پست105/ویرانی

ساخت وبلاگ

بهتر از این نمی شد.

مادر داغدار فرهود هم لبخند می زد.

پیرزن با اینکه کور بود و چشمش نمی دید اما آراگل و خوش قلبیش را حس کرده بود.

انگشتر یاقوت عتیقه ای که در دستش بود و نسل به نسل چرخیده تا روی انگشتش نشسته بود را با رضایت قلبی درآورد و به عنوان نشان درون انگشت آراگل فرو برد و با تمام ضعفش کِل نیمه جانی کشید.

چشمان فرهود برق می زد و تمام دلش را ریسه بسته بودند.

باید نسل عشق باشی.

دو دوتا چهارتا بعضی وقت ها جواب نمی دهد.

کافی است کمی لبخند روی لبت نقاشی کنی و چند بیت شعر از بر باشی.

باور کت رسم عاشقی سخت نیست.

اگر دلت برای آمدن، نفس بکشد.

*********************

فصل آخر

باز هم دانیال!

این مرد هیچ رقمه کم نمی آورد.

اصرارش ستودنی بود اما برای آنیلی که دیگر دل بخشیدن نداشت، این همه رفت و آمد فایده ای نداشت.

وقتی کنارت بگذارند، دوباره برگشتن فقط ظلم در حق کسی است که کنار گذاشته شده است.

باز هم دانیال را ناامید کرد، سوار ماشینش شد و از کارخانه بیرون زد.

بی هوا به شیشه ی عقب نگاه کرد.

چهره ی شکسته ی دانیال ناراحتش کرد.

این مرد که همه جا بخاطر مرام و مردانگیش برایش خم و راست می شدند، برای دخترش ته نامردی بود.

این نخواستن آنقدر عمیق بود که آنیل پر از عقده، فقط بی تفاوت از کنارش بگذرد.

کاش نمی آمد.

کاش اصرار نمی کرد.

کاش این همه جدی پدر بودنش را به رخ نمی کشید.

گاهی دلش به حال دانیالی که عین یک گدا به سراغ می آمد می سوخت.

اما چه کسی دلش برای اوی مادر مرده می سوخت؟

انگار از وقتی که دنیا آمد عالم و آدم با او سر ناسازگاری داشتند.

از کارخانه که بیرون زد با درد زیر لب گفت:خوب نیستم، بدترم نکنید.

بارمان برای ناهار دعوتش کرده بود.

گفته بود برایش سورپرایز دارد.

حداقل این مرد بلد بود در ناشیانه ترین بخش زندگیش شادش کند.

قرارشان رستورانی بیرون شهر بود.

شاید بهتر بود او هم گاهی وقت ها بارمان را غافلگیر کند.

پا روی گاز گذاشت و به سمت کارخانه اش رفت.

اما نرسیده، توجه اش به ماشین بارمان که سر پیچ دور زد و با سرعت گذشت.

او هم سر پیچ دور زد.

باید زنگ می زد و گفت که پشت سرش است.

گوشیش را از درون کیفش درآورد.

شماره ی بارمان را پیدا کرد، دستش شماره را لمس کرد.

لبخندی روی لبش آمد.

از این غافلگیری های ساده خوشش می آمد.

نگاهش روی ماشین بارمان بود، بوق اول را خورد که...

نفسش رفت.

ماشین با سرعت، بدون رعایت چراغ قرمز، با سرعت به پهلوی ماشین بارمان زد.

سرعت آنقدر زیاد بود که خط ترمز باقی مانده روی جاده، بوی لاستیک سوخته بلند کرد.

هر دو ماشین به سرعت به پایه پل هوایی برخورد کردند.

راننده پژویی که به ماشین بارمان برخورد، از ماشینش پیاده شد.

قبل از اینکه مردم جمع شوند به طرز مشکوکی به سمت پرایدی که کمی آنطرف تر از پل هوایی پارک بود دوید.

سوار شد، و به سرعت از صحنه فرار کرد.

آنیل بدون اینکه حال خودش را بفهمد وسط خیابان روی ترمز زده بود.

آشفته با زانوهایی که می لرزید به سمت بارمان دوید.

بدون اینکه بفهمد ریسه های چشمش پاره شده بود و اشک می ریخت.

مردم دور صحنه ی تصادف را گرفته بودند.

یکی به راهنمایی رانندگی زنگ زده بود و یکی دیگر به آمبولانس!

آنقدر این روزها فشارهایی متعدد را تحمل کرده بود که با دیدن بارمان که سرش روی فرمان ماشین افتاده بود و تمام شیشه ی جلو خورد شده، صورتش را زخمی کرده بود، هیستریک جیغ کشید.

کنار ماشین زانو زد و دست روی سرش گذاشته بود و مرتب جیغ می کشید.

دو تا زن با دلسوزی کنارش آمدند و زیر بازویش را گرفتند.

-چی شده خانوم؟ شوهرته؟

هیچی نمی فهمید.

بارمان را کشته بودند.

بارمانش...

بلند بلند هق می زد و جیغ می کشید.

آمبولانس با تمام ترافیکی که می توانست سر راهش باشد زودتر از پلیس های راهنمایی رانندگی رسید.

بزور پژو را کنار زدند و در فرو رفته در پهلوی بارمان را از جا کندند.

پهلویش خونریزی شدیدی داشت.

فورا او را با احتیاط روی بلانکارد گذاشتند.

آنیل بدون توجه به ماشین که وسط خیابان خاموشش کرده بود و باعث ترافیک شده سوار آمبولانس شد و با بارمان به سمت بیمارستان رفت.

