پست11/ویرانی

ساخت وبلاگ

هلن با تمسخر نگاهش کرد.

به نظر نمی رسید مرد روبرویش خنگ باشد.

چشمان آبی تیره اش که کمی بیش از حد تیز می زد.

نوعی جدیت و خشم درون چشمانش سوسو می زد.

پوریا با سرگرمی و لبخند کجی گفت:خب؟

هلن بی هوا قدم به جلو گذاشت که پوریا مهلت نداده، دستش را توی سینه اش زد و او را به عقب هل داد.

با حرص و خشم غیرعادی گفت:مواظب باش دختر!

هلن متعجب نگاهش کرد.

رفتار غیرعادی مرد روبرویش چیزی نبود که بتواند برای خودش هجی کند.

پوریا به جلویش اشاره کرد و گفت:نزدیک بود بری تو فاضلاب!

هلن فورا به جلویش خیره شد و دستش را روی سینه اش گذاشت.

ضربه ی پوریا زیادی درد داشت.

با سر درون فاضلاب می رفت خیلی بهتر از این ضربه ای بود که نفسش را بند آورده بود.

با این حال نمی دانست تشکر کند یا شاکی شود.

بی حرف پوریا را تنها گذاشت وبه سمت ایستگاه بی آر تی رفت.

پوریا همان جا ایستاد و نگاهش کرد.

هیچ وقت نمی توانست با جنس لطیف، لطیف برخورد کند.

شاید بهتر بود هشدار می داد به جای اینکه اینگونه جلوی کله پا شدنش را بگیرد.

-دختره ی لجباز!

رام کردنش کار رستم دستان می خواست.

-نمی ذارم با لجبازیات گند بزنی به زندگیم.

به سمت ماشینش رفت و همزمان گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد.

شماره ی رضایی را گرفت.

از این لفت دادن های دلسوزانه ی رضایی متنفر بود.

دختری که روبرویش دیده بود کوتاه بیا نبود.

آنقدر مغرور و لجباز که تا سر هومن را به باد نمی داد راحت نمی شد.

-الو!

-سلام جناب کیان پور.

-چیکار کردی؟ اون خونه چی شده؟

رضایی مکث کرد که پوریا برآشفته گفت:خب؟

-کاغذبازیاش زمانبره!

پوریا با تردید گفت:مطمئنی؟

-کارشو ردیف می کنم، اما جناب کیان پور باور کنید خانواده ی خوبی هستن، این کار در حقشون ظلمه، می خواین یه بار شما بیا بریم برای رضایت، شاید کوتاه اومدن و از حق قصاصشون گذشتن.

-حالیته چی میگی رضایی؟ داری میگی شاید، خودتم باور نداری که ببخشن، چرا باید ریسک کنم؟ من از هر روشی برای نجات هومن استفاده می کنم حتی اگه سر خودم بره بالای دار، پس قبل از اینکه منو نصیحت کنی کاری که ازت خواستمو انجام بده.

این مرد را خوب می شناخت.

یک هدف تعیین می کرد آنوقت تا پای جانش بازی می کرد.

خدا به خانواده ی پاکباز کمک کند.

با بد آدمی سرشاخ شده بودند.

-تا این هفته درستش می کنم.

-منتظرم.

بدون خداحافظی تماس را قطع کرد و دوباره برگشت و به هلنی نگاه کرد که درون ایستگاه منتظر اتوبوس بود.

-بازی رو تموم کن دخترخانم قبل از اینکه سوت آخر بازیو من بزنم.

****************************

آخرین دکمه را کوک زد و به صندلی پشتش تکیه زد.

خستگی عین هرروز از سرو رویش می بارید.

از پشت میز چرخ خیاطی بلند شد.

کتی که دوخته بود را آویزان کرد.

حساب و کتاب دخلش را مرتب کرد و کت خودش را تن زد که صدای در مغازه اش نگاهش را به در دوخت.

پوریا با لبخندی که به لب هایش بخیه کرده بود به داخل سرک کشید و گفت:خسته نباشی شهریار!

شهریار دستی به صورتش کشید و لبخند زد.

-خیلی وقته به این پیرمرد سر نزدی!

پوریا داخل شد و گفت:برای پیری هنوز خیلی جوونی!

-بریم تا قهوه خونه یه چای بخوریم؟

-نیکی و پرسش؟

شهریار دسته کلیدش را از روی دیوار برداشت و چراغ ها را پشت سرش خاموش کرد.

-سفارش یه کت و شلوار شیکو از منم میگیری؟

شهریار همانطور که کرکره ی مغازه اش را پایین کشید گفت:بهت گفتم، زن گرفتی بیا برات کت و شلوار دومادی بدوزم.

