پست114

ساخت وبلاگ

روی مبل لم داد.

فخری خانم زحمت پذیرایی را می کشید.

آرین سربه سر بارمان می گذاشت و مریم زور می زد او را به حرف بیاورد.

اما دانیال عین همیشه نیامده بود.

تعمیرگاه و یکی از ماشین ها که باید عجله ای تعمیر می شد را بهانه کرده بود.

خودش می دانست بعد از دوسال اصرار و نبخشیدن آنیل دیگر رویی برای آمدن نداشت.

بارمان گفته بود ببخشد.

مریم مظلومانه دستش را گرفته بود و خواسته بود ببخشد.

آرین برادرانه هایش گل کرده بود و گفته بود ببخشد.

حتی مهردادی که پر از کینه بود هم بخشید و گفته بود ببخشد.

اما ته دلش چیزی عین سنگ مانده بود.

این سنگ آب نمی شد که ببخشد.

بیچاره دانیال که بابت فشاری که از نگاه های اطرافیان تحمل می کرد اندازه ی 10 سال پیرتر شده بود.

موهای جوگندمیش یک دست سفید شده و زیر چشمانش گود افتاده بود.

پهلوان خوش نام زورخانه ی علی آقا خیلی وقت آنقدر فرسوده شده بود که نای هیچ کاری را نداشت.

چندباری به تهران سر قبر لیلی رفته بود.

زار زده بود و حلالیت طلبیده بود.

اما چه کاری از دست یک مرده برمی آید؟

انیل دوست داشت مهربان باشد.

دلش دریا شود و ببخشد اما هروقت که فکر می کرد چطور دانیال با نخواستنش او را برای همیشه از داشتن خانواده ی واقعیش محروم کرده بود، دلش زیر ورو می شد.

وقتی دانیال با تصادف جزیی که کرد و پایش شکست، التماس کرد که آنیل را ببیند و آنیل سر باز زد، برای بار هزارم شکست.

اما با تمام اینها، مردانه برای عقد محضری آنیل و بارمان زیر سند ازدواجشان را امضا کرد، تبریکش را گفت و از در محضر بیرون زد.

از روی مبل بلند شد.

زیر دلش شدیدا درد می کرد.

پیاده روی های اخیرش در باغ باعث شده بود که پاهایش بیشتر ورم کند.

فشار روی زانوهایش باعث شده بود که این روزهای آخر قید پیاده روی را بزند.

به سمت اتاق خوابشان رفت.

باید قرص آهنش را می خورد.

لیوان آب را برداشت که سر بکشد که درد زیر دلش آنقدر شدید شد که لیوان بدون کنترل از دستش افتاد و جیغ بلندی کشید.

قبل از اینکه بفهمد زیر پایش داغ شد.

ترسیده داد زد:بارمان.

ترس درون صدایش بیشتر از صدای بلندش تاثیر داشت.

غیر از بارمان مریم و آرین هم به سراغش آمدند.

آنیل از ترس به گریه افتاد و گفت:داره یه چیزی میشه.

مریم فورا رو به بارمان و آرین گفت:برین بیرون یالا.

بارمان از شدت نگرانی پلکش پرید.

اما به حرف مریم خانم گوش داد و همراه آرین از اتاق بیرون رفت.

آنیل با درد از جایش بلند شد.

مریم با دیدن خیسی روی تخت گفت:کیسه آبت پاره شده، باید هرچه زودتر بریم بیمارستان، بچه داره میاد.

از اتاق بیرون رفت و گفت:ماشینو آماده کن، بچه داره میاد.

خودش داخل شد و لباس های آنیل را به او پوشاند.

ساک بچه که از قبل آماده شده بود را برداشت و گفت:می تونی راه بری؟

آنیل همانطور که گریه می کرد، زار زد:نه!

حرفش تمام نشده بود که بارمان به سمتشان آمد.

با اینکه وزن آنیل بالا رفته بود اما دست زیر پا و سرش انداخت و بلندش کرد.

-قربونت برم طاقت بیار، قراره سه نفره بشیم.

آنیل خودش را به بارمان چسباند و بیشتر گریه کرد.

بارمان با عجله خودش را به ماشین که آرین پشت فرمانش نشسته بود رساند.

مریم جلو و آن دو عقب نشستند.

بارمان مرتب قربان صدقه اش می رفت و از دخترک شیطان بلایشان می گفت.

آنیل از درد، مدام لب می گزید و دست بارمان را فشار می داد.

خجالت می کشید از درد جیغ بکشد یا کولی بازی در بیاورد.

به بیمارستان که رسیدند، بارمان پشت در زایشگاه ماند و مریم تا قسمتی همراهیش کرد.

همه چیز آنقدر سریع و پر درد اتفاق افتاد که وقتی دخترک مومشکی را درون آغوشش گذاشتند تا برای اولین بار شیرش دهند، با عشق خندید.

بارمان برایش اتاق خصوصی گرفته بود که بتواند، شب را در کنار همسر و دختر کوچکش باشد.

با دسته گل بزرگی از زنبق های آبی و رزهای سفید وارد اتاق شد.

صدای گریه ی بچه آنقدر برایش تازگی داشت که سرمست شود.

آنیل به کمک طناز زور می زد تا بتواند دخترکش را شیر دهد.

گل را کنارش روی تخت گذاشت و روی صندلی نشست.

با لذت نگاهشان کرد.

