پست9/بت سوخته

ساخت وبلاگ

فصل چهارم

از شب قبل بساط آش را علم کرده بودند.

حبوبات پخته شده بود و سبزهای پاک  و خورده شده درون دیگه قل قل می کرد.

بوی پیاز داغ تمام حیاط را برداشته بود.

دخترهای قامیل کم حال شده بودند.

اما زینب و هلن درون مجلس نشسته و بقیه برای تسلیت می آمدند.

زینب کم مانده بود که باز هم از حال برود.

آنقدر شیون راه انداخته که زلیخا زیر بغلش را گرفته و آب به صورتش می پاشید.

هلن با تمام غمش مدام باید حواسش می بود در این گرما، شربت درون سالن زینبیه مدام بچرخد.

جلوی هر پنج زنی که نشسته بودند دستمال کاغذی می گذاشت.

و خودش اشک هایش را در ندفه خفه می کرد.

بعد از مراسم خودش می ماند، اتاق خالیش و اشک هایی که مهلت داشتند یک دل سیر روی صورتش سرسره بازی کنند.

خدا را شکر خاله زلیخایش بود که کمک حال مادرش باشد وگرنه دست تنها میان این جمعیت واقعا سخت می شد.

زن عمویش هم که خانه مانده بود و درست کردن ناهار و آش را بر عهده گرفته و از دل و جان مایه می گذاشت.

بماند که بهشاد و پسرها و عمویش هم سنگ تمام گذاشته مجلس مردانه را می چرخاندند.

چطور می توانست از آنها تشکر کند؟

زنی که در مجلس زنانه نوحه سرایی می کرد به جز نریمان گاهی هم از داوودی که شهید شده بود یاد می کرد.

صدای زجه ها بلند می شد.

بلاخره هم هلن بی طاقت از سالن زینبیه بیرون زد.

درون حیاط روی پله ها نشست و سرش را روی دستانش گذاشت و هق زد.

نریمان عزیزش بود.

تنها دارایی اش!

وقتی خبر رسید چاقو خورده آنقدر برای رفتن عجله کرد که دکمه های مانتویش باز ماند.

دمپایی پایش بود و گره روسری گل گلیش شل!

اما دیر رسید و یک عمر شرمنده ی این دیر رسیدن و دست های نریمانی شد که بی جان از تخت آویزان بود.

همانجا با زانو روی کف اتاق پایین آمد.

زجه زد.جیغ کشید.خودزنی کرد اما نریمان برنگشت.

عزیزکرده ی خانه شان دیگر چشم باز نکرد.

نفس نکشید، نخندید.

در بی گناه ترین حالت ممکن، با لبخندی نصفه نیمه و چشمانی خندان، به عزرائیل سلام گرفته بود.

حرام عزرائیل باشد، با بدجنسی گل چین کرده بود.

دستی روی شانه اش نشست.

سرش را بلند کرد و با دستانش زیر چشمش کشید.

احساس خفگی می کرد.

-خوبی؟

چه سوال مسخره ای؟

سرش را برگرداند و به صورت سرخ یاسمین نگاه کرد.

دختردایی عزیزش که همیشه می فهمید دلش برای برادر شاخ و شمشادش رفته بود.

نریمانش که ناکام ماند، بیچاره یاسمین که طعم داشتنش را هرگز نمی چشید.

-خوبم!

از جایش بلند شد.

باید به مهمانانی که می آمدند، می رسید.

یاسمین با غصه نگاهش کرد.

اگر دردش به پای هلن نمی رسید اما کمتر هم نبود.

مرد رویاهایش، ناجوانمردانه زیر خروارها خاک به نکیر و منکر لعنتی سلام گرفته بود.

باید یقه ی چه کسی را می گرفت؟

خدا کند قاتلش هزار برابر می مرد.

****************************

-الو قربان؟

-چی شده؟

کمی این پا و آن پا کرد و گفت:مراسم دارن، انگار مراسم چهلم پسره اس.

پوریا پشت خط ساکت شد.

