار داشت دخترک لعنتی!

جاذبه اش از زمین هم بیشتر بود.

هلن با جدیت گفت:قبلا آشنایی مختصری با آقای جهان داشتم، ایشون مشتری بنده برای ترجمه ی کتابچه شون هستن.

آذر متعجب به سام نگاه کرد و گفت:سام، ترجمه دادی بیرون؟ تو که خودت استاد زبانی!

خیلی شیک سام را با حرفش به زمین زد و هلن از دروغی که لابه لای حرف هایش فهمیده بود، جا خورد.

سام اما بی حواس تر از آن بود که بابت دروغش خجالت بکشد.

جمع زن و شعر و زیبایی می شود کن فی یکون دنیا!

وقتی فارغ از شب و ماه و ستاره با خیالش هم می شد عاشق شد.

-سام کجایی؟ با توام.

سام به آذر نگاه کرد و خلاصه گفت:حوصله ترجمه کردن نداشتم.

هلن تیز نگاهش کرد.

از این مردابدا خوشش نمی آمد.

به طرز ناجوری، عجیب بود.

چهره اش را هاله ای از غم گرفته بود و چشمانش با تمام درخشش انگار چیزی را پنهان می کرد.

از این همه غم بدش می آمد.

غم و مصیبتی که روی تن و دلش سنگینی می کرد کم بود که بخواهد با یکی بدتر از خودش هم سرو کله بزند.

-سام تو اصلا احتیاج به ترجمه کردن چیزیو داری؟!

چقدر آذر پیله بود.

اگر جا داشت یک فصل کتک مهمانش می کرد تا بلبل زبانیش را تمام کند.

با لبخندی زوری به آرامی لب زد:میشه بی خیال بشی آذر جان؟

هلن با تمسخر نگاهش می کرد.

مردیکه ی دروغگو!

-آذر جان من میرم سراغ آینه، یه نگاهی به تابلوها می ندازیم، شما به مهمونات برس، سوالی داشتم حتما میام سراغت.

آذر سر تکان داد و هلن به سمت آینه رفت.

آذر فورا به سمت سام برگشت و گفت:خبریه؟

سام با حرص عمیقی گفت:تو غیر از ضایع کردن دیگران کار دیگه ایم بلدی؟

-حالا مگه چی شده؟ من فقط تعجب کردم.

سام با چشمانش هلن را دنبال کرد.

-انگار خیلی چشمتو گرفته.

-تو کار من فضولی نکن آذر.

آذر نیشخندی زد و گفت:یه چیزی هست.

سام بی حرف تنهایش گذاشت و مثلا خودش را سرگرم تابلوها نشان داد.

اما همه ی حواسش پی دختر چشم سیاهی بود که با لبخند همراه دوستش تابلوها را دید می زدند.

آذر با حسادت آشکاری به سمت هلن برگشت.

این دختر چه داشت که سام و پوریا جذبش شده بودند؟

غیر از شباهت ظاهری اندکی که به ندا داشت.

آنقدر خاص نبود که آن دو برایش بال بال می زدند.

تازه، ندا خیلی سرتر از هلن بود.

شیک پوش بود وخوش سرو زبان!

راه رفتنش عین مدل های اروپایی بود و لباس هایش همگی مارک!

سه زبان زنده ی دنیا را عین بلبل حرف می زد.

قبل از مرگش می خواست استاد دانشگاه هم شود.

هرجوری که فکر می کرد ندا بهتر بود.

ندای بیچاره!

حیف بود با این سن کم اسیر خاک شود.

************************

از بس شب قبل آذر التماس کرده بود بلاخره راضی شد برای افتتاحیه ی جدید گالری خودش را برساند.

این اصرارهای موجه و غیرموجه عصبیش می کرد.

اما آذر بود و مرغش همیشه یک پا!

دستی به کراوات سیاه رنگش کشید و داخل گالری شد.

او را چه به هنر؟!

دو تا خط روی یک بوم کشیدن هم شد نقاشی؟

حالا انگار خیلی هنر کرده بود که می خواست مردم هم کارهایش را ببینند.

عملا امروز برای دیدن کارهای آذر از کار و زندگی افتاده بود.

باز سروصدای سام بلند می شد.

داخل که شد، نگاهش چرخ خورد که آذر را ببیند که چشمش به هلن افتاد.

به والله دستش به آذر می رسید خفه اش می کرد.

مطمئن بود با این فضولی هایش، می خواسته جوری او و هلن را با هم روبرو کند تا سر از قضایای اخیر در بیاورد.

قدمی عقب گذاشت که نگاه هلن به رویش افتاد.

دستی که درون جیب شلوارش بود مشت شد.

یک لبخند ناقابل هم روی لبش نیامد.

هلن متعجب به سمتش آمد.

با تعجب گفت:تو؟!

پوریا خونسرد گفت:اتفاقی افتاده؟

-نه خب، اما چرا دقیقا باید جایی باشم که قراره تو هم باشی؟

چرا هر دختری که وارد زندگیش می شد همیشه پر از دنیای سوال بود.

آن از آذر ورپریده که با کارهایش آخر روانیش می کرد، این هم از این دختر که شک هایش تمامی نداشت.

-رئیسم انگار سفارشی داشتن اینجا، اومدم تحویل بگیرم، چه چیزی برات سوال برانگیزه؟

آینه هم به آنها پیوست و با لبخند سلام داد.

پوریا ملایم جوابش را داد و رو به هلن گفت:اگه دیگه سوال نداری مرخص میشم...

رو برگرداند که دوباره روی پاشنه ی پا چرخید و با صدای محکمی گفت:در ضمن...برای شک کردن هات قرار بود به من زنگ بزنی.اگه فراموشی داری من حافظه ی سالمی دارم.

هلن با حرص نگاهش کرد.

-می رسم خدمتتون جناب.

پوریا پوزخندی زد و قبل از اینکه آذر او را ببیند از در گالری بیرون زد.

آینه رفتنش را نگاه کرد و گفت:چی می خواست؟ اصلا چرا رفت؟

هرجوری که فکر می کرد این مرد مرموز بود.

تا کشفش نمی کرد آرام نمی شد.

*****************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 219 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 15:37