پست14/بت سوخته

ساخت وبلاگ

حاجی دستش را بالا گرفت و گفت:خوبم باباجان، این جوون به موقع منو کنار کشید.

هلن مشکوک و پر حرف نگاهش کرد.

فراش مسجد قبل از حاجی به سمت موتور سوار رفت.

حاج آقا تنهایش گذاشت و به سمت مردی که با موتورش به دیوار خورده رفت.

مرد بیچاره سر زانوهایش پاره شده بود و به علت پوشیدن تی شرت، دست هایش روی زمین کشیده و خراش برداشته بود.

هلن تا حواس حاج آقا را به آن مرد دید، طلبکار به سمت پوریا برگشت و گفت:تو اینجا چیکار می کنی؟ نمی خوای بگی کاملا تصادفی بوده ها؟

از زن های باهوش متنفر بود!

خونسرد به هلن نگاه کرد.

-چقدر خودتو دست بالا می گیری خانم!

مهلت نداد هلن با سوال های پر از سوء ظنش فیتیله پیچش کند.

رهایش کرد و به سمت حاج آقا رفت.

حاج آقا با دلسوزی در حال وارسی بدن موتور سوار بود.

موتور سوار برای اینکه کسی را ظنین نکند تند تند در حال توضیح دادن بود:

-ترمزش پوکیده وگرنه من رانندگیم بسته حاجی، اصلا سابقه نداشت بخواد چپ و راست برم، یهویی اومدم ترمز بگیرم، نگرفتم، خدا رحم کرد.

فراش مسجد نوچ نوچی کرد و گفت:وارسی نکرده چرا سوار موتور میشی؟

پوریا دور از چشم حاجی چشمکی حواله اش کرد و گفت:بخیر گذشت.

-زخمی شدی جوون، خونه ی من نزدیکه بیا تا دخترم دستتمو پانسمان کنه.

پوریا لب گزید و گفت:چه کاریه حاجی، من می برمش تا درمانگاه، شاید بخوان آمپول کزازم بزنن!

حاجی  و فراش مسجد کمک کردند تا موتور سوار، موتورش را از روی زمین بردارد.

-هرجور صلاحه، مطمئنی مشکلی نداری؟

موتورسوار لبخند نیم بندی زد و گفت:خوبم، ممنونم، شرمنده که این اتفاق افتاد.

هلن و زینب هم کمی با فاصله از آنها ایستاده بودند.

هلن به جای موتور سوار تمام حواسش پی مردی بود که حس می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه اش است.

اصلا حس خوبی به این مرد زیادی جذاب نداشت.

نکند آن مردیکه، برادر قاتل نریمان، او را برای جاسوسی فرستادهباشد؟

باید سر از کارشان در می آورد.

نمی گذاشت سرشان کلاه بگذارند.

پوریا برگشت که نگاه بیخ شده ی هلن را روی خودش دید.

کور خوانده بود اگر فکر می کرد می تواند مچش را بگیرد.

هلن یک قدم جلو می آمد، او ده قدم پیش می افتاد.

از نگاه زوم شده اش رو گرفت.

دختره ی...انگار داشت لیزرش می کرد.

-نگران نباشید، من چیزیم نیست خودم میرم.

پوریا مداخله کرد و گفت:بذار برسونمت تا یه جایی!

-لازم نیست، خوب و سرحالم. مشکلی بود می گفتم.

حاجی دستی به ریش سفیدش کشید و گفت:به امان خدا جوون!

به سمت هلن و زینب برگشت و گفت:بریم خونه!      

فراش مسجد هم به سمت در مسجد رفت. درها را قفل زد و با خداحافظی تند تند از آنها دور شد.

قبل از اینکه بروند پوریا فورا گفت:حاجی کی مزاحمتون بشم برای اون نسخه های خطی که گفتین؟

حاج آقا که انگار چیزی یادش آمده باشد، گفت:شرمنده جوون، پیری و هزار مرض، فراموش کردم، فردا به خونه ام، آدرس رو که دادم؟

پوریا زیرچشمی به صورت متعجب هلن نگاه کرد، نیش خندی زد و خیلی جدی گفت:بله حاجی، خیلیم ممنونم.

