پست74

ساخت وبلاگ

از پنجره به او که نشسته و چای می خورد خیره شد.

نشسته هم قدش از حاجی بلندتر بود.

دستی روی دلش گذاشت.

چرا این دل آرام نمی گذاشتش؟

مردک راحت نشسته بود انگار نه انگار، او درون حیاط به این سردی قدم می زد و دستبندی که به نظر شاید اصلا ارزشی نداشت را درون دستش می چلاند.

باید می رفت داخل، الان بود که صدای حاج خانم بلند می شد.

پوفی کشید و جلوی در دمپایی هایش را درآورد و داخل شد.

هرم داغی که به تنش چسبید درست عین یک حمام آب داغ سلول به سلول تنش را سرکوب کرد.

داخل اتاق که شد نگاه حاجی به سیب سرخ گونه اش افتاد.

لبخند زد و کف دستش را کنارش روی زمین چندبار آرام کوبید و گفت:بیا اینجا دخترم.

با عشق کنار پدرش نشست.

پوریا نگاهش کرد.

معذب بودنش، خجالتی که باعث می شد نگاهش را به نقطه به نقطه ی خانه بیندازد اما روی او خلاصه نشود، دلش را قلقلک می داد.

دختره ی سیاه سوخته حتی اگر نمی خواست هم با همین گونه های گل انداخته دلبری می کرد.

حاجی با غرور رو به پوریا گفت:هلن مترجم زبان انگلیسیه، شاگرد اول کلاسشون بود، اما بعد لیسانس دیگه نخوند که مدرکش بالا بره.

هلن اخم کرد و گفت:حاجی این چیزا مهم نیست.

پوریا فقط نگاهش می کرد.

کشف کردن یک زن سخت نبود.

کافی بود چند بیت شعر برایشان بخوانی.

ته خوش سلیقگی شود و از آن رزهای دانه اناری بخری و مثلا یواشکی درون اتاقش روی میزی که همیشه مشغول نوشتن است یا گاهی چای می نوشد بگذاری.

در اوج کارهایت یکهو به سرت بزند موهایش را ببافی.

از دستپختش تعریف کنی.

از رژ جدیدی که به لب هایش می آید...

اما کشف کردن مردی عین او سخت بود.

مردی که هیچ کدام از کارهایی که در سرش می چرخید را بلد نبود.

او هیچ زنی را بلد نبود.

کی بلد شدن زن ها را یاد می گرفت خدا می دانست.

اما الان، در این فصل، جانش برای نگه داشتن جان یکی دیگر رفته بود.

عاشقی بماند سر جایش.

نه وقتش را داشت نه می توانست.

حاج خانم دوباره چای ریخت و خرمالوهای تازه ای که خانم همسایه از باغشان برایشان آورده بود را تعارف کرد.

هلن زیرچشمی نگاهش کرد.

حواسش پی خرمالو ها بود و انگشتر فیروزه ی حاج خانم.

چرا این مرد این همه بی تفاوت بود؟

شب از نیمه گذشت.

حاج آقا قصد خواب کرد.

حاج خانم همراهیش کرد و پوریا با حاجی دست داد و شب بخیر گفت.

نگذاشت کسی همراهیش کند.

از ساختمان بیرون آمد.

هلن بدون جلب توجه پشت سرش بیرون زد.

پوریا چفت در حیاط را باز کرد که هلن گفت:صبر کن.

خودش می دانست تمام رفتارهایش به درد یک دختر نوجوان می خورد نه اویی که 26 سال سن داشت.

اما مگر چند بار یک مرد درون دلش حکمرانی کرده بود که برایش عاشقی کند؟

پوریا برگشت و گنگ نگاهش کرد.

هلن مقابلش ایستاد.

قبل از اینکه پوریا رفتارش را تفسیر کند تند گفت:اصلا مهم نیست در مورد چی فکر می کنی، یا کارم چقدر می تونه بچگانه باشه، ...

سرش را بالا گرفت به چشمان آبی پوریا نگاه کرد.

-مگه نگفتی این آبی ها غرقم می کنن، غرق شدم، توقع نجات ندارم، اصلا همراهی هم نکنی...

پوریا با جدیت صدایش زد:هلن!

لب برچید.

-چیه؟ از دختر آفتاب مهتاب ندیده توقع بیشتر از این نمیره.

واقعا هم آفتاب و مهتاب ندیده بود.

نه اینکه حاجی سختگیر بود یا نریمانی رگ غیرتش مدام باد کرده باشد.

خودش ترجیح داده بود اول به اولویتهای زندگیش برسد بعد دلش را برای مردی باز کند.

هرچند حضور بی موقعیه پوریا تمام کاسه کوزه هایش را شکسته بود.

-چرا نمی فهمی چی میگم؟

بدون خجالت نگاهش کرد.

-چیو؟ ما مگه حرفی در مورد چیزی زدیم؟

پوریا بازویش را گرفت و گفت:بن بسته، تمام فکر و احساس تو بن بسته دختر.

-دستتو بیار جلو.

می توانست قسم بخورد که امشب حال این دختر خوش نبود.

-هلن!

-چرا هی صدام می زنی؟ معجزه ای تو احساس تو رخ نمیده اما می تونی یه شب خوابیدن رو از من بگیره.

این دختر با این حجم دوست داشتن بدتر حال خودش را هم خراب می کرد.

-برو بخواب، ذهنتم خالی کن.

-دستتو بیار جلو.

متعجب نگاهش کرد.

اما بی حرف دستش را مقابلش گرفت.

هلن لبخند زد.

حتما بعدا که به رفتار خودش فکر کند می فهمد چقدر بچگانه بوده.

اما حالا و الان و حسی که داشت، مهم بود و بس!

دستبندی که درون دستش چلانده شده بود را به آرامی روی مچ پوریا بست و گفت:می تونی هر نظری داشته باشی، ارزون خریدمش، زشتم هست، چیز خاصیم نداره،...

حرف درون دهانش ماسید وقتی میان سردی هوا تخت سینه اش به سینه ی پوریا چسبیده شد.

دست های پوریا محکم احاطه اش کرده بود.

انگار که میان دریا غرق شده باشی.

هیچ حرفی نداشت بزند.

اصلا مگر حرفش می آمد؟

ضربان قلبش آنقدر شدت گرفته بود که مطمئنا از سینه اش بیرون می زد.

بغل یکهویی پوریا، دست هایی که تنش را زیر بار گرمیش له کرده بود.

خدایا فقط صبر بده.

-دیگه هیچ وقت از اینکارو نکن، لعنتی داری منو دیوونه می کنی.

لرز کرد.

همه چیز این مرد خشونت آمیز بود.

بدون اینکه به دستبندی که به دستش بسته شده بود توجه کند تن عقب کشید.

هاله ای از شب روی چشم های هلن نشست.

-هیچ وقت دختر خوبی نمیشی.

بی حرف دیگری از در حیاط بیرون زد.

به آرامی لب زد:تو نمی فهمی، من برای تو همیشه دختر خوبیم.

****************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 194 تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 ساعت: 2:39