پست71

ساخت وبلاگ

فصل شانزدهم

بابک که کوچکتر بود همیشه برایش بادبادک درست می کرد.

دوتایی روی پشت بام با بادبادک ها بزمی به پا می کردند.

حاجی کاری نداشت اما نریمان مدام غر می زد که دختر را چه به این جلف بازی ها.

تازه روی پشت بام که به خانه های همسایه دید داشت که دیگر بدتر.

اما کو گوش شنوا؟

کار خودش را می کرد.

دوتا بادبادک درست می کردی.

همیشه برای بابک آبی رنگ و برای خودش صورتی.

دختر بود دیگر!

به آرامی از پله ها بالا رفت.

پله ها کنار ساختمان تعبیه شده بود.

به پشت بام راه داشت.

اتاقک کوچکی به عنوان انباری روی پشت بام بود که معمولا حاج خانم عین یک سمساری از آن استفاده می کرد.

آنقدر خرت و پرت، ریز و درشت درونش بود که اگر دست خودش بود نصفش را می داد به عنوان آشغال بیرون بریزند.

پایش که به پشت بام رسید ناخودآگاه نگاهش به خانه ی پوریا گوشه شد.

حیاط تمیز شده و خانه رنگ و لعاب گرفته بود.

روی پشت بام که می ایستاد به راحتی می توانست کوه صفه و پارک ناژوان را ببیند.

چه هوای خوبی!

دم غروب بود و حاجی و زنش برای نماز به مسجد رفته بودند.

اما او امشب را به اضافه ی چند روز دیگر نمی توانست برود.

به سمت در اتباری رفت.

احتمالا باید یکی دوتا از بادبادک هایشان آنجا مانده باشد.

چندروز پیش انگار آنها را درون تشت بزرگی دیده بود.

مقابل در انباری ایستاد که صدایی توجه اش را جلب کرد.

کلیدها را درون دستش فشرد.

به سمت پشت بام خانه ی پوریا آمد.

کمی خم شد.

پوریا به سمت در حیاط می رفت.

با لباس های خانگی هم عجب دلبری شده بود.

در را باز کرد.

فضول نبود ها...این رفتارها همه محض کنجکاوی بود.

کمی بیشتر خودش را خم کرد.

صدای پوریا را شنید که گفت: سام؟! تو اینجا چیکار می کنی؟

مهمانش در را هل داد و گفت:تعارف کن رفیق.

با دیدن سام شاخک هایش پرید.

این مرد...!

چرا در کمال تعجب این مرد با همه ربط پیدا می کرد؟

پوریا با خشونت گفت:چطوری اینجارو پیدا کردی؟

سام نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:ته سلیقه ات همینه؟

پوریا به تخت سینه اش کوبید و گفت:اخلاقمو می دونی، حرفمو دو بار تکرار نمی کنم.

سام دستانش را بالا برد و گفت:خیلی خب، اتفاقی یکی از بچه ها دیده بودت.

پوریا یقه اش را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد: بفهمم برام به پا گذاشتی حسابمو با هم صاف نمیشه.

سام پوزخندی زد و خودش را عقب کشید که یک باره نگاهش به هلنی افتاد که با کنجکاوی نگاهشان می کرد.

هلن دستپاچه شد و بی هوا گفت:سلام.

انگار برق پوریا را گرفته باشد.

به سمت هلن برگشت.

این دختر بالای پشت بام چه می خواست؟

آنقدر تیزی نگاه پوریا ترس داشت که هلن تند گفت:من کار داشتم...

دستش را به سمت انباری دراز کرد و گفت:اینجا...معذرت می خوام.

نماند تا بیشتر از این آبروریزی کند.

فورا خود را عقب کشید و از پله ها به تندی پایین رفت.

آخر این فضولی کردن هایش کار دستش می داد.

پوریا پر از خشم و دست هایی مشت شده رو به سام گفت:دفعه ی دیگه پاتو بذاری اینجا، به هوای این دختره بیای قلم پاتو خورد می کنم، حالیته که بزنه به سر هر کاری می کنم ها؟

سام جا خورد.

اصلا توقع عصبانیت پوریا را نداشت.

آمده بود مچ بگیرد اما انگار پوریا را حساس کرده بود.

-خیلی خب داداش، چته؟

انگشت اشاره اش را در پیشانی سام گذاشت و فشرد و گفت: این دختر ندا نیست، حالیت بشه که نیست.

روی اسم ندا حساس بود.

انگار سوزن سوزنش می کردند وقتی اسمش می آمد.

انگشت پوریا رو گرفت و گفت: تو بفهم که با ندونم کاریت داغ رو دلم گذاشتی، این دختر ندا باشه یا نباشه اینبار تویی که پاتو می کشی کنار.

پوریا داد زد: نزدیکش بشی قلم پاتو خورد می کنم، برام مهم نیستی دادشیم یا رفیق، قاتی کردی باید عقلت بیاد سر جاش.

با قدم های بلند به سمت در رفت.

در را باز کرد و گفت:اینجا ببینمت، جایی بشنوم زیر و رو کشیدی، پای سرویس کردنت هم بیاد وسط، کم نمی ذارم، هلن ندا نیست. وقتی اینو باور کردی اونموقع تازه یه حرفی برای گفتن باهم داریم.

سام پوزخندی روی لب آورد.

به پوریا نزدیک شد.

-خیلی زود می فهمم دردت چیه که اون کاخو ول کردی چسبیدی به این آلونک.اونوقت بابت رفتار امروزت باهم تسویه حساب می کنیم.

تمام سعیش را کرد که خونسرد باشد.

-آدم شو.

