پست100/ویرانی

ساخت وبلاگ

نفس ها حبس شد.

بهت، هیجان و نگرانی روی جمع سایه انداخت.

آنیل وارفته با صورتی که گر گرفته بود بی حال لب زد:بابا!

طناز لب گزید و دستانش را با استرس در هم گره کرد.

سکوت جمع آنقدر سنگین بود که انگار حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد.

آراگل و آرش از همه جا بی خبر هم در بهت به سر می بردند.

دانیال زودتر از همه به خودش آمد.

طلبکار به مهرداد نگاه کرد و گفت:بازی جدیده؟ این کارا چه معنی میده مهرداد؟

مهرداد فقط به آنیل نگاه می کرد.

-متاسفم دخترم که الان باید متوجه بشی.

بارمان دستپاچه گفت:آقای مهرجو، اشکال از منه؟ حرفی و حدیثی شده؟ خطایی از من سر زده که ازش بی خبرم؟

مهرداد دستش را بالا گرفت.

بارمان ساکت شد.

مهرداد نگاه یخیش را به انیال ریخت و گفت:بی لیاقت تر از اون هستی که حتی الان هم متوجه بشی قضیه از چه قراره؟ اما...

نفسی بلند و کشدار کشید.

بغض داشت.

این مرد در حال جان دادن بود.

-اونی که باید اجازه ی این ازدواج رو بده تویی نه من!

سکوت آنقدر تلخ و مرگبار بود که حتی از مبل هایی که رویش نشسته بود و با هر تکان جیرجیر کوچکی می کردند هم صدا بلند نمی شد.

دانیال عین مرده ای به مهرداد نگاه کرد.

چیزی که فکر می کرد ابدا امکان نداشت.

با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید و گفت:بعد از این همه سال...داری دروغ میگی!

مهرداد با پوزخند نگاهش کرد.

آنیل که چادر از روی سرش سر خورده و روی مبل افتاده بود از جایش بلند شد.

کت و شلوار شیری رنگش آنقدر خوش دوخت و برازنده اش بود که اگر در موقعیتی غیر از این موقعیت وخیم قرار داشتند احتمالا برای انتخابش تحسینش می کردند.

-بابا...چی داری میگی؟

صدایش تیز شده بود و می لرزید.

مهرداد که آب از سرش گذشته بود با لحنی نرم و دلسوزانه گفت:متاسفم که پدر نبودم، تمام جونم بودی و هستی اما...یه دایی همیشه برادر مادرت می مونه!

آنیل ناباور دستش را جلوی دهانش گذاشت.

بارمان گیج و گنگ نگاهش بین بارمان و دانیال و آنیل می چرخید.

طناز ریز ریز اشک می ریخت و مریم فقط زل زده به دانیالی که عین یک بازنده روی مبل افتاده بود نگاه می کرد.

مهرداد با نفرت رو به دانیال گفت:روزی که بچه رو از لیلی گرفتی و دادی به اون خانواده، خدا همون خدا بود که منو سر موقع رسوند. اومدم به لیلی و بچه ی چند روزه اش سر بزنم، دیدمت، بچه رو تو پتو پیچونده بود و سوار ماشینت شدی. فک کردم رگ پدر خوب بودنت فعال شده. تردید کردم دنبالت بیام...اما...حس بدی که به این قضیه داشتم مجبورم کردم بی سروصدا دنبالت بیام.

آنیل دستش را به مبل گرفت تا نیفتد.

طناز فورا بلند شد و زیر بازویش را گرفت و او را روی مبل نشاند و پشت کمرش را نوازش کرد.

-وقتی دیدم در اون خونه ایستادی و در زدی، قلبم ایستاد. بچه رو راحت تحویل دادی و سوار ماشینت شدی، گازشو گرفتی و رفتی.حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینقدر بی رحم باشی، پشت سرت در اون خونه رو زدم، مرد خونه درو باز کرد، سراغ بچه رو گرفتم انکار کرد، نتونستم جلوی خودمو بگیرم، مشتمو که کوبوندم تو صورتش و تهدید کردم تحویل پلیس میدمت به حرف اومد. گفت بچه دار نمی شدن، گفت یکی از آشناها دانیال رو معرفی کرده، یعنی بهترش این بود که یکی از دوستان اون خانواده رو به تو معرفی کردن، می خواستی یه جوری از شر بچه راحت بشی که برای ازدواجت با مریم خانم بعدا دست و پاتو نگیره، انتخاب راهت بی رحم ترین کاری بود که کردی...

دانیال لرزان گفت:بس کن!

