پست33/بت سوخته

ساخت وبلاگ

پوریا به چهره ی درهم فرورفته ی بهشاد نگاه کرد.

این پسر، این وسط چه می گفت؟

بهشاد زیرچشمی به هلن دستپاچه نگاه کرد و دوباره نگاهش بیخ مرد ریش و پشمی روبرویش شد.

به رسم ادب از ماشین پیاده شد تا سلام کند.

غیر از آن سوء تفاهمی که درون چشمان پسر طلبکار روبرویش بود را رفع کند.

دختر بیچاره که گناهی نکرده بود.

به سمت بهشاد دست دراز کرد و گفت:دیشب نشد درست باهم آشنا بشیم.

بهشاد با کنایه گفت:زیادم دیر نشده.

هلن لب گزید و گفت:بهشاد داشتی می رفتی یا میومدی؟

بهشاد زورکی دست پوریا را فشرد.

پوریا دست عقب کشید و خیلی خشک و رسمی به هلن نگاه کرد و گفت:لطفا مسئله ی بانک رو به حاجی اطلاع بدین، ایشون منتظر هستن.

هلن با اضطراب سر تکان داد و گفت:برای امروز ممنونم.

پوریا سر تکان داد و سوار ماشینش شد.

تک بوقی زد و با یک دنده عقب کردن، از تیررس نگاه بهشاد دور شدند.

بهشاد طلبکار به هلن نگاه کرد و گفت:این کیه؟ چی می خواد دم به دقیقه خونه ی شماست؟

از بهشاد مودب این همه گستاخی بعید بود.

هلن با کنایه گفت:چرا از خان عموت نمی پرسی؟

از همه چیز این دخترعموی جسور خوشش می آمد الا زبان درازیش!

-تو چرا سوار ماشینش شدی؟

دلش می خواست جواب دندان شکنی تحویلش دهد، اما بی توجه به او، از کیفش کلید در خانه را درآورد و داخل شد.

بهشاد به جای تایرهای ماشین پوریا نگاه کرد.

این مرد نیامده چقدر عزیز شده بود!

هلن در را نیمه باز گذاشت شاید بهشاد بخواهد داخل شود.

خودش با صورتی خندان داخل خانه شد و بلند حاجی و حاج خانم را صدا زد.

پیرزن بیچاره در حال پاک کردن سبزی خوردن هایی که از باغچه چیده بود، بود که صدای هلن متعجبش کرد.

از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:چه خبره مادر؟

-حاجی کو؟

-تو اتاق علیرضاس، داره قرآن می خونه، حتمی صداتو نشنیده.

هلن عین کسی که می خواست پرواز کند، وارد اتاق علیرضا شد.

مهلت نداد حتی حاجی سر بلند کند، تند گفت:راضی شدن حاجی، باید تا یه سال قساطاشو بدیم.

رضایت عین نور سفیدی روی صورت پیرمرد نشست.

حاج خانم که پشت سر هلن ایستاده بود، دستش را روی دهانش گذاشت و لبخند کوچکی زد و گفت:خداروشکر.

دلش نیامد از خوبی و کمک پوریا نگوید.

در این مدتی که به خانه شان رفت و آمد کرده بود، می دانست اگر اسمی بابت کاری که در حقشان کرده نیاورد، خودش هم هرگز لب باز نمی کند.

خودداری و مردانگیش ستودنی بود.

-با وساطتت رفیق جدیدته حاجی، همون آقا پوریاتون.

حاج آقا با رضایت بیشتری سر تکان داد و گفت:الهی شکر.

یعنی باید بابت این خوشحالی که در صورت پدر و مادرش می درخشید از آن مردک وحشی تشکر کند؟

*****************************

مرد درشت هیکلی بود و با بازوهایی که رگ هایش بیرون زده!

پوست سبزه ای داشت که بر اثر عرقی که کرده براق شده بود.

چشمان زاغی داشت و موهای سرش را تا ته زده بود.

از قیافه اش ابدا خوشش نیامد.

سیروس گفته بود با هزار زحمت و دردسر توانسته بودند او را بیاورند.

روبرویش روی یکی از ظرف های روغنی تعمیرگاه اوسا یونس نشست.

نه دست هایش بسته بود نه کتک خورده بود.

جوری طلبکار نگاه می کردانگار قرار بود دست آخر یک چیزی هم بگیرد و برود.

-منو می شناسی؟

صدای آن مرد ناشناس توی سرش اکو شد:"از زندان آزاد باشی میاد سراغ، حواسش جمع باشه نم پس ندی وگرنه این بار این منم که خفتت می کنم."

-شنوسنومه ندادی خدمتمون جناب.

-هومن کیان پورو چطوره؟

-آغاشی؟

-حساب و کتابت باهاش چی بوده؟

-هرچی بود تسویه شد، صنم تو چیه این وسط؟

پوریا تیز نگاهش کرد و گفت:بهت نگفتن پا رو دم شیر نذار؟

بلند خندید و دستش را محکم روی ران پایش کوبید و گفت: شیر لوله یا شیر پاکتی؟

ابدا اعصاب تمسخر شدن از طرف کسی را نداشت.

-حالا که خیلی بامزه ای، یه سوال می پرسم و تموم، آدم کی هستی؟

-به ریخت ما میاد آدم فروش باشیم؟

پوریا نیشخندی زد و گفت:به ریختت خیلی چیزا میاد.

با ملایمت و خونسردی بلند شد.

ته تعیر گاه اتاق تقریبا گل و گشادی بود که اوسا روغن ترمزها و هرچیزی که درون تعمیرگاه جا نمی شد را درون قفسه های این اتاق می چپاند.

از اتاقک بیرون رفت.

سیروس و اوسا یونس مشغول صحبت با یکدیگر بودند.

به آنها اضافه شد رو به سیروس گفت:آدماتو بفرست سراغش، اینقد بزننش تا به حرف بیاد.

-نم پس نمیده؟

-یه چیزایی می دونه اما به قول خودش آدم فروش نیست.

اوسا یونس لب هایش را یک وری کرد و گفت:بگو تو رو چه به رازداری نکبت.

سیروس اشاره ای به یکی از آدمهایش که کنار در ورودی تعمیرگاه ایستاد بود کرد و گفت:یالا برین سروقتش.

5 تا از آدم های سیروس از کنار آنها رد شدند و وارد اتاقک شدند.

-هومن حالش چطوره؟

-امروز نرفتم سراغش، اما دیشب بدک نبود.

صدای زد و خورد از اتاقک ته تعمیرگاه به گوششان رسید.

پوریا با بی رحمی فقط گوش می داد.

حقش بود.

مشتری که با ماشین داخل شد، استاد یونس تند و فرز به سراغش رفت.

امروز محض کار پوریا شاگردهایش را مرخص کرده بود.

اما این دم آخری مدام باید حواسش به مشتری هایی که می آمدند، می بود.

-باید برم یه سر شرکت، می تونی به حرف بیاریش؟

سیروس به پشت کمرش زد و گفت:برو دارمت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 226 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 3:05