پست83

ساخت وبلاگ

از کنار حاج خانم گذشت و وارد خانه شد.

حاجی با ابروهای پیوسته محکم به چپقش پوک زد و به جلویش خیره شد.

*************************

با یک دست فرمان را می چرخاند و با دست دیگرش عصبی گوشی را به گوشش چسباند.

-چی میگی تو؟

صدای جیغ جیغش درون گوشش زنگ خورد.

-میگم خبری ازش نیست، بهم زنگ نمی زنه، حتی یه سر به اینترنت نزده ببینم چه خبره؟

کلافه وارد خیابان اصلی شد و گفت:میگی چیکار کنم؟

-پوریا پاشم میام.

-تو غلط می کنی، هی هیچی نمی گم سر خود برای خودت نقشه می کشی.

با بغض گفت:تو نمی فهمی.

نه، خیلی چیزها را نمی فهمید وگرنه آخر و عاقبتش که این نمی شد.

-خودم درستش می کنم.

-می دونی از کی داری میگی درستش می کنم؟

-یه اسمی، آدرسی، کوفتی ازش بهم بده، زیر زمینم باشه پیداش می کنم.

بی طاقت گفت: می فرستم برات، هر چی بشه بهم میگی دیگه؟

-سرمو بردی، گفتم باشه!

هنوز هم خیالش راحت نشده بود.

به نزدیک خانه ی حاجی که رسید گفت:قطع می کنم، کار دارم، آدرس، تلفن، اسم و رسمشو بهم بده پیداش می کنم خبرت می کنم.

صدایش ملایم آمد: ممنون.

پوریا بدون انعطاف تماس را قطع کرد.

وارد کوچه شد و جلوی درب خانه ی حاجی روی ترمز زد.

ماشین را خاموش کرد، همین که در را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت، دستی ناغافل روی شانه اش نشست.

سر چرخاند.

با دیدن بهشاد پوزخندی زد و پیاده شد.

در را محکم بهم کوبید.

بهشاد با تمسخر و حس پیروزمنشی نگاهش کرد و گفت:دیر رسیدی.

پوریا بدون اینکه بداند چه خبر است نگاهش کرد و گفت:خیره!

-خیره که خیره، منتها آخرش هر کی زرنگ تره می بره.

از این در لفافه حرف زدنش متنفر بود.

تازه جوری رفتار می کرد انگار کشوری را فتح کرده.

خدا را شکر که مقامی نداشت وگرنه احتمالا همه را زیر پایش له می کرد.

-بزن کنار، حوصله چک و چونه زدن باهات ندارم.

بهشاد دستش را درون جیب شلوارش فرو کرد و کمی خودش را عقب کشید.

-می خوای شما هم تشریف بیار.

حرصی به سمتش برگشت و گفت:چی میگی تو؟

بهشاد مستقیم و با نفرت نگاهش کرد.

-خواستگاری فرداشبو میگم، شما هم بیا، تازگی پسر خونه شدی، به عنوان برادر!

نگاهش مات شد.

دنبال رد شوخی میان حرف های بهشاد گشت.

اما خبری نبود.

آنقدر جدی حرف زد که انگار قلبش از جا کنده شد.

بهشاد با پررویی ادامه داد: به نظر من که واجب نیست، اما خب نظر حاج عمو محترمه، جا باز کردی، عزیز شدی، عروس خانم یه برادرم می خواد.

برادر؟!

بیشتر از دهانش حرف نمی زد؟

انگار هرچه تحمل می کرد فایده نداشت.

جوجه ی دو روزه برایش شاخ شده بود.

اما شاخش را می شکست.

فکر کرده بود با حلوا حلوا کردن دهانش شیرین می شود.

پوریا نبود اگر می گذاشت حتی نوک انگشتش به هلن برشد.

هلن هم اندازه ی هفت پشتش غلط می کرد اگر جواب این نسناس را بدهد.

-حدتو بدون!

-چیه؟ بهت برخورد؟ نمی خوای برادر باشی؟

سعی کرد خونسرد باشد اگر بهشاد ادامه نمی داد!

بهشاد با وقاحت دستش را به سمت کوچه دراز کرد و گفت:هری، پاتو از زندگی هلن بکش بیرون!

نفهمید چه شد، مشتش محکم زیر چشم بهشاد خورد.