-چقدر لجبازی.

شهریار کمرنگ خندید و کرکره را قفل زد و با پوریا از عرض خیابان گذشتند.

-برو جلو با ماشین خودم میام.

پوریا سری تکان داد و به سمت ماشین خودش رفت.

هر دو جداگانه سوار ماشین های خودشان شدند و جلوی قهوه خانه ماشین را پارک کردند.

با هم از ماشین پیاده شدند.

-چه خبر از هومن؟

-عین سگ از کاری که کرده پشیمونه، نمی دونم چطور این همه دل و جرات بهم زد که بتونه آدم بکشه.

از پله های قهوه خانه پایین رفتند.

قهوه خانه زیر زمینی قدیمی بود روی طاقچه هایش پر بود از ظرف و ظروف کهنه!

روی یکی از تخت ها نشستند.

شهریار سفارش دوتا استکان چای داد.

-دل پر کرده، یادته گفتم نذار با ناصر و دوست و رفیق بگرده؟ گفتم این پسره یه ریگی به کفشش هست ازش خوشم نمیاد...

-گفتی، همه رو گفتی، منِ خاک بر سر به حرفات دل ندادم. به فکر خوشیش و خنده هاش با رفیقاش بودم نفهمیدم که باید سوراخ سد رو درز بگیرم قبل از اینکه بشکنم.

چایی های سماوری را جلویشان گذاشتند.

شهریار تشکر آرامی کرد.

-وقت سرزنش کردن نیست، چیکار کردی؟

-دنبال ناصرم، آب شده رفته تو زمین.

-خانواده ی مقتول؟

پوریا با حرص عمیقی گفت:هیچ جوره از خر شیطون پایین نمیان، خواهره پاشو کرده تو یه کفش و قصاص از زبونش نمی افته.

شهریار منصفانه گفت:حق طبیعیشونه، هیچ کس نمی تونه زورشون کنه.

-بی انصافیه!

-تو اینو میگی که می ترسی هومن رو از دست بدی، بقیه که خارجاین گود نشستن می دونن که قصاص حقشونه.

پوریا درمانده گفت:درکم کن شهریار.

-چاییتو بخور.

بی میل به پشتی تکیه داد و گفت:اومدم یکم از حال و هوای این روزا بیام بیرون.

شهریار استکانش را برداشت، هورت بلندی کشید و گفت:بیا یه سر به بچه ها بزن، سراغتو میگیرن.

-بیارشون خونه، روزا که اینقدر درگیر این برو بیاها هستم که شب و روزم گم شده، شرمنده ام که عین همیشه نمی تونم بیام بهشون سر بزنم.

شهریار اخم کرد و گفت:میدونی که بخاطر بابات نمیام.

پوریا با تاکید و حرص گفت:دایی!

-تا وقتی اون آدم همه چیز رو با پول می سنجه و کینه ی فامیلی که پشت بند اسمت اومد رو داره پامو اونجا نمی ذارم، دیروز مادرت خونه بود.گفتم شاید تو هم بیای که نیومدی.

پوریا پوف کلافه ای کشید و گفت:بخاطر من و مامان بیا.

-بخاطر شما هرکاری می کنم اما جمشید...

ته مانده ی چایش را هورت کشید، استکان را روی نلبکی زیرش کوبید و رو به شاگرد قهوه چی گفت:دوتا چای دیگه بیار.

پوریا چانه اش را خاراند و گفت:فردا میام به دخترا سر می زنم.

شهریار سر تکان داد و گفت:رفتی دیدن خانواده ی مقتول؟

-نه!

-برو ببنشون، شاید با دیدنت سبک بشن.

جور دیگری آنها را می دید.

جوری که برایش نقشه کشیده بود نه به عنوان پسرعمه ی قاتل!

خیلی کارها داشت. تازه این بازی سوتش به صدا درآمده بود.

خودشان با این قصاص مسخره باعثش شده بودند.

وگرنه او آدم بدذات شدن نبود.

نه حداقل وقتی که آدم های روبرویش ته بی گناهی بودند.

کاش می توانست از هومن بگذارد.

نمی توانست.

هومنی که نه پدر داشت نه مادر و عین برادرش او را پذیرفته بود حقش مرگ به این خفت باری نبود.

نجاتش می داد.

حتی اگر بتی که از خودش در مقابل دیگران ساخته بود یک شبه بسوزد و خاکستر شود.

******************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 250 تاريخ : يکشنبه 18 تير 1396 ساعت: 12:16