مریم با چشمانی شبنم نشسته لب زد:چیکار کردی دانیال؟

-چیو بس کنم؟ ظالم بودنتو؟ اینکه بچه ی خودتو فروختی؟ گرفتن آنیل از اون خانواده عین آب خوردن بود، ترسو بودن، دمشون رو گذاشتن کولشون و در رفتن، انگار باهاشون طی کرده بودی از این شهر برن، خودم رسوندمشون ترمینال، برای سکوت کردن و اینکه به تو خبری ندن بهشون حق السکوتم داد.

دانیال با نفسی که بزور می آمد و می رفت گفت:من اومدم دنبالش، اما نبودن، نفهمیدم کجا رفتن، بعد که پیداشون کردم گفتن یکی اومد بچه رو گرفت و رفت.نمی شناختنت، نفهمیدم تو بودی که بیام دنبالش، هیچ وقتم نگفتی که آنیل دختر منه.

مهرداد داد زد:که چی بشه؟ که باز ببخشین به یکی دیگه؟ اینقدی که برای آرین به آب و آتیش زدی برای داشتن آنیل زدی؟ گفتی پدر یه دخترم هستی؟

آنیل نگاهش را روی صورت دانیال دوخت.

دانیال سنگینی نگاهش را حس کرد.

سر بلند کرد.

نگاه که به نگاهش دوخته شد، بی طاقت، از جایش بلند شد.

قبل از اینکه کسی جلویش را بگیرد از سالن بیرون زد.

مهرداد بلند شد.

به سمت آنیل رفت.

پیشانیش را بوسید و گفت:متاسفم که باید الان، تو این موقعیت از واقعیت زندگیت خبر دار میشدی، من هرچی پدر باشم بازم برای این ازدواج باید رضایت پدر واقعیت می بود.

آنیل با نفس تنگی گفت:فقط بهم بگین من حلال زاده ام؟

مهرداد دست روی دهانش گذاشت و گفت:دیگه حتی بهش فکرم نکن،حرف زدن جای خود، لیلی زن صیغه ای دانیال بود.

-فقط لطفا بذارین تو حال خودم باشم، لطفا!

از جایش بلند و بی توجه به همگی به سمت پله ها رفت.

اندازه یک قرن باید برای خودش عزاداری می کرد.

مریم و آرین شرمنده با عذرخواهی رفتند.

اما بارمان ایستاد.

رو به مهرداد گفت:اگه اجازه بدین با آنیل حرف بزنم.

مهرداد دست روی شانه ی بارمان گذاشت و گفت:حتی اگه پدرش من نباشم اون هنوز همون دختریه که می خوایش؟

-برای من هیچی تغییر نکرده.

-نمی دونم تو این وضعیت قبولت می کنه یا نه؟

دستش را به سمت راه پله دراز کرد و گفت:اگه پشت در اتاقش موندی، اصرار نکن.

-ممنونم.

از پله ها بالا رفت.

مستقیم به سمت اتاقش رفت.

در زد و ایستاد.

صدایی نیامد.

دوباره در زد.

باز هم صدایی نیامد.

بار سوم که در زدنش تکرار شد و صدایی نیامد، دستگیره را فشرد و به آرامی داخل شد.

آنیل زانوهایش را بغل گرفته بود و عین مرده ای خودش را روی مبلی که کنار پنجره بود جمع کرده بود و به بیرون خیره بود.

از حضور و ادکلن بارمان که بویش زودتر از خودش اعلام حضور می کرد هم هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد.

بارمان نزدیکش شد.

-آنی!

-می دونی بچه ی ناخواسته بودن یعنی چی؟

-نمی دونم باید چطور دلداریت بدم، فقط به این فک کردم که باید باشم.

آنیل دستش را زیر چانه اش زد و گفت: من دیدم برای آرین و مریم خانم چقدر خودشو به آب و آتیش زد اما منو...دخترشو...چرا منو نخواست؟ به خاطر لیلی؟

-مردا عاشق که میشن بی رحم میشن.

-تو هم یه روزی از بچه ی خودت می گذری؟

-من از هیچ زنی غیر از تو بچه نمی خوام، بچه ی که از تو باشه پاره ی تن منه.

بالای سر آنیل ایستاد.

دستش را روی شانه اش گذاشت و نوازش کرد.

-پس بخاطر لیلی منو نخواست. اون لیلی رو دوست نداشت.

-خودتو داغون نکن آنی!

-امشب منو کشتن.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 154 تاريخ : سه شنبه 2 خرداد 1396 ساعت: 3:18