دست بی جان بارمان را در دست گرفته بود و با تمام دل و جانش ناله می کرد.

آنقدر قیافه اش داغان و رنگ پریده بود که دکتر آمبولانس دلش برایش بسوزد.

-شما حالتون از مریض بدتره خانوم، خونسرد باشین، من کمک های اولیه رو انجام دادم انشاالله که چیزی نیست.

روی چه حسابی حالش خوب باشد؟

با این وضع مگر حال خوبی هم می ماند؟

چرا تا کمی زندگی روی خوش نشان می داد اتفاقی می افتاد؟

معلوم نبود خدا چه دشمنی با او دارد؟

این همه مصیبت بس نبود؟

به ولا که او هیچ نسبتی با حضرت ایوب نداشت.

رگ و ریشه اش به یعقوب پیامبر هم نمی رسید.

پس چرا خدا دم به دم یک مصیبت تازه برایش رقم می زد؟

-زنده بمون، توروخدا تو برای من بمون.

حتی نمی توانست بلند بلند داد بزند و برای زنده ماندنش به خدا التماس کند.

تمام جانش رفته بود.

به بیمارستان که رسیدند، هول تر از دکترها بود.

آنقدر دستپاچه و گیج بود که یک بار با بی حواسی پایش به در ورودی بیمارستان خورد و محکم با چانه به زمین خورد.

دردی که درون چانه اش پیچید آنقدر زیاد بود که فکش قفل شد.

سوزش زیادش و خونی که زیر گلویش راه افتاد، ضعف بدنیش را بیشتر کرد.

اما مهم نبود.

هیچ چیزی مهم نبود.

فقط بارمان باشد.

سلامت باشد.

بارمان را یکراست به سمت اتاق عمل بردند.

آنیل هم بی حال روی صندلی کنار اتاق عمل نشست.

نه کولی بازی درآورد، نه سر دکتر و پرستاری جیغ و داد کشید.

فقط و فقط درون دلش زجه زد.

خون گریه کرد و بی خیال چانه ی پر دردش شد.

پرستاری که به سمت اتاق عمل می رفت با دیدن وضعش فورا به سمتش رفت.

-چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟

فکش آنقدر درد داشت که جوابی ندهد.

پرستار چانه اش را در دست گرفت و گفت:این زخم بخیه می خواد.پاشو ببینیم، اصلا حالت خوب نیست.

خوب نبود که نبود، به درک!

بارمان باشد، خوب است، خوب می شود.

-پاشو دختر، باید بری بخیه کنی تا بدتر نشده، اصلا رنگ به صورت نداری.

بزور لب زد:نمی خوام.

-اینجا بشینی، هیچی عوض نمیشه، دکترا کار خودشونو می کنن.بیا به خودت برس، از در اتاق عمل بیاد بیرون باید سرحال باشی براش کمپوت باز کنی.

جمله آخرش را با طنز شیرینی گفت.

باز هم دل نکند که بلند شود.

پرستار که دختری بانمک و همسن و سال های خودش بود، زیر بازویش را گرفت، گفت:چونه ات خونریزی داره، به نظر می رسه فشارتم افتاده، تا کار دست خودت ندادی باید استراحت کنی.

بلند شد.اما وزنش را روی شانه ی پرستار انداخت.

پاهایش هنوز می ارزید.

انگار پاهایش با او راه نمی آمدند.

پرستار بزور او را به یکی از اتاق برد.

او را روی تخت خواباند و با دکتر جوانی برگشت.

چانه اش بی حس شد.

شستشو شد.

بخیه شد.

هیچ کدام را نفهمید.

درد قلبش آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه ی درد چانه اش نشود.

پرستار درون لیوان برایش آب قند آورد.

بزور به خوردش داد و با اخم بامزه ای گفت:تا سرحال نشدی از جات بلند نمی شی، وگرنه مجبور میشم دست و پاتو ببندم.

چه پرستار سرخوشی!

اصلا نمی فهمید چه می کشد.

-میشه یه تلفن بهم بدین زنگ بزنم.

ماشین را که رها کرد، کیف و گوشی و همه چیز را هم درون ماشین رها کرد.

پرستار از جیب روپوش سفیدش گوشی را درآورد و گفت:زنگ بزن برمی گردم.

برایش عجیب بود که از این دختر زخمی که حال خوشی نداشت خوشش آمده بود.

آنیل گوشی را گرفت و شماره ی مهرداد را گرفت.

باید در این مصیبت جدید یک پشت داشته باشد.

-الو، بابا!

مهرداد با شک پرسید:آنیل؟

-بابا بیا بیمارستان...

نتوانست ادامه دهد و بلند بلند گریه کرد.

-چی شده آنیل؟ منو نترسون.

-بابا بارمان...

-یا خدا، بگو چی شد؟

-تو اتاق عمله، جلوی چشمم تصادف کرد، عمدی بود، می خواستن بکشنش...بابا بیا، خواهش می کنم بهت احتیاج دارم.

-فقط بگو کجایی؟

-بیمارستان بهشتی.

-همین الان خودمو می رسونم.

با هق هق گفت:فقط بیاین.

تماس را که قطع کرد و نگاهش را به سقف دوخت.

چانه بدتر ازقبل می سوخت.

اما فشارش نرمال شده و سر گیجه ی خفیفش بهتر شده بود.

باید می رفت کنار اتاق عمل و مان جا می ماند.

جانش زیر تیغ عمل بود.

نمی توانست آرام اینجا دراز بکشد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 224 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 21:33