پست77

ساخت وبلاگ

سری تکان داد و به سمت خانه ی حاجی رفت.

در زد و دست هایش را در جیب شلوارش فرو برده منتظر ایستاد.

کسی که در را باز کرد بهشاد بود.

پوزخندی تحویلش داد که بهشاد از جلوی در کنار رفت.

-حاجی خیلی وقته منتظرته.

پوریا با کنایه گفت:داشتم دخترعموت که تو خونه م قایم شده رو پیدا می کردم، نگرانش بودی.

بهشاد با حرص دستش را مشت کرد.

تمام مدتی که جلوی خانه ی پوریا شاخه شانه می کشید، هلن لبه ی حوض کوچک خانه نشسته بود و سیب هایی که درون حوض افتاده را می شست.

خودش دیده بود که هلن جلوی در خانه اش ایستاد.

شاید هم خیالاتی شده بود.

بدون توجه به بهشاد به سمت بهارخواب رفت.

خبری از هلن نبود.

بهتر، ابدا دلش نمی خواست دوباره او را ببیند.

خجالت نمی کشید اما تاب و تحمل سرو کله زدن با کله شقی هایش را نداشت.

یاالله گویان داخل شد.

حاجی با عصایش از اتاق علیرضا بیرون آمد و گفت:بیا داخل پسرم.

داخل شد و بدون اینکه نگاهی هرز برود مستقیم وارد اتاق علیرضا شد.

بوی این اتاق را دوست داشت.

بوی خاک می داد با کمی یاس!

عطر خوبی بود.

ریه هایش را جلا می داد.

در اتاق را پشت سرش بست و روبروی حاجی روی صندلی چوبی نشست.

-در خدمتم حاجی!

حاجی سر بلند کرد و بدون تعلل گفت:من راضیم.

گنگ نگاهش کرد.

هیچ چیزی از حرف حاجی متوجه نشد.

-متوجه نشدم حاجی!

-مگه برای همین تو خونه ی من نمیری و بیای؟

رنگش پرید.

احساس کرد یک باره میان تنوری داغ رها شده.

صورتش از خجالت سرخ شد.

-از روز اولی که پات رسید به این خونه، فهمیدم کی هستی، اگه چیزی نگفتم برای کله شقی این دختره، گفتم میای میری رفتارات و کاراتو می ببینه دلش نرم میشه، می بینه بد نیستین، یه اتفاق بوده، اما نشد یعنی پسرم...

عمیق نگاهش کرد و گفت:تو زیادی خونسردی، این دختر باید تورو بشناسه که دلش به حال اون بچه تو زندون به رحم بیاد.

دستپاچه دست حاجی را گرفت و بوسید.

-من شرمنده ام حاجی، تا قیام قیامت شرمنده تم.

-نباش، برای عزیزت باید بجنگی، اما راهت اشتباه بوده و هست.

سرش را هم بلند نکرد در چشمان حاجی نگاه کند.

-گناهی به پات نیست، اما تا قبل از اینکه حکم اجرا بشه رضایت هلن رو بگیر.

چطور حریف این دختر کله شق می شد؟

-حاجی...

نوک زبانش آمد حرفی بزند اما نتوانست.

-اولین بار دم زندان دیدمت، وقتی رفتی سراغ اون بچه، پرس و جو کردم فهمیدم حکم برادرشو داری...

-من شرمنده ام حاجی.

-نگفتم که نقل زبونت شرمندگی باشه، گفتم بدونی این خونه بی در و پیکر نیست که اگه یکی گفت سلام بگیم علیک و بفرما، ذاتت خوب بود که مهمون این خونه شدی، عملتم برای خیر بود، هرچند راهت از بیخ و بن اشتباهه، جوونمون رفت اما تو شدی همون نریمانی که باید می بود و نموند.ذات خوبت کاری کرد که به دلم نشستی.

با شرمندگی گفت:حلالم کن حاجی.

-حلالی، بازم برای نجات اون بچه تلاشتو کن، بند دل این دختر خیلی نازکه، با کوچکترین حرکتی پاره میشه، نرو به اینکه سفت و سخته و نم پس نمیده، دلش شیشه اس...

هشدارگونه گفت:فقط مواظب باش این شیشه نشکنه که هیچ وقت ترمیم نمیشه.

نمی دانشت چرا حس می کرد حاجی حرف دلش را می فهمد.

یا شاید حرف دل هلنی که این روزها گونه هایش بیشتر از همیشه گلی می شد.

-اگه رضایت نده؟

حاج آقا سکوت کرد.

-اگه هومن سرش بالای دار بره؟

سر حاجی برگشت و به عکس نریمان خیره شد.

-هومن نکشته، می دونم نکشته، براش تله گذاشتن که منو زمین بزنن.

حاج آقا با نگاهی غبار گرفته گفت:برادرتو نجات بده.

آنقدر حرفش محکم بود که از هلن ترسید.

از دختری که می ترسید هیچ وقت رضایت ندهد.

وقتی بعد از تمام نصحیت ها و حرف های سنگین حاجی از کنارش بلند شد و از اتاق بیرون آمد، باری به سنگینی بیستون کندن روی شانه اش سنگینی می کرد.

جلوی در خانه، صدای هلن متوقفش کرد.

-صبر کن!

ایستاد.

پوریای نترس، از این دختر نیم وجبی می ترسید.

از دختری که دستور اعدام برادرش را می داد.

هلن با خجالت نزدیکش شد.

پاکت نامه ای به سمتش دراز کرد و گفت:شاید بدردت بخوره.

پوریا با تردید به پاکت نگاه کرد.

-چی هست؟

هلن شانه بالا انداخت، پاکت را در جیب کت پوریا هل داد و دیگر نماند.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 7:47