وقتی به خودشان آمدند که هر دو با هم گلاویز شده، یکی پوریا می گفت یکی بهشاد.

در خانه ی حاجی باز شد.

صدای الله اکبر حاجی هم آنها را از هم جدا نکرد.

حاج خانم و همسایه ها هم بیرون آمدند.

چندتا جوان و مرد به سمتشان دویدند تا جدایشان کنند.

هلن از همه جا بی خبر با شنیدن سروصدا با هراس چادر گل گلیش را به سر کشید و تا جلوی در آمد.

از ترس دستش را جلوی دهانش گذاشت و با چشمانی وق زده به آنها نگاه کرد.

پوریا با چشمانی سرخ و برزخی کوتاه نمی آمد.

بزرگتر از دهانش حرف زده بود باید ادبش می کرد.

شده فردا فلجش کند نمی گذاشت پایش را برای خواستگاری بگذارد.

کری می خواند؟

نشانش می داد.

هرچه در حقش تحمل کرد به احترام حاجی بود و بس!

تمام شد.

از این به بعد می فهمید یک من ماست چقدر کره دارد.

بهشاد گوشه ی ابرویش خونریزی داشت و زیر چشمش کبود شده بود.

پوریا هم گوشه ی لبش سرخ شده و یقه ی لباسش پاره!

با این حال تا دم آخر که جدایشان کردند برای یکدیگر زور می زدند.

کری می خواندند و هر کدام لقبی به دیگری می داد.

اما پوریا آنقدر هوشیار بود که تهدیدش نکند.

گذاشت بهشاد تا ته تهدیدش کند.

او تهدیدهایش را بدون حرف، عملی نشان می داد.

بهشاد با نفرت روی زمین تفی انداخت و گفت:به روز سیاه می نشونمت.

پوریا پوزخندی به رویش زد.

هنوز نشناخته بودش که کری می خواند.

فردا که نتوانست پایش را درون خانه ی حاجی بگذارد می فهمید نباید با دم شیر بازی کند.

بگذار بگویند او با نامردی بازی می کرد.

گیریم که نامردی باشد، تا حق این پسره ی احمق را ادا نمی کرد ول کن معامله نبود.

هرچه تا الان هم مدارا کرده بود زیادیش شده!

حالیش می کرد که با کسی که نمی شناسد سر شاخ نشود.

حاج آقا جلو آمد.

عصایش را محکم روی زمین کوبید و گفت: شرمتون بیاد. شرمتون بیاد که حرمت این خونه رو شکستین.

پوریا با کشیدن بازویش، خودش را از حصار دو نفری که دستش را گرفته بودند آزاد کرد و خجالت زده سر پایین انداخت.

ابدا قصدش دعوا راه انداخت و بزن بهادر بازی نبود.

البته بشرطی که بهشاد پا روی دمش نمی گذاشت.

آنقدر تحریکش کرد که به سیم آخر بزند.

بهشاد نگاه نفرت انگیزی به پوریا کرد و برگشته مقابل خان عمویش گفت:کرم از درخته!

آنقدر حرفش زور داشت که هلن با نفرت نگاهش کرد.

کرم اصلی خودش بود.

آنقدر خوب در این مدت پوریا را شناخته بود که بداند تا کسی آزاری به او نرساند او هم آزاری نمی رساند.

مطمئن بود این دعوا هم زیر سر خود بهشاد است.

پوریا جلوی حاجی متواضعانه ایستاده بود.

ترجیح داد حرمت شکنی نکند و حرف نزند، وگرنه آنقدر حرف داشت که بهشاد تا صلابه بکشد.

بگذارد بهشاد هرچه دلش می خواهد بگوید.

او جور دیگری، جای دیگری تسویه می کرد.

اینجا نه جایش بود نه وقتش!

حاجی با خشم گفت:بس کنید.

رو به اهالی گفت:بفرمایید، همه چیز تموم شد.

همسایه با سماجت ایستاده بودند تا ته توی ماجرا را در بیاورند.

حاجی به سمت داخل خانه اش رفت و گفت:با هردوتون حرف دارم.

بهشاد بدون اینکه بابت دعوایی که خودش راه انداخته بود خجالتی بکشد گفت:شرمنده ام حاج عمو، تا دوستان هستن، مزاحم نمیشم، فرداشب خدمت می رسیم.