بچه که سینه اش را گرفت بلاخره صدای گریه اش قطع شد.

آنیل به سمتش برگشت و نگاهش کرد.

بارمان فقط با عشق به او چشم دوخت.

طناز برای اینکه کمی تنهاییشان بگذارد از اتاق بیرون رفت.

آنیل با بغض نگاهش کرد و گفت:خیلی سخت بود.احساس می کردم دارم تو تنهایی جون میدم.

بارمان بی هوا بلند شد و آنیل را در آغوش کشید.

-ببخش که اینجای زندگی نتونستم کنارت باشم.

پیشانی آنیل را بوسید و بدون اینکه رهایش کند لبه ی تخت نشست و به دخترکش که تند تند در حال مکیدن شیر بود نگاه کرد.

-چشماش به من رفته ها!

آنیل کمرنگ لبخند زد و گفت:همه چیزش به تو رفته، انگار من هیچ دخالتی تو ژن هاش نداشتم.

بارمان نوک بینی اش را کشید و گفت:حسود!

-می خوام دانیال رو ببینم.

بارمان کمی خودش را از آنیل فاصله داد و مستقیم در نی نی چشمانش زل زد.

-چرا؟

-فقط می خوام ببینمش.

-که ببخشی؟

-هنوز نمی دونم، اما یه حسی دارم. نمی دونم چیه؟ فقط زده به سرم که ببینمش.

-بهش خبر میدم.

آنیل سرش را روی شانه ی بارمان گذاشت و گفت:کمکم کن بتونم ببخشم.وقتی از خونه دل کندم و رفتم تهران فکر می کردم بدبختی هام از 17 سالگیم شروع شد.عمه لیلی بهم سخت می گرفت. برای نفس کشیدنمم باید اجازه می گرفت، اونقد زیر ذربینش بودم که گاهی کم می آوردم. نبودن تو و سختگیری های عمه لیلی دوره ی سختی رو بهم گذروند.اما به خودم می گفتم خداروشکر، سختی زندگی من فقط همین بوده آخرشم یه جا تموم نمیشه...

بغض به گلویش چنگ انداخت.

-اما وقتی فهمیدم چطور بخشیده شدم دنیام رو سرم خراب شد.اینبار واقعا شکستم، دلم می خواست اینقدر مهربون باشم که ببخشم اما نبودم....

بارمان دستش را بیشتر دور کمرش حلقه کرد و گفت:شیش...دیگه بهش فکر نکن.

آنیل به دخترکش که خواب رفته بود نگاه کرد.

-خیلی دوسش دارم.

-چون از توئه دوسش دارم.

بارمان با احتیاط بچه را بغل کرد و درون گهواره ی کنارش گذاشت و گفت:دراز بکش، فک کنم اندازه ی یه قرن خوابت بیاد.

آنیل دراز کشید و گفت:خیلی خسته ام.

چشمانش را روی هم گذاشت و قبل از اینکه بفهمد، بیهوش شد.

بارمان روی آنیل خم شد، گونه اش را بوسید و گفت:همیشه مواظبتونم عزیزترینای من!

***************************

بابت تمام پس زدن هایش اینبار خودش پیش قدم شد.

یاس کوچک را در آغوشش فشرد و در مقابل بارمانی که در ماشین را برایش باز کرد از ماشین پیاده شد.

نگاهی به خانه ی شیک و بزرگ دانیال انداخت.

نفسش را به سختی بیرون داد و سعی کرد جلوی ضربان ناموزون قلبش را بگیرد.

اما ته دلش عین سیبی که درون آب رودخانه افتاده باشد، مرتب چرخ می خورد و دلشوره اش را بیشتر می کرد.

-راحتی؟ می خوای یاس رو بغل کنم؟

بزور لبخند زد و گفت:نه، راحتم.

اما راحت نبود.

دلش می خواست از همان راهی که آمده برگردد.

روبرو شدن با مردی که مثلا پدرش بود و دوسال تمام پاشنه در خانه اش را برای بخشیدن درآورده، زجرآورترین کار دنیا بود.

-می دونه می خوایم ببینیمش؟

-نه!

نه محکم بارمان کمی دلش را سبک کرد.

بارمان جلوی در زنگ را فشرد.

صدای شوخ طبع آرین در گوششان اکو شد.

-به به داماد عزیز، از اینورا؟

-باز کن جغله!

صدای خنده های آرین را دوست داشت.

کلا این پسر از همان بچگی به دلش نشسته بود.

اما هیچ وقت نفهمید این به دل نشستن بخاطر پیوند خونی است که هیچکدامشان از آن خبر ندارند.

در که باز شد، جلوتر از بارمان داخل شد.

حیاط کوچک مستطیلی شکل که در ضلع شرقیش باغچه ی کوچکی از گل های فصلی بود، به نمای حجیم خانه نمی آمد.

این خانه حیاط گل و گشادتری می طلبید با چندین درخت تنومند.

مریم با ذوق به پیشوازشان آمد.

رنگ بنفش چقدر به این زن می آمد.

صورتش را بشاش تر و زیباتر از معمول نشان می داد.

مریم با آنیل روبوسی کرد و با ذوق یاس را بغل گرفت.

-همش چندروزه ندیدمش ماشاالله چقدر بزرگ شده.

آنیل کمرنگ لبخند زد و گفت:پس چرا من حس نمی کنم بزرگ شده؟

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 227 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 5:25