پست115/ویرانی

ساخت وبلاگ

-چون کنارشی.

آرین هم آمد و با انگشت اشاره اش گونه ی یاس را نوازش کرد و گفت:حلال زاده به دایی اش میره، ببین همه چیزش عین منه.

بارمان بازوی آرین را کشید و گفت:بکش کن بچه، دخترم به من رفته و بس!

آرین به شوخی هایش خندید.

نگاهی به مریم انداخت و گفت:دانیال خونه نیست؟

زبانش نمی چرخید که پدر صدایش کند.

-بهش گفتیم مهمون داریم، حرکت کرده که بیاد خونه.

سری تکان داد و با تعارف مریم وارد خانه شدند.

همه چیز در عین سادگی شیک بود.

ترکیب رنگ های سفید با زرد و آبی، فضا را در عین سردی گرم نگه داشته بود.

روبروی ساعت دیوار نشست و دقیقه هایی که ممکن بود دانیال سر برسد را شمرد.

بارمان دستش را فشرد و گفت:آروم باش.

کمرنگ لبخند زد.

آرین با احتیاط یاس را بغل گرفته بود و با حرف های بی سروته زور می زد بچه ی چندروزه را بخنداند.

بارمان هم مدام تذکر می داد که برای خندیدن زیادی کوچک است.

صدای زنگ باعث شد شانه های آنیل تکان بخورد.

بارمان امیدوارانه گفت:قربونت برم، آروم باش، قرار نیست کار خاصی کنی، این فقط یه دیدن ساده است.

ساده نبود.بارمان ساده می دید.

مریم ظرف هندوانه را روی میز گذاشت به سمت آیفون رفت.دکمه را فشرد و گفت:خودشه!

به پیشواز دانیال رفت.

آرین با لبخند گفت:بابا خیلی دلش می خواست یاس رو ببینه.

مهم بود؟ ته دلش دخترک بغض زده ی همیشگی لب زد:مهم است.

دانیال یالاگویان داخل شد.

سرش را که بلند کرد چشم در چشم آنیلی شد که زور می زد بغضش را قورت دهد.

اما دهانش آنقدر خشک بود که این بغض لعنتی از جایش تکان نخورد.

دانیال بدون اینکه قدم از قدم بردارد با دلتنگی به آنیل نگاه کرد.

چقدر زنانه شدن در کنار این برچسب مادری به آنیلش می آمد.

آنیل از جایش بلند شد و به آرامی لب هایش تکان خورد:سلام.

بارمان اشاره ای به آرین کرد که به طبقه ی بالا برود.

آن دو احتیاج داشتند کمی تنها باشند.

مریم هم به بهانه سرخ کردن سیب زمینی هایش خودش را درون آشپزخانه چپاند.

آنیل با حس تنها شدنش، بدون اینکه نگاهش را از دانیالی که پیرتر از همیشه به نظر می رسید، بگیرد گفت:

-تا وقتی بچه دار نشی، قدر پدر و مادر رو نمی دونی.

دانیال کمی به خودش جرات داد و جلو آمد.

-خوبی؟

آنیل دست هایش را باز کرد و با بی تفاوتی انداخت و گفت:خوبم.

-بخشیده شدم یا...

-فقط می خواستم ببینمت.

دانیال روبرویش ایستاد.

کمی رنگش پریده بود.

با احتیاط دستش را جلو برد و انگشت های دست آنیل را در بزرگی دستش گرفت و گفت:ممنونم.

-گفتم شاید بخوای یاس رو ببینی.

دانیال لبخند زد.

-امیدوارم وقتی مردم بخشیده بشم.

بغضش بزرگتر شد.

به چه حقی از مرگ حرف می زد؟

حالا که بعد از 28 سال باید پدری می کرد از مرگ حرف می زد؟

-تو حق نداری بمیری، بعد از 28 سال تازه می خوای پدری کردنت رو شروع کنی، دخترم پدربزرگ می خواد.

دانیال بی هوا تمام تن آنیل کوچولویش را در آغوش کشید.

آنیل جلوی خودش را نگرفت و بغضش بلاخره زیر محبت این آغوش شکست.

ریسه ی چشمش پاره شد و گریه کرد.

-تا آخر عمر شرمنده تم.

آنیل هق زد.

-بی وجدان ترین و بی انصاف ترین پدر عالمی.

-می دونم.

-باید از حالا منو بیشتر از آرین دوست داشته باشی.

دانیال لبخند زد و سرش را بوسید.

-تازه من بهت یه نوه دادم.

دانیال او را از خود جدا کرد.

با دست هایش صورت خیس آنیل را پاک کرد و گفت:همیشه تو ذهنم موندگار بودی، فقط برای پیدا کردن و داشتنت به بن بست رسیدم، ناامید بودم و گرنه ...

-دیگه هیچ وقت نمی خوام در موردش حرف بزنم.

دانیال دست دور گردنش انداخت و گفت:نوه ی من کجاست؟

-آرین با خودش بردش.

دانیال دست در جیبش کرد.

سنگ سبز رنگی را که به زنجیری آویزان بود درآورد و درون کف دست آنیل گذاشت و گفت:

-28 ساله باهامه، وقتی دنیا اومدی لیلی دور گردنت انداخت.

سنگ و زنجیرش را درون دستش فشرد.

-هیچ وقت یادم نرفت یه دختر داشتم که با احمق بودنم فدای خواسته هام کردمش.ممنونم که اومدی.

-زنده بمون، سالم بمون و برام پدری کن.

دانیال با عشق پیشانیش را بوسید.

امشب نماز شکر می خواند.

گوسفندی که نذر کرده بود را سر می برید.

پول گل ریزان این جمعه را خودش به تنهایی می داد.

آنیل دستی به صورتش کشید.

اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که هنوز کمی می لرزید، آرین را صدا زد.

-آرین، یاس رو میاری؟

بارمان و آرین با یاسی که در آغوش بارمان به خواب رفته بود از پله ها سرازیر شدند.

دانیال با ذوق یک پدر به سمتشان رفت.

با احتیاط یاس را در آغوش کشید و برای اینکه ریش هایش صورت بچه را اذیت نکند، پشت دستش را بوسید.

با لبخند رو به بارمان گفت:خیلی شبیه توئه.

بارمان به آرامی ضربه ای به پشت کمر دانیال زد و گفت:بچه یا به پدر میره یا مادر.

دانیال، یاس را به سمت آنیل برد.

-چشماش شبیه توئه.

آنیل خندید.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 253 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 5:25