طعنه ی کلامش دستان پوریا را  کنار تنش مشت کرد.

اما باز هم حرکتی نکرد که کسی حساس شود.

هلن ترسیده و نگران خیره ی پوریایی بود که می دانست دارد جان می کند خودش را نگه دارد.

جان می کند حساب پررویی  بهشاد را نرساند.

بیچاره پوریاییش!

حاجی ابروهای سفید و پرپشتش را بالا داد و عمیق به بهشاد نگاه کرد.

بدون حرف داخل شد.

حاج خانم و هلن هم به ناچار به دنبالش داخل شد.

بهشاد میان جمعیتی که اطرافش بودند پوزخندی به پوریا زد.

-خیلی با هم کار داریم رفیق!

گفت و به سمت خانه ی خودشان حرکت کرد.

پوریا نفس قلمبه شده اش را یکباره بیرون داد و نگاهی به در بازِ خانه ی حاجی انداخت.

بابت رو شدن هویتش هنوز شرمنده بود که باز هم بار شرمندگی دیگری روی بارش اضافه شد.

با قدم های محکم و پرحرف داخل خانه ی حاجی شد و در را پشت سرش بست.

حاج آقا لبه ی حوض کوچک خانه نشسته بود و به باغچه ی سرمازده اش نگاه می کرد.

هلن و حاج خانم داخل خانه شده بودند تا آنها به تنهایی صحبت کنند.

به آرامی کنار حاجی لبه ی حوض نشست.

هر دو سکوت کرده بودند.

پیرمرد خودش را به عصایش تکیه داد بود.

-شرمنده ام...

-چند سالته؟

پوریا سر بلند کرد و به حاجی نگاه کرد.

-برای این دعواهای کوچه خیابونی بزرگ نشدی؟

کاش زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید.

-منو نشناختی حاجی؟

-شناختم که میگم بعیده از پسری که سرش به لاک خودشه این بزن بهادریا.

-حاجی شناختی و ملامت می کنی؟ من دم پرم کسی نره از یه گربه هم رام ترم.

حاجی سر برگرداند و نگاهش کرد.

-اون جوون جوشیه، خوبه، سر به راهه اما هرچی ناخوشایندش باشه رو بزور می گیره، باید بی تفاوت بگذری وقتی می بینی آدمی که جلوته حرف حساب حالیش نیست.

-چشم آویزیه گوشم می کنم.

حاجی دستش را دراز کد و روی دست پوریا گذاشت.

-مردتر از این حرفایی که بخوام روضه بخونم برات، خوب و بدم بدی بر منکرش لعنت، اما هرچیزی حرمتی داره، حرمت این خونه رو شکستین.

پوریا شرمنده به دستان چروک افتاده ی حاجی نگاه کرد.

پرده ی اتاق کنار رفته بود و هلن ماتم زده با همان چادر گل گلیش ایستاده بود و نگاهشان می کرد.

صدایشان را نمی شنید.

اما صورت سرخ و خجالت زده ی پوریا عین یک تابلوی غم انگیز مقابلش بود.

تازه یقه ی لباسش هم پاره بود.

یعنی کسی را داشت برایش بدوزد؟

گوشه ی لبش چه؟

مقابل حاجی نه جرات ابراز نگرانی داشت و نه می توانست با دستان خودش صورتش را نوازش کند.

پوریا خم شد و دست حاجی را بوسید.

چشمانش به شبنم شوری نشست.

دستش را جلوی دهانش برد و نفس نفس زد.

باید از اسپریش استفاده می کرد.

حجم این هیجانات برایش سم بود.

اما قبل از اینکه پرده را بیندازد و به سراغ اسپریش برود، نگاه پوریا را حس کرد.

دستش را از جلوی دهانش برداشت.

پوریا رو برگردانده بود و از پشت پنجره نگاهش می کرد.

خجالت کشید.

تند و فرز پرده را انداخت و داخل شد.

لبخندی روی لبش نشست.

چطور می شد این مرد را دوست نداشت؟ چطور؟

بعدا زانو به زانوی خدا می نشست.

باید جواب پس می داد.

دقیقا هدفش از خلقت این مرد چه بود؟

اگر قرار بر دق دادنش است که خوب می تازاند...

