پست112/ویرانی

ساخت وبلاگ

زنگ زده بود ملیکا.

آدرس گرفته و مستقیم خودش را به بیمارستان رسانده بود.

اما آنقدر دیر کرده بود که ملیکا را درون حیاط بیمارستان کنار مادرش ببیند که زجه می زند.

پدرش هم برای کارهای اداریش مابین بیمارستان و سردخانه پیچ و تاب می خورد.

دلش سوخت.

راضی به مرگ هیچ کس نبود، حتی دشمنش.

کنار ملیکا نشست.

می دانست بی نهایت برادرش را دوست دارد.

همیشه خرابکاری های ماکان را به گردن می گرفت.

همیشه و همه جا از هر لحاظی ساپورتش می کرد.

اصلا این زن برای برادرش پایه های یک خانه بود.اگر نبود خیلی قبل ترها سقف زندگی ماکان فرو می ریخت.

اما اینبار حتی ملیکا هم نتوانست کاری کند.

-متاسفم.

-کشتنش، پرپرش کردن، کنارم وایساده بود. سر زمین ها بودیم، داشت می خندید، از آرزوهاش برام می گفت، داداشم عاشق شده بود. می خواست ازدواج کنه، دلش بچه می خواست...

ملیکا بیشتر هق هق کرد.

-نذاشتنش، کشتنش، با تیر زدنش، جلو چشمم افتاد رو زمین....

داد زد:خدا!

-ضارب رو دیدی؟

-تو یه ماشین نشسته بودن.دور زمین چرخیدن، نفهمیدم چی شد شیشه رو کشیدن پایین و ماکان رو هدف گرفتن.

دلش برای هق هق ملیکا و مادرش که مبهوت دست زیر چانه اش زده و به روبرویش خیره بود، سوخت.

بی حرف بلند شد و از بیمارستان بیرون زد.

از تمام اتفاقاتی که افتاده، خسته بود.

دلش آرامش به توان رسیده ای می خواست که پشت بندش، چندتا رنگین کمال از این ور و آنورش بیرون بزند.

زیاد خواسته بود؟

بس نبود این همه معما که یکی پس از دیگری زمینشان زده بود؟

از یک جایی به بعد باید دست اتفاق های بد را بگیری و به همان جهنم دره ای که آمدند ببری و رها کنی.

پشت فرمان نشست.

همین امشب قال قضیه را می کند.

می رفت و دست زنش را می گرفت و با خود می برد.

باید از این شهر و آدم های حاشیه سازش دور می شد.

پا روی گاز ماشین گذاشت و با سرعت از بیمارستان دور شد.

**********************************

-دلمون براتون تنگ میشه، زود به زود سر بزنین بهمون.

بارمان فورا گفت:نه دیگه، نوبتیم باشه، نوبت شماهاست، خانمم سنگین شده، نمی خوام دیگه تو این مسیر هی ببرم و بیارمش.

طناز مداخله کرد و گفت:خوب می کنی، خودمون میایم سر می زنیم.

آراگل لبخند زد و گفت:به روی چشم شوهرخواهر، فسقل خاله جاش امن باشه، همه هفته ها میایم.

بارمان لبخند زد و گفت:سلام فرهود رو برسون.نشد دم آخری ببینیمش.

-چشم، سلام می رسونم.خودشم ناراحت بود که نیستش.

مهرداد با آرامش گفت:قندهار میرن؟ خوبه همش بیست دقیقه با اینجا فاصله دارن، بارمان جان آروم رانندگی کن خانمت و بار شیشه اش اذیت نشه.

آنیل با عشق به مهرداد نگاه کرد.

-بابا جمعه دیگه شما بیاین، می خوام آش رشته بار بذارم، درخت ها هم به میوه نشستن، بیاین ازشون ببرین، می مونه می رسن، می ریزن زیر درخت.

آراگل با ذوق گفت:من یکی که بابا اینام نیان با فرهود میام.

مهرداد با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و گفت:من اجازه دادم؟

همگی با صدای بلند خندیدند.

آراگل لب هایش آویزان شد و گفت:بابا!

به آنیل چسبید یواشکی کنار گوش او گفت:اوف، کی ما هم عروسی می کنیم از دست بکن نکن های بابا خلاص میشیم؟

آنیل مهربان نگاهش کرد.

بعد از دوسال عقد، مهرداد هنوز هم گیر داده بود که ازدواج برای آراگل بیست ساله اش زود است.

تازه گاهی به رفت و آمدشان هم پیله می کرد.

آنقدر چکشان می کرد که این دم آخری فرهود، بارمان را واسطه کرده بود تا با مهرداد حرف بزند و اجازه دهد سوروسات عروسیشان را برپا کنند.

بارمان هم قول داده بود که حتما یک کاری برایشان می کند.

بارمان رو به مهرداد گفت:جمعه منتظرتونیم!

-به امید خدا. هرچی پیش بیاد.

بارمان دست آنیل را گرفت و گفت:سوار شو بریم.

خودش در ماشین را برایش باز کرد و کمک کرد بنشیند.

8ماهه بود و نفسش به سختی بالا و پایین می شد.

کمی پاهایش ورم کرده و سرگیجه های گاه به گاه هم اضافه شده بود.

دختر کوچولویشان زیادی شیطان بود.

نیامده کلی دردسر برای مادرش درست کرده بود.

بارمان پشت فرمان نشست، با تک بوقی دنده عقب گرفت و از خانه بیرون زد.

طناز عین همیشه آب پشت سرشان ریخت.

-زیر دلم یکم درد می کنه.

-میریم دکتر.

-زیاد مهم نیست.

-پدرسوخته نیومده ببین چطور دهنمونو سرویس کرده؟

آنیل لبخند زد.

دستش را روی شکمش گذاشت و گفت:کاری به دخترم نداشته باش.

-پس کی دخترت میاد بیرون ببینیمش؟

-وقت گل نی، صبر کنی میاد.

-من صبورم.

-کاملا مشخصه.

بارمان خندید.

-برام چندتا شاخه گل بخر.

-بروی چشم بانو.

-بریم از اون خرس گنده ها هم بخریم.

-زود نیست؟

-نه دوس دارم برا دخترم بخرم.

-چشم، دیگه چی؟

آنیل با اشتیاق نگاهش کرد و گفت:منو ببوس!

بارمان خندید و گفت:داری ادای دیشب منو درمیاری؟

-نه، منو این کارا؟

-آخ که تو هم چقدر آروم و سربه زیری.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 202 تاريخ : شنبه 20 خرداد 1396 ساعت: 14:56