پست107/ویرانی

ساخت وبلاگ

اما هنوز شماره نگرفته بود که گوشی درون دستش زنگ خورد.

به شماره که دقیق شد فهمید نوید است.

این پسر هم معلوم نبود سرش کجا گرم است.

خیلی وقت بود خبری از نوید نداشت.

هرچند می دانست کار جدید شروین تمام وقتش را پر کرده.

جوری که آخرین بار وقتی برای نبودنش گله کرد، صدای خسته اش که تمام شب در استدیو مانده بود، باعث شده بود که کمتر برای نبودنش بهانه گیری کند.

دست خودش نبود.

نوید بهترین دوستش بود.

دکمه ی تماس را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند.

با صدایی خسته و بغض دار لب زد:نوید؟

-آنیل راسته؟ بیمارستانی؟

-جلو چشمم اتفاق افتاد نوید.

-میام پیشت.

-راهت نمیدن، وقت ملاقاتی که نیست.

-خوب نیستی، می دونم.

همیشه از زیر و بم احساسش باخبر بود.

-خوب بشه، خوب میشم.

-حالش چطوره؟

-کلیه چپش رو از دست داد.

-متاسفم.

-نباش، تو بگو قضا و قدر، من میگم یه بازیه، دنبال دلیلیشم، پیدا بشه...

-به کسی مشکوکی؟

-هنوز نه!

-پس چی؟

-فقط منتظرم حالش خوب بشه، دیگه نوبت ماست، بسه هرچی از هرکی از راه رسید ضربه خوردیم.

-نگرانتم آنیل.

-نباش، خانم کوچولو خیلی وقته بزرگ شده.

نوید مکث کرد و گفت:همین جوری زنگ زدم رو گوشیت حالتو بپرسم، بابات جواب داد. گفت پارکینگه پلیسه و تصادف شده، این شماره رو ازش گرفتم اول از سلامتی خودت مطمئن بشم بعد بارمان.

-خوب میشه، دکتر گفت خوب میشه، گفت معجزه بود. هنوزم خدا یه جاهایی هوامونو داره.

-شک نکن....مواظب خودت باش آنیل!

-نمی خوام خودمو تو دردسر بندازم، نوبت منه بقیه رو تو دردسر بندازم.

-کله خر نشو.

-نوید امروز مردم، جلوی چشامم...حتی تصورشم نفسمو بند میاره، نمی خوام ساده از این قضیه بگذرم.

-بسپر به دست قانون. پیداشون می کنن.

برای اینکه قضیه کش پیدا نکند خلاصه گفت:باشه.

می دانست باشه گفتنش سرسری است...اما او آنیل بود. قصد چیزی را می کرد خدا هم روی زمین می آمد کوتاه نمی آمد.

-فردا میام بهت سر می زنم.

-باشه.

-شبت بخیر.

****************************

همین که چشم باز کرد، قضیه را از آنیل پرسید.

آنیل هرچه دیده بود را مو به مو برایش تعاریف کرد.

حدسش درست بود.

پس برایش دام پهن کرده بودند و او هم به سادگی طعمه شد.

-یه گوشی بهم بده.

آنیل گوشی همراهش را به دستش داد و گفت:به کی می خوای زنگ بزنی؟

بی توجه به جمله ی پرسشی آنیل تند تند شماره ای که حفظ بود را گرفت.

بعد از دومین بوق، صدای خشن مردی درون گوشش پیچید.

-بله؟

-هرکاری داری زمین می ذاری، می خوام ته توی تصادف منو دربیاری، تا قبل از اینکه از این بیمارستان و تخت لعنتی خلاص بشم باید کسی که اینقدر جرات داشته که منو به این حال بندازه رو پیدا کرده باشی.

-چی شده آقا؟ خدا بد نده، بیمارستان چرا؟

-نگرفتی چی شد؟ نمی خوام باز روشنت کنم که نونت کامل آجر بشه، پس خوب گوش کن و دل بده به کاری که ازت خواستم. فقط سه روز وقت داری، نه بیشتر نه کمتر.

-آقا بدون سرنخ؟

-شماره پلاک پرایدی که بعد از تصادف با من راننده باهاش فرار کرد و برات پیام می کنم، مشخصات ظاهری یارو هم برات می فرستم، زیر سنگم شده پیداش می کنی و ازش حرف می کشی. باید بدونم کی پشت این ماجراس.