اگر قرار بر عاشقی است باید شور بگیرند.

این گونه که نمی شود.

هی دست و دلش بابت هر ابرو بالا انداختنی بلرزد.

دل است، بید مجنون که نیست!

صدای در آمد.

چند دقیقه بعد حاجی عصا زنان داخل خانه شد و یکراست به سمت اتاق علیرضا رفت.

دوباره خودش را کنار پنجره رساند و حیاط را دید زد.

نبودش!

حتما به خانه اش رفته بود.

یکباره انگار هیجان به تنش تزریق شد.

فورا به سمت چرخ خیاطی مادرش هجوم برد.

نخ و سوزن را برداشت.

وسایل پانسمان هم می خواست.

پنبه و کمی الکل بسش بود.

گوشه لب را که نمی شد پانسمان کرد.

مادرش وسایل پانسمان را درون قوطی فلزی روی یخچال می گذاشت.

قبل از اینکه حاج خانمی که با تمام تن لرزانش از دیدن دعوا متوجه حضورش شود پنبه و الکل را برداشت و وارد حیاط شد.

یکراست به سمت پله های گوشه ی حیاط رفت.

ترجیح می داد راه کم خطرتری را طی کند تا از در حیاط برود.

بعد از دعوا مطمئن بود هنوز چند نفری درون کوچه پرسه می زنند.

کافی بود یکیشان او را جلوی در خانه ی پوریا ببیند.

غوغایی بدتر از دعوای جلوی در به سراغش می آمد.

به پشت بام که رسید، با احتیاط قدم برداشت.

همه جا را از نظر گذراند که مبادا کسی او را ببیند.

به پشت بام خانه ی پوریا که رسید، جلوی دریچه ای که مطمئن بود قفل است ایستاد و رویش کوبید.

اگر پوریا خانه باشد با سروصدایی که ایجاد کرده بود حتما می آمد و دریچه را باز می کرد.

و همانطور هم شد.

آنقدر کوفت که پوریای متعجب از پله ها بالا بیاید و قفل دریچه را باز کند.

با دیدن هلن فورا اخم کرد و گفت:اینجا چیکار می کنی دختر؟

هلن جواب نداده با عجله خودش را کمی خم کرد و از پله ها پایین آمد.

سینه به سینه ی پوریا ایستاد و فقط نگاهش کرد.

پوریا حرصی دریچه را بست و لب زد: خیره سر!

هلن بازویش را گرفت و گفت:باهام بیا!

پله ها سیخ بود و با عجله ای که هلن خرج می کرد ممکن بود هر دو کله پا شوند.

اما پوریا با آخرین پله خودداریش تمام شد و توپید: دیوونه شدی؟ اینجا چیکار می کنی؟

هلن اما با آرامش گفت:خوبی؟

پوریا کلافه لبه ی پله نشست.

جان می کند مقابلش نباشد.

نبیندش تا این شور لعنتی از سرش نیفتد.

اما نمی شد.

خودش هم که می خواست این سیاه سوخته ی لعنتی نمی گذاشت.

هلن هم کنارش نشست و گفت:صورتتو ببینم.

-دو تا زخم کوچیکه، کسیو نمی کشه!

خیره شد به زخم گوشه ی لبش!

هنوز حتی تمیزش هم نکرده بود.

دستش را روی گونه ی پوریا گذاشت و صورتش را به سمت خودش چرخاند.

آبی هایش عین آسمانی بی ابر صاف صاف بود.

پوریا خیره نگاهش کرد.

دوتا گوی سیاه!

هیچ شیطنتی نداشت اما آنقدر عمیق بود که می ترسید اگر درون چاهش بیفتد هیچ وقت نجات پیدا نکند.

-وقتی اینجایی خراب میشم، بدترم می کنی دختر!

هلن بدون اینکه به روی خودش بیاورد که متوجه ی منظورش شده به آرامی گفت:کمی می سوزه.

تکه ای پنبه برداشت و به الکل آغشه کرد و روی زخم پوریا گذاشت.

پیشانی پوریا چین افتاد اما از سوزشش لب باز نکرد.

-قشنگ نگام می کنی!

دست هلن شل شد.

-میشه پنبه رو فشار بدی روی زخم؟

نگاهش روی یقه ی پاره ی لباسش ماند.