-چیکار کنم آقا؟

-اوضاعشون چطوره؟

-والا درست که نمیدونم، یعنی من بیرون مسجدم، اونا داخلن.

-برو تو مراسمشون شرکت کن، بعدا بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده!

-به روی چشم آقا!

پوریا تماس را قطع کرد و به صندلیش تکیه داد.

عروس و دامادی به همراه چند خانم دیگر وارد طلافروشی شدند.

شاگردش با خوشرویی به سمتشان رفت.

باید تا قبل از اینکه دیر می شد به سراغ ناصر می رفت.

او شاهد بود و مطمئنا اطلاعات خوبی داشت.

اما چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، شهادت ناصر بود.

او که بهترین رفیق گرمابه و گلستان هومن بود چطور راضی شده بود بر علیه او شهادت دهد؟

نکند اینجا چیزی لنگ می زد؟

تمام این سوالات و سوالات دیگری ذهنش را سیاه کرده بود.

گوشیش را برداشت و شماره ی سیروس را گرفت.

از جایش بلند شد و از مغازه خارج شد.

تماس که برقرار شد، با ملایمت سلام داد.

-به به، بچه بازاری، خبری شده؟

-یکیو می خوام برام پیدا کنی؟

سیروس جدی شد و گفت:کی؟

-رفتم سراغش، مادرش گفت نیستش، انگار چند روزیه غیبش زده!

-کی هست؟ یه آدرس بدی میگم بچه ها کشیکشو بدن.

-برات پیام می کنم، اسمش ناصره، رفیق هومن بود.

-گرفتم، همونی که علیه هومن شهادت داده.

-زدی به هدف!

-چی ازش می خوام؟

-می خوام بدونم دردش چی بوده شهادت داده؟ حسم داره ناخلف میره.

-پی شو میگیرم خبرشو بهت میدم.

-منتظر خبرتم.

-عزت زیاد!

تماس که قطع شد، دستی برای همسایه ی طلافروشش تکان داد و داخل مغازه اش شد.

آنقدر گرفتار هومن شده بود که حواسش نبود امروز طرح های جدید طلا را برایش می آورند.

تازه سام هم زنگ زده بود و بعد از کلی گلایه و شکایت، به جای او یکی از مهندسین را برای نظارت روی پروژه ی الامی فرستاده بود.

خدا کمکش کند.

همه ی زنگیش با یک بچه بازی و قلدری کردن احمقانه بهم ریخته بود.

***************************

-چیکار کردین؟

-نگران نباش رئیس، خودشو گم و گور کرده، عمرا دست پوریا و آدماش بیفته!

لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست.

از تک تکشان تاوان می گرفت.

-پوریا بی خیال این موضوع نمیشه تا هومن رو نجات نداده، هرکاری می کنید بکنید اما تا دادگاه دوباره ای که قراره تشکیل بشه نباید ناصر آفتابی بشه.

-حواسمون هست. پسره بیچاره عین سگ از پوریا می ترسه، اما بهش اطمینان دادیم همه چیز اونجوری که می خوایم پیش بره همه چیزو اوکی می کنیم و با یه پرواز دبی و اقامت و عشق و حال!

ناصر حق داشت بترسد.

اصلا چه کسی از پوریای عصبی نمی ترسید؟

پوریا تا خوب بود که هیچ اما اگر پایش می افتاد هرکسی که جلویش قرار می گرفت را زیر پایش له می کرد.

ابدا هم مهم نبود کسی که مقابلش هست چه کسی است؟

اما خوب رگ خواب این مردک قلدر را فهمیده بود.

به هرچیزی می خواستی نزدیک شو، ککش نمی گزید اما اگر به خانواده و عزیزترین هایش نزدیک می شدی، روزگار همه را سیاه می کرد.

و حالا او دقیقا پای همین عزیزکرده ایستاده بود.

نابودشان می کرد همانجور که آنها نابودش کردند.

-خوبه، خبری شد، گوش بزنگم، خبرم کنید.

-به روی چشم رئیس!

تماس را قطع کرد و زیر لب گفت: هرچی تاختی بسه، حالا دیگه نوبت منه!

**************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 15:05