سام جوابش را نداد و به سمت ماشینش رفت.

سوار ماشینش شد و پا روی گاز گذاشته در کوچه ناپدید شد.

هیچ چیزی نمی توانست آرامش کند.

حضور هلن درست مقابل سام نفسش را بند آورده بود.

انگار سر بزنگاه مویش را آتش زده باشند.

بدون اینکه به خانه ی خودش برگردد، مقابل خانه ی حاجی ایستاد و در زد.

زور زد در زدنش جوری نباشد که عالم و آدم پی به عصبانیتش ببرند.

صدای قدم های هلن را شنید.

دختره ی سیاه سوخته.

همیشه همه چیز را خراب می کرد.

مطمئن بود الان بابت حضور سام هزار فکر می کرد.

زور زده بود شکی که داشت را از بین ببرد.

آنوقت حضور سام....اوف...همه چیز خراب شده بود.

هلن در را باز کرد.

بدون اینکه منتظر حرکتی باشد در را هل داد و داخل شد.

در را پشت سرش بست و بدون رعایت اینکه باید به خانمی که مقابلش هست احترام بگذارد  چانه ی هلن را میان دست بزرگش گرفت و با خشم گفت:اون بالا چیکار می کردی؟

حق به جانب بودنش آخر او را می کشت.

اما چیزی که زیر پوستش با گرمی که روی چانه اش نشسته بود، می دوید، فقط و فقط عشق بود.

-هیچی.

 چانه اش را تکان داد و گفت: رو چه حسابی رفتی بالا پشت بوم؟ دختر بچه ای؟

به خطوط صورتش خیره شد.

آبی هایش تیره تر شده بود.

کنار چشمش چین افتاده و رگ های شقیقه اش برجسته.

لامصب مرد هم این همه خواستنی می شد؟

دستش را از چانه ی هلن جدا کرد.

-شنفتی چی گفتم؟ دم غروبی هلک هلک رفتی اون بالا که چی؟

اگر یکی رد می شد فکر می کرد زن و شوهری در حال دعوا هستند.

چه تصور ملسی!

با بدجنسی پرسید: بالا رفتن من برات مهمه؟

شوخیش گرفته بود؟

بازوی هلن را گرفت، تکانش داد و گفت: دختر حاجی...

هلن میان حرفش پرید و گفت:هلن...من اسم دارم.

وقت این عاشقانه های یواشکی نبود.

با تاکید و تحکیم گفت: دیگه نمیری اون بالا.

-نمیرم.

رهایش کرد، انگشت اشاره اش را تکان داد و گفت:اگه باز اون بالا ببینمت...

-هلن دختر خوبیه.

-نیستی وگرنه می فهمیدی وقتی ناموس یکی میشی، وقتی میشی نقطه ی حساس یه مرد نباید خطا کنی، نباید اون بالا باشی که چندتا نامرد چشمشون روت چپ بشه... به ولای علی ببینم نگاهی کسی چپ شده روت می کشمش...

از این به بعد حالش خوب نمی شود.

تا آخر عمر ناخوش می ماند.

مگر می شد ناموس مردی شد و حالت خوب بماند؟

پوریا ادامه داد: حواست جمع کن هلن، تا من چپیدم تو اون خونه و برچسب همسایگی بهم خورده و نون و نمک حاجی تو رگامه، حواسم بهت هست...

این مرد با این حرف ها فقط حکومت نظامی برپا می کرد.

حالیش نبود زنی که عاشق می شود را نباید با این حرف های دوست داشتنی سلاخی کرد؟

پوریا دستی به صورتش کشید.

-چی بهت بگم دختر؟ اینقد داغ کردم با یه سطل آبم خنک نمی شم.

-برات شربت بیارم؟

یک سیلی پدر مادر دار لازمش بود.

سیاه سوخته ی زشت!

-دختر خوبی باش!

-می مونم.

تا فردا همین موقع تمام مصرع های سعدی را کنار هم می چید و یک گردنبد می بافت.

برای عاشقی باید یک نشان داشته باشد یا نه؟

پوریا برگشت و به سمت در رفت.

-تا حاجی نیومده دیگه درو رو کسی باز نکن.

-چشم.

پوریا پوف کلافه ای کشید و از خانه بیرون زد.

هلن همان جا کف حیاط نشست.

با لبخندی عمیق با خودش گفت:خدا من زنده ام؟

**********************

هنوز از دست هلن عصبی بود.

اما قرارش با سیروس در خاطرش مانده بود.

البته خود سیروس زنگ زد و گفت: زنی به دیدن فری نعشه آمده و بعد هم چیزی زیر چادرش حمل کرده و رفته است.

گفت تعقیبش کرده اند و او را که وارد یک محله ی دیگر و خانه ی دیگر شده زیر نظر گرفته.

باید به رفیعی خبر می داد.

از اینجا به بعد به نفوذ رفیعی احتیاج داشت.

نمی خواست همه کاره خودش باشد.

گوشیش را از جیبش درآورد و به سمت ماشینش رفت.

در را با صدای بلندی بهم کوبید.

9 شب بود و کوچه خلوت.

پشت ماشینش نشست و شماره ی رفیعی را گرفت.

سوییچ را چرخاند و ماشین روشن شد.

-الو داداش؟

-به به قلدر خان، از اینورا؟

پا روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد.

-والا گرفتار کارهایی هستیم که شما باید انجام بدی.

-رفتی سراغ زنه؟

-زدی به هدف.

-چی شده؟

-ردشو زدیم خودتو می رسونی؟

-آدرس بده.

-کشته مرده خونسردیتم.

رفیعی خندید و گفت:کارگاه خصوصی