-درش بیاری برات می دوزمش.

-نمی خواد.

یادش باشد بعداها...چند تا شعر یادش بدهد منحصرا هم سهراب!

بگوید برای فهمیدنش تمرین کند.

علاقه هایش را ریز کند و چند سطر به چند سطر بخواند.

تازه خودش هم مو باید بلند کند.

عاشقانه بدون موی بلند که جوابگو نیست.

-بیرون چی شد؟

-دیگه نمیاد خواستگاری.

هلن متعجب سر بلند کرد و نگاهش کرد.

-نمی ذارم که بیاد.

پوریا دستش را بالا آورد و محکم چانه ی هلن را گرفت.

-نمی ذارم بیاد که تو یه روزی بخوای زخم های اونو درمون کنی، هلن،...برام مهم نیست پسرعموته، از این به بعد نگات به نگاش بیفته زنده ات نمی ذارم.

چانه اش را رها کرد و پنبه را از روی لبش برداشت.

زیر لب زمزمه کرد: کری خوندن رو نشونش میدم.

هلن حرفی نزد.

ته دلش دخترک جانش سیب می چید.

دوباره برگشت و به هلن نگاه کرد.

معصومانه نگاهش می کرد.

آخرش، این سیاه های براق پدرش را در می آورد.

-پاشو برو بالا، نمی خوام کسی ببینه اینجایی!

هلن از جایش تکان نخورد.

با دقت به خطوط چهره ی پوریا نگاه کرد.

-می دونی ته خوبی چیه؟

هلن با لبخند گفت:مطمئنم می رسه به تو!

زخم زدن که شاخ و دم ندارد.

دو تا کلمه می گفت تا مجبورش کند برای بار هزارم از خودش بدش بیاید.

-پاشو برو، نمی خوام باز مجبورم کنی کنترلمو از دست بدم.

لبخندی نمکین روی لب های هلن آمد.

می گوید ته ریش های مردانه دل می برد و دست های دور شانه!

اما چرا کسی از چشم هایش نمی گوید؟

این چشم ها که هفت جد و آباد آدم را جلوی رویت می آورد.

خوب و بدش بماند پای همان هایی که می گویند این دل می برد یا آن!

تو فقط بدان این چشم ها اندازه ی یک صبح بخیر جانانه دلبری می کند.

-می دونی یه دختر از چی خوشش میاد؟

پوریا نگاه از چشم هایش گرفت و گفت: تو زندگیم این یه رقم رو یاد نگرفتم.

مرد دوست داشتنی!

هلن لب باز کرد حرفش را ادامه بدهد که صدای کوبیدن در، باعث شد نیم خیز شود که پوریا مچ دستش را گرفت.

-مهم نیست کی پشت دره!

هلن تند در حالی که یک نگاه به در ورودی که با باز بودن در خانه پیدا بود می انداخت و یک نگاه به پوریا گفت:

-شاید کارت دارن.

پوریا مجبورش کرد به همان حالت قبل شانه به شانه اش بنشیند.

-می خوام بری، اما الان نه!

بعد از چند بار کوبیدن در، هر که بود خسته شد و انگار رفت.

پوریا برگشت و صورتش را در یک سانتی صورت متعجب هلن نگه داشت.

-یاد نگرفتم که تورو یاد بگیرم.

هلن هین بلندی گفت و همین که خواست صورتش را عقب بکشد، پوریا دست برد و شال روی موهایش را کنار زد.

موهای بازش روی شانه اش ریخته بود.

 با این موها نمک روی نمکش می ریخت.

هلن فورا شالش را روی موهایش کشید و گفت:من دیگه میرم.

باید می رفت اما پسرک شیطان قلبش سر ناسازگاری گذاشته بود.

از روی پله ها بلند شد.

-برام یه چای درست کن برو.

ابروهای هلن همراه با لبخندش بالا رفت.

-چای خونه ی حاجی همیشه تازه دمه.

پوریا شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش!

-تو کدبانوی این خونه باش!

با این مرد، مسلمانی بلد نبود.

بلند شد.کف دستش را به دیوار تکیه داد تا تعادلش را حفظ کند.

به سمت چوب لباسی که به دیوار کوبیده شده بود، رفت.

