پست96/ویرانی

ساخت وبلاگ

فصل بیست و سوم

فقط یک هفته به مراسم چهلم مانده بود.

فرهود با کمک بارمان تمام وقتشان به استثنایی وقت هایی که در حال سر و سامان دادن به کارهای کارخانه شان بودند، درگیر کارهای چهلم بودند.

بلاخره فریبا زن نوروزخان نیکان بود و دختر نعمتی!

باید سنگ تمام گذاشته شود.

هرچند که با تمام شایعه های راست و دروغی که بین مردم پخش شده بود، کسی دلی برای فریبا نسوزاند.

اما حضور در مراسمش برای تیکه پاره کردن تعارفات بعد لازم بود.

بلاخره فریبا خانواده ی ثروتمندی داشت، نمی شد از موقعیتی که خانواده اش داشت، گذشت.

پا روی گاز گذاشت و از کنار نگهبانی با بلند کردن دستش گذشت.

جلسه ی امروز با سهامداران که طبق هر سه ماه پیشرفت کارخانه را می خواست خسته کننده بود.

قرار ناهارش با آنیل هم بخاطر این جلسه ی مسخره بهم خورد.

سرش درد می کرد و شدیدا محتاج یک مسکن بود.

اما از آنجا که اهل قرص و دارو نبود، ترجیح می داد به سمت کافه اش برود و خودش را به "چای به" با نبات دعوت کند.

باید زنگ می زد آنیل هم بیاید.

این روزها او تنها کسی بود که دوای هر دردی می شد.

البته اگر حضور گاه و بی گاه ملیکا را که مثلا برای چهلم خاله اش مانده بود را می توانست هضم کند.

در پرویی این زن مانده بود.

به قول همان مثل معروف رو که نبود، سنگ پای قزوین بود.

چندباری که با ماکان به دیدنش آمد، خیلی خودش را گول زد تا دهان ماکان وراج را پر از خون نکند.

همین مرد 9 سال آنیلش را از او گرفت.

هرچند آنقدر مرد بی بخاری بود که حیف اسم مرد رویش باشد.

کمی خودش را خم کرد تا گوشیش را از روی داشبورد بردارد و به آنیل زنگ بزند که ناخودآگاه نگاهش به آینه افتاد.

پژوی سفید رنگی به طرز مشکوکی پشت سرش می آمد.

داشت تعقیب می شد؟!

بدون اینکه جلب توجه کند، کنار یک گلفروشی ایستاد و خیلی عادی پیاده شد.

باید برای آنیل چند شاخه گل می خرید.

قصه ی دلدادگی همه ی زن ها با گل ها شروع می شود.

نرگس ها که تنگ دل زمستان چسبیدند و به بهار نرسیدند.

برایش چند شاخه میخک قرمز می خرید با گل های ریز سفید.

سلیقه اش را از بر بود.

مطمئن بود خوشش می آمد.

به سمت گلفروشی که رفت، زیر چشمی حواسش به پژوی سفید رنگ بود که با فاصله از ماشینش گوشه ی خیابان پارک شد.

وارد گلفروشی شد، سفارش گل هایش را داد.

این ماشین را چند روز پیش هم دیده بود.

انگار دو هفته پیش هم نزدیک خانه اش دیده بود.

یک ماه پیش هم وقتی به کارخانه می رفت.

دقیق که می شد این اواخر این ماشین را دور و بر خودش زیاد دیده بود اما هیچ وقت اندازه ی امروز توجه اش را جلب نکرده بود.

دسته گل را گرفت و به سمت ماشینش رفت.

باید ته توی این تعقیب و گریز را در می آورد.

آنقدر مرد بی حاشیه ای بود که برای خودش دشمن نتراشد.

در تمام این سال ها هم با کسی سر جنگ نداشت.

مگر هومان و اتفاق هایی که برایش افتاده بود.

بعید بود این جوجه آهنگساز این همه گانگستر بازی در آورد.

سوار ماشینش شد.