 هلن با چشمانی وق زده به آنها نگاه کرد.

اینجا چه خبر بود؟

زیر گوشش انگار خیلی خبرها می گذاشت که روحشم هم نمی دانست.

به آرامی لب زد:حاجی؟

حاج آقا کلاهش را کمی بالا داد و گفت:بله دخترم.

-دارین چیکار می کنین؟

-بریم صحبت می کنیم.

پوریا شب بخیری گفت که هلن به عمد خودش را به او نزدیک کرد و گفت:ما فردا خیلی حرف باهم داریم آقا، منتظر تماسم باش!

لجش گرفته بود.

حس می کرد کلاهی گشاد دارند سرش می گذارند.

پوریا با پوزخند نگاهش کرد.

یک الف بچه برایش خط و نشان می کشید.

-حتما خانم محترم.

تن خشن صدایش چیزی نبود که دلچسب هلن باشد.

جذابتش توی سرش بخورد.

مرد هم این همه نچسب؟!

پوریا خداحافظی کرد و موتور خودش را برداشت و سوار شد.

حاجی دست برایش تکان داد و گفت:بریم.

زینب گفت:حاجی از قبل می شناختیش؟

صدای موتور پوریا بلند شد.

قبل از اینکه هلن برگردد و با کینه نگاهش کند، صدای گاز دادن موتور بلند شد و بعد هم میان تاریکی کوچه گم شد.

-نه نمی شناختم، اما جوون  خوب و شایسته ای به نظر می رسید.

هلن خودش را به حاج آقا رساند و گفت:نسخه های خطی چی بود که قولشو دادین؟

-پسر بیچاره دانشجوی تاریخه، بحثش شد، گفتم برای تحقیقی که داره وقتایی که من خونه ام بیاد رو نسخه های خطی کارشو انجام بده.

هلن اعتراض آمیز گفت:بابا شما چرا به همه اعتماد می کنین؟

-هلن این موها توی آسیب سفید نشده، آدم شناس خوبین نباشم، ذات خوب و بد آدم هارو می تونم تشخیص بدم، این جوون مرد قابل اعتمادی بود. بیچاره خرج مادر و خواهرش که تو شهرستانه رو میده.تازه یکی از خواهراش ازدواج کرده و این بیچاره بعد از چندسال کار کردن، تازه وقت کرده درس بخونه.

لب گزید.

باید این داستان سرایی باور می کرد؟

نمی توانست بگوید دروغ می گوید اما اگر راست هم نبود؟

نوک زبانش آمد بگوید "پدر من این همه ساده نباش"، اما ترسید بی احترامی کند.    

هر جوری که فکر می کرد این مرد در کتش نمی رفت.

اگر حاج آقا ذاتا خوش قلب بود و تا جایی که دستش می رسید به این و آن کمک می کرد لزوما او که نباید همه را باور کند.

ته توی داستان سرایی های این مرد را در می آورد.

نمی گذاشت این گونه پیش برود.

یک هو عین یک قارچ وسط زندگیشان داشت سبز می شد.

تا قبل از این هاگ پراکنی کند باید جلویش را می گرفت.

*********************

باید قبل از اینکه با پدرش حرف می زد او را می دید.

گوشی مغازه را برداشت و تند تند شماره اش را گرفت.

شاید بیشتر از چهار بوق خورد تا بلاخره صدای خشن و بدون انعطافش درون گوشش پیچید.

-بله؟

-جناب ...عذرخواهی می کنم فامیلتونو نمی دونم، کتابی که سفارش دادین رسیده غیر از اون...

-آها بله، با من حرف داری.کی برسم؟

از مفرد کردن هایش خوشش نمی آمد.

درست بود خودش هم وقتی عصبی می شد جمعش فرد می شد اما بیشتر مواقع شما، تو نمی شد.

-همین امروز!

پوریا به عمد گفت:از رئیسم اجازه بگیرم میام.

مودب هم نبود.

مرد هم این همه زمخت می شد؟

-منتظرم.

بی خداحافظی گوشی را روی دستگاهش گذاشت

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 238 تاريخ : دوشنبه 26 تير 1396 ساعت: 2:29