پیراهن سفیدی برداشت و مقابلش ایستاد.

پوریا با دکمه هایی که تا آخر باز شده بود بیخ نگاهش می کرد.

پیراهن را روی دستش انداخت و پوریا را دور زد.

پیراهن پاره اش را از تنش درآورد و روی زمین انداخت.

پیراهن سفید را پشتش گرفت و لب زد: بپوشش!

پوریا پیراهن را تن زد و باز هلن مقابلش بود که با آرامش دانه دانه دکمه های پیراهنش را می بست.

میان دست های این دختر یک بهار کوچک زندگی می کرد.

آن وقت قرار بود مادرش شهر به شهر دنبال یک بهار برایش باشد؟

دست هلن را میان دستانش گرفت.

-از حالا تا ته اش، نمی دونم کجا؟ هرجایی که باشه، خونه ی حاجی قرق منه، حواست هست که باید حواستو جمع کنی چشم و ابرو اومدنات بشه عین همون دخترای آفتاب مهتاب ندیده ی قدیما؟

دلش می خواست همین الان آنقدر فحش کشش کند تا جانش بالا بیاید.

همین حرف ها را می زد که دم به دقیقا دست و دلش می لرزید.

این انحصارطلبی های دوست داشتنی اش بلاخره کاری می کرد که زانو بزند.

دستش را رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت.

بی صدا و آرام!

پوریا فقط نگاهش کرد.

خانه گرمتر از قبل نشده بود؟

صدای ظرف و ظروف آمد و لبخندی روی لب های پوریا جان گرفت.

شیطان می گفت تا سهمش را نمی گرفت نگذارد برود.

زیاد طول نکشید که هلن آمد و گفت:چای ریختم تو قوری، آب جوش اومد بریزی سرش، چند دقیقه صبر کنی دم کشیده.

حریصش می کرد.

این همه ضعف در مقابل این دختر جز بعیدترین چیزهایی بود که داشت تجربه می کرد.

هلن به سمت پله ها رفت.

طاقت نیاورد بدون اینکه سهمش را بگیرد بگذارد برود.

به دنبالش رفت.

هلن روی پله ی اول پا گذاشت.

پوریا معطل نکرده، دست انداخت دورش و تمام و کمال تن به تنش چسباند.

تب کرد و نفسش بند آمد.

ضربان قلبش هشدار داد.

-هر چیزی مجازاتی داره!

قبل از اینکه بفهمد غنچه ای روی لب هایش جوانه زد.

و برای آخرین بار کافر شد.

*******************

قوری سوت می کشید و او بی توجه بود.

هنوز خیسی لب هایش را نگرفته بود.

گوشیش را از جیب شلوارش درآورد و شماره ی سیروس را گرفت.

اگر حال این بچه معلم پررو را نمی گرفت که کیانپور نبود.

بعد از چهار بوق صدای سیروس درون گوشش واضح شنیده شد.

-جونم داداش!

-کار دارم برات.

-در خدمتم.

با اخم و خشم گفت:پسرعموی هلن، پسره ی نسناس، امروز یا فردا هروقت قدم نحسشو از خونه اش گذاشت بیرون باید جوری زده بشه که فرداشب رو تخت بیمارستان باشه.

سیروس با جدیت گفت:چی شده؟

-بماند، حله؟

-از اول حل بود اما چطورش مهمه!

-بگو با احتیاط جوری با ماشین بزنن که فقط پاش بشکنه، بیشتر نشه که سرشاخ بشم.

-میگم پلاک ماشینو بردارن ردشو نگیرن.

پای خواسته هایش که وسط می آمد اصلا مهم نبود که چقدر می تواند بی رحم باشد.

دستی دور لبش کشید.

-همه چیز یه تصادف باشه انگار مقصر خودش بوده.

-همه چیزش با من، نگران نباش،...

سیروس لبخند زد و گفت:پا رو دمت گذاشته؟

-پاشو از حدش بیشتر کرده.

-اوکی می کنم برات.

-رفیقی!

-تا ته اش!

پوریا لبخند زد و بلند شد.

هنوز صدای سوت قوری می آمد.

وارد آشپزخانه شد و تماس را با سیروس قطع کرد.

با خودش فکر کرد اول و آخر مال خودش است.

********************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 220 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 15:34