دسته گل را کنارش گذاشت و گوشیش را برداشت.

با یکی دو تا زنگ، گوشی را دست آدم هایش داد تا از فردا حواسشان را جمع کنند.

پیشگیری همیشه بهتر از درمان بود.

به سمت کافه راند.

پژوی سفید هم به دنبالش.

خود به خود لبخند زد.

-بیا ببینم این گانگستربازی از کجا آب می خوره؟

شماره ی آنیل را گرفت و از او خواست که به کافه بیاید.

آن میز کنار پنجره دلتنگشان شده بود.

ماشین را پارکینگ خصوصی کافه برد و با دسته گلش وارد کافه شد.

به بوفه ی کافه که رسید گفت:یه چای به با نبات برام آماده کنید، اینم گلم بذارید تو گلدون، می خوام سر میز باشه.

خودش کتش را درآورد و به سمت میز رفت.

کت را دور صندلی انداخت و نشست.

عصر دل انگیزی بود.

کافه هم طبق معمول شلوغ!

فقط میز همیشگی خالی بود.

گارسون دسته گل و چای به و نبات را سر میزش گذاشت و گفت:امر دیگه ای نیست آقا؟

-یه بستنی شکلاتی آماده کن با ژله توت فرنگی و میوه های خورد شده!

-چشم.

گارسون که رفت، نگاهش را به پنجره دوخت.

باید کمی با آنیل حرف می زد.

سرش پر شده بود از ازدحام مشکلاتی که حل شده یا نشده می آمدند و می رفتند.

آنیل که می آمد، دستش را می گرفت...

بهشت کمی آنطرف تر به رویش لبخند می زد.

بهار نوبرانه هایش را یک جا تقدیمش می کرد.

تازه از آسمان هم آواز قناری می ریخت.

کم چیزی که نبود؟

لامصب این دختر هم خانواده ی تمام عاشقانه های دنیا بود.

زلیخا و لیلی باید جلویش لنگ بیندازند.

هرچند نه یوسفی کرده بود نه مجنون درست و حسابی از آب در آمد.

اما از حالا به بعد که می توانست فرهاد خوبی باشد، البته به شرط عشق!

فنجان چایش را برداشت.

کمی لب زد.

هنوز داغ بود.

همیشه ی خدا از خوردن چیزهای داغ بدش می آمد.

نگاهش را در کافه چرخاند.

بودن زوج هایی که می خندیدند ترسیم قشنگ ترین اتفاق این کافه بود.

اما تنهایی دختر یا پسری گوشه ی کافه احتمالا از جمعه هم دلگیرتر بود.

صدای زنگی که بالای کافه به صدا درآمد نگاهش را روی دری که باز شده بود میخ شد.

آنیل با رنگ بنفش وارد شد.

انتخاب رنگ های این دختر معرکه بود.

تیپش آنقدر خاص بود که ببیند تمام نگاه حتی شده برای یک لحظه به سمتش بچرخد.

یادش باشد به او بگوید از این به بعد فقط محض دل آقایش تیپ بزند.

اصلا چه معنی داشت زن این همه خوش پوش باشد.

اصلا اعصاب این نگاه های تحسین برانگیز را نداشت.

خدا را شکر امروز کمی نرمال است وگرنه بابت این نگاه هایی که روی آنیلش چپ شده حتما چشمانشان را از کاسه در می آورد.

-سلام!

بیا، عطرش هم خاص بود.

باید خط و نشان بکشد این عطر را هم فقط برای آقایش بزند.

-سلام.

آنیل صندلی را کنار کشید و رویش نشست.

-خوبی؟

لبخند که می زند، انگار تمام باغ های انار دنیا یک هو شکوفه می دادند.

-کمی سرم درد می کنه.

-گفتم بذار تو جلسه ی امروز کنارت باشم.

-ربطی به جلسه نداره، کمی خسته ام.

-پس چرا اینجایی؟ چرا نرفتی خوبه دراز بکشی خستگی از تنت در بره؟

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 210 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 3:18