-چشم، شده کلا این شهرو بهم بریزم براتون پیداش می کنم.

-حالا حرف همو فهمیدیم، کوچکترین خبریم شنیدی یا چیزی پیدا کردی منو تو جریان بذار.

-به روی چشم آقا، امرتون واجب!

-فقط پلیسا فعلا چیزی نفهمن، پس آسه برو آسه بیا.

-اونم به روی چشم، امر دیگه؟

-بسلامت.

تماس را قطع کرد وگوشی را به آنیل داد.

آنیل از این روی بارمان که تازه با آن برخورد کرده بود، ترسید.

این مرد، بیشتر شبیه یک مار زخمی بود تا کسی که مصدوم روی تخت بیمارستان افتاده.

-خوبی؟

بارمان با کینه لب زد:خوب میشم.

-می خوام تو کاری که می کنی منم باشم.

بارمان بدون اینکه برگردد و نگاهش کند گفت:از پسش برمیام، تو فقط کنارم باش، بدون اینکه بخوای تو چیزی دخالت کنی.

-همه اعتبارمو وسط می ذارم، فقط بذار بفهمم کی بوده؟

-می فهمی، اما به موقعش!

صدای تقه ی در توجه هر دو را جلب کرد.

نوید با دست گل بزرگی که روی پایه ی چوبی بود، داخل اتاق شد.

-سلام.

آنیل با لبخند بلند شد و دسته گل دراز شده از دست نوید را گرفت و رو به بارمان گفت:احتمالا دورادور همدیگه رو می شناسین اما هیچ وقت رسما بهم معرفی نشدین.

نوید با لبخند کمرنگی گفت:سعادت نبوده.

بارمان با کنجکاوی به نوید نگاه کرد.

نوید متواضعانه جلو رفت، دستش را دراز کرد و گفت:بهم میگن نوید، تو هم راحتی همینو صدام کن، دوست و همکار آنیلم.

به چه جراتی آنیلش را با اسم کوچک صدا می زد؟

به رسم ادب دست نوید را فشرد و بی میل گفت:لازم به معرفی نیست فک کنم.

نوید دستش را چند بار تکان داد و گفت:لزوما نه، فکر کنم بهتر از خودت می شناسمت.

-چطور؟!

آنیل دسته گل را روی کمد کوچک کنار بارمان گذاشت و با لبخند گفت:چون اونقد رفیق هست که از جیک و پوک رفیقش خبر داشته باشه.

نوید روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:خیلی متاسف شدم که این اتفاق افتاد.

بارمان با جدیت گفت:متاسف نباش، اتفاق اگه نیفته که اسمش اتفاق نیست.

آنیل لبه ی تخت نشست و به آرامی دست بارمان را گرفت و گفت:درد نداری؟

-مسکن ها خوب اثر کردن.

نوید بدون اینکه از صدای آرامشان متوجه حرف هایشان شود و گفت:باید تو موقعیت بهتری باهم آشنا می شدیم.

بارمان خواست جوابی بدهد که آنیل متوجه تردید و احساس ناخوشایندش به نوید شد و به آرامی گفت:پسر خوبیه، خیالت راحت!

-ماهیو هروقت از آب بگیری تازه اس.

نوید تا دقایق آخر وقت ملاقات ماند.

آنقدر پرحرفی کرد و از هر دری گفت که بارمانی که سرد برخورد کرده بود دم آخر آنقدر صمیمانه و گرم از او تقاضای دیدارهای بیشتر کند.

بعد از رفتن نوید، آنیل باز هم ماند.

اصرار بارمان برای رفتن و خسته نکردن خودش فایده ای نداشت.

جانش روی تخت بیمارستان باشد و او با خیال راحت به خانه برود؟

نباید حتما مرد باشی تا کرکری بخوانی که بازوی کلفت داری و یک بغل گشاد.

زن هم باشی می توانی بدون بازو و بغل کوچک و جمع و جور، فقط بودنت را فدای آرامشش کنی.

کم چیزی نیست، زنی با لب های سرخ، چشم های سرمه کشیده و روسری زرد، دنیای خواستنت باشد.

عین یک باران محال در تابستانی ترین حالت ممکن، شانه های ظریفش، به اندازه ی تمام چهارخانه های رنگی رنگی درون کمد دیواریت، خواستنی است.

لامصب این بانو، فقط بدرد سرودن می خورد و بس!

کوه بودنش در این همه ناز، پیش کش.

**************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 182 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 21:33