پست8/بت سوخته

ساخت وبلاگ

-دنبال یه کتابم، یه رمان به اسم فریب!

آینه لبخندش را حفظ کرد و گفت:اسم نویسنده رو دارین؟

-نه متاسفانه!

این کتاب را ندایش دوست داشت.

چندباری که سراغ کتاب را گرفته بود گفتند تمام شده و باید چاپ مجدد شود.

زل زد به هلن!

شبیه ندایش بود اما نه آنقدر که نتواند تشخیص دهد.

یعنی دقیق که می شد ته چهره ی آنها شبیه هم بود.

ندا بور بود و این دختر مشکی!

هلن بلاخره به خودش آمد.

با حرصاز دست خودش، اخم هایش را درهم کشید و گفت:ایرانی یا خارجی؟

-خارجیه!

-کتابی به این اسم نداریم اما اگر بخواید می تونید سفارش بدین تا براتون بیاریم.

-حتما، کی می تونم برای بردنش بیام؟

هلن با یک حساب سرانگشتی گفت:اول هفته دیگه مراجعه کنید.

از لفظ قلم حرف زدن هلن خوشش نیامد.

بنظر سرتق و زبان نفهم می رسید.

برای همین بود که پایش را در یک لنگ کفش کرده بود و رضایت نمی داد.

-پس مزاحمتون میشم حتما.

از جیب پیراهنش کارتش را بیرون آورد و روی میز گذاشت.

با خودکاری پشت کارت شماره اش را نوشت و گفت:این شماره منه، کتاب رسید بهم اطلاع بدین.

سرش را کمی خم کرد، قبل از اینکه از کتابفروشی بیرون بزند، به آرامی کیف پولش را بدور از چشم آن دو روی زمین انداخت و از کتابفروشی بیرون زد.

آینه فورا کارت را برداشت.

-وای دختر چه جنتلمنی بود.

کارت را برگرداند با دیدن نام پوریا کیان پور، با هیجان به سمت هلن برگشت و گفت:هلن اینو ببین!

هلن کارت را گرفت و آن خیره شد.

آینه مهلت نداد فکر کند، تند گفت:هلن این فامیلمش عین همون پسره اس...هومن کیان پور!

هلن شل و وارفته روی صندلی نشست.

-چرا دست از سرمون برنمی دارن؟

آینه دست روی شانه اش گذاشت و گفت:وقتی قراره یه عزیز رو از دست بدی هرکاری برای نجاتش می کنی، مهم نیست چه کاری؟ فقط زور می زنی که بتونی از خطر حفظش کنی.

-قصاص حق ماست، چرا اونا درک نمی کنن که یه آدم در بی گناه ترین حالت ممکن بخاطر عصبانیت آنی یه بچه اش کشته شده؟

آینه آهی کشید و گفت:چی بگم؟

هلن سر بلند کرد تا حرفی بزند که دوباره صدای زنگ بالای در آمد و دوباره همان جنتلمن خوش پوش!

هلن با دیدنش پرخاشگرانه از جایش بلند شد.

کارت را مقابلش گرفت و گفت:تو کی هستی؟

پوریا خود را متعجب نشان داد و گفت:متوجه منظورتون نمیشم خانم.

-چه نسبتی با هومن کیان پور داری؟

پس دقیقا به هدف زده بود!

-آها منظورتون این کارته، کارت رئیسمه، من همیشه چندتا تو جیبم دارم.

فورا از جیبش چندتا کارت دیگر بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت:بفرمایید.

هلن بدون اینکه از موضعش پایین بیاید گفت:چرا دقیقا اومدی اینجا؟ پیغامی از رئیست داری یا قصد دیگه ای؟

از همین جا می توانست اعتمادش را جلب کند.

-خانم من نه شمارو می شناسم نه قصد و غرضی دارم، یه کتاب می خواستم چشمم به کتابفروشی شما افتاد.

هلن دریده گفت:به من نگاه کن یارو، بنظر بچه و گاگول می رسم؟ اینجا دنبال چی هستی؟

پوریا خم شد، کیف پولش را برداشت و بالا گرفت و گفت:دنبال این! تو مغازه شما افتاده بود.خداروشکر زود متوجه شدم.

هلن انگار همه ی عصبانیتش دود شده بود، زل زل نگاهش کرد.

