پست2/بت سوخته

ساخت وبلاگ

وارد دفتر رضایی شد.

رضایی مردی عینکی با قدی کوتاه بود که بخاطر تصادفی که در جوانی داشت یکی از پاهایش کوتاه تر از دیگری بود و باعث شده بود تا آخر عمرش بلنگد.

اما آنقدر سخنور بود و قدرت تغییر دادن نظرهای دیگران را داشت که بهترین وکیل این شهر باشد.

رضایی از پشت میزش بلند شد و گفت:خوش اومدین جناب کیان پور.

بی تفاوت روبرویش نشست.

-میگم براتون قهوه بیارن.

-لازم نیست، بهم بگو چی شده؟ چرا بعد از یک ماه، حالا که پامو تو فرودگاه گذاشتم باید خبردار بشم چه اتفاقی برای هومن افتاده؟

رضایی کمی صندلیش را جلو کشید و پشت میزش نشست.

عینکش را از روی چشمش درآورد و گفت:عذر تقصیر دارم، جناب کیان پور بزرگ خواستن که به شما اطلاعی داده نشده.

رگ گردنش بلند شد.

دستش روی ران پایش مشت شد.

باز هم بخاطر یک قرارداد احمقانه، او را از همه چیز دور کرده بود.

بیچاره رضایی، تقصیری نداشت.

او فقط جیره بگیر بود و منتظر امر اربابش!

-باشه، فقط بهم بگو درصد نجات دادن هومن چقدره؟

رضایی شرمنده گفت:متاسفانه هیچی!

رنگش پرید.

-یعنی چی؟!

-متاسفانه هومن به جرم قتل عمد زندانه، دادگاه حکم بر اجرای اعدام داده، البته بخاطر تقاضای ولی دم، که تقاص خواستن.

-هرچی پول می خواستن به پاشون می ریختی.

-قبول نکردن، ما سه برابر دیه ی مقتول رو پیشنهاد دادیم اما رد کردن.

حسام عصبی از روی مبل بلند شد.

چهارانگشتش را پشت گردنش کشید.

-راه حل دیگه؟

-غیر از رضایت اولیا دم هیچ کاری نمیشه کرد.

-چطور ثابت شد قاتل هومنه؟

-شاهد داشته، مردم همه دیدن که هومن چاقو کشیده.البته چاقو مال هومن نبوده اما تو دستای اون بوده و اونم تو شکم مقتول فرو کرده.

عصبی تر دست زیر گلویش کشید و آرام لب زد:وای خدا، وای بر من!

-بر اعصاب خودتون مسلط باشین.

جری شده گفت:چطوری؟ بهم بگو چطوری؟

-جناب کیان پور...

از جایش بلند شد.

میزش را دور زد و روبروی حسام ایستاد.

برای اینکه صورت به صورتش شود کمی سرش را بالا گرفت و گفت:مشکل ما پدر و مادر مقتول نیست، خانواده ی شهیدن، چند باری که رفتم دیدنش با اینکه داغدار بودن اما حس کردم کمی التماس کنی و بری و بیای بلاخره رضایت میدن چون خودشونم دوتا پسرشونو از دست دادن. دل رحم بودن.حاضر نیستن یه مادر دیگه داغدار بشه...

برآشفته گفت:پس مشکل چیه؟

-خواهر دوقلوی مقتول.

به رضایی زل زد و گفت:متوجه نشدم.

-خواهرش مخالفه بخششه، همونم باعث شده که پدر و مادرش رضایت ندن.اگر دختره راضی بشه کار حل میشه.

چانه اش را خارند و سکوت کرد.

همان دختری که دیده بود.

همانی که شبیه ندایش بود.

-آدرس خونه و هرچی از این خانواده داری رو بهم بده...فقط یه چیز دیگه، شاهد هومن کیه؟

-رفیقش، ناصر!

زیر لب با خودش تکرار کرد:ناصر!

*************************

چادرش را همان جا جلوی زندان، درون کیفش چپانده بود.

محض گیر دادن های زندان بود.

وگرنه او را چه حاجت به چادر؟

هرهفته بدون اینکه خانواده اش متوجه باشند به زندان می رفت و به قیافه ی بچه و معصومانه ی هومن زل می زد.

این جوان 22 ساله برای مردن حیف بود.

اما ته دلش شیطان با تمام قدرت حکمرانی می کرد.

همین پسر لاغرمردنیِ بور باعث مرگ نریمانش شد.

دلش ابدا برایش نمی سوخت.

خربزه خورده حالا پای لرزش تا گور می رفت.

کرکره ی کتابفروشی را بالا کشید.

با کلید در شیشه ایش را باز کرد.

نفسش را از بوی گل ها پر کرد و لبخند زد.

امروز باید حتما ترجمه ی ده صفحه ی آخر کتابی که برای نشر بود، تمام می کرد.

کیفش را به چوب لباسیِ آخر کتابفروشی که از قفسه های کتاب جدا می شد آویزان کرد و به سمت میزش رفت.

منتظر آینه بود که بعد از دانشگاهش به سراغش بیاید.

چندتا ترجمه ی مقاله از دوستانش گرفته بود و قرار بود هلن با گرفتن دستمزد آنها را یک هفته ای تحویل دهد.

کتاب جلویش را باز کرد و مشغول ترجمه شد.

اما هنوز یک خط ترجمه نکرده بود که صدای زنگی که بالای در کتابفروشی نصب بود بلند شد.

سرش را بالا گرفت.

مشتری بود.

-سلام خانم، خسته نباشید، من این چندتا کتابو می خوام، دارین؟

ورقه را از جوان گرفت، نگاه دقیقی به لیستش انداخت و گفت:قانون مدون رو ندارم، فکر هم نکنم نوش گیرتون بیاد، بهتره یه سر به پاساژ شکری بزنید، اما بقیه رو دارم.

-ممنونم میشم برام بیارید.

سری تکان داد و به سمت قفسه ای که مخصوص کتاب های قانون و وکالت بود رفت.

هنوز داشت کتاب ها را پیدا می کرد که صدای زنگ بلند شد.

نیم نگاهی انداخت.

از دیدن آینه لبخند زد.

این دختر افغان را که بیشتر از 5 سال بود، یار و غارش شده بود را بی نهایت دوست داشت.

هرچند لهجه ی فارسی دریش را فقط برای استثنا و با خانواده اش حرف می زد.

-سلام.

-سلام، بیا اینور، الان میام.

کتاب ها را پیدا کرد و به سمت پیش خوان آمد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 241 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 18:11