-عذرخواهی می کنم برای برگشت دوباره ام. خدانگهدار خانما!

اینبار از کتابفروشی که بیرون زد لبخند بدجنسی روی لب داشت.

-دختره ی احمق!

**********************************

-کجایی رفیق؟ پیدات نیست؟

خسته خودش را روی مبل انداخت و گفت:دوروبرت یه چیز خنک پیدا میشه؟

سام تلفن را برداشت و گفت:الان میگم یه آبمیوه خنک بیارن.

فورا به منشی اطلاع داد تا دو آبمیوه به دفترش بیاورد.

-چرا نمیای دفتر؟

-تمام ذهنم درگیر هومن شده.شب و روزم گم شده!

سام با دلسوزی کنارش نشست و گفت:کاری از دستم برمیاد؟

-کاری از دست هیچ کس برنمیاد.باید برم سراغ رفیقش، همون پسره، ناصر!

-چرا؟ چی شده؟

سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را روی هم گذاشت.

-پاشو این کولر لعنتی رو بیشتر کن، خفه شدم از گرما.

سام ریموتش را از روی میز جلویش برداشت و کولر را بیشتر کرد و گفت:خیلی داغونی پسر!

-خرابم، فقط یک ماه نبودم، دارن سر عزیزمو بالای دار می برن.

-متاسفم.

-نباش، مقصر منم که عین همیشه حواسم بهش نبود.

-بیخود خودتو سرزنش می کنی.

به سمت سام برگشت، نگاهش کرد و گفت:چطور نبود ندا رو تحمل کردی؟

دست های سام مشت شد.

-نمی خوام در موردش حرف بزنم، بیخیال من شو جون مادرت!

از کنار پوریا بلند شد و پشت میزش نشست.

-چند تا امضا پای قراردادهای جدید باید بزنی، یکم بیشتر به شرکت سر بزن. ناسلامتی مهندس ناظر پروژه های اسلامی هستی.

-یکی جای من بفرست.

سام که با بردن اسم ندا اعصابش متشنج شده بود، مشتش را دوبار محکم روی ران پایش کوباند.

-پس تو چیکاره ای؟ همش دارم این و اونو جای تو می فرستم.

پوریا تیز نگاهش کرد.

می دانست دردش چیست؟

ضربه فنی کردن که می گفتند دقیقا همین بود.

-بهش فکر نکن سام.

-مگه تو می ذاری؟ شما لعنتیا...

با حرص و عصبانیت از پشت میزش بلند شد.

صندلی دوبار دور خودش چرخید.

کنار پنجره ایستاد و دست در جیب شلوارش فرو برد.

صدای در بلند شد و متعاقب آن منشی با دو لیوان نوشیدنی داخل شد.

-سلام.

پوریا بی جواب فقط نگاهش کرد.

باز این دختر مانتوی کوتاه و جیغ پوشید.

اخم کرد.

-خانم اکبری...

منشی جوان لب گزید و در حالی که سعی می کرد مانتویش را با دست پایین تر بکشد، جواب داد: بله قربان!

-این چه سرووضعیه؟ چند بار تا الان اخطار گرفتین؟

سام به طرف اکبری چرخید و گفت:برو بیرون!

اکبری به سمت در پرواز کرد.

هرچه سام ملایم بود این یکی سگ اخلاق بود و به همه چیز گیر می داد.

اکبری که بیرون رفت.

پوریا آبمیوه اش را سر کشید و با جدیت و بدخلقی رو به سام گفت:جایگزین کن، این اعصاب تحریک شده فقط زندگیتو نابود می کنه.

-از اینجا برو پوریا!

پوریا بلند شد و گفت:دارم میرم، قراردادها رو بیار امضا کنم.

-فردا یه سری به پروژه اسلامی بزن.

سام را بی جواب گذاشت.

سام قراردادها را جلویش روی میز گذاشت و پوریا با حوصله همگی را مطالعه کرد، امضا کرد.

آنقدر بچه بازاری بود که مواظب باشد کسی سرش کلاه نگذارد حتی اگر پدرش باشد.

حساب حساب بود کاکا برادر!

به سمت در رفت که سام پرسید:تو تونستی جایگزین کنی؟

پوریا بدون اینکه برگردد لب زد:نه!

****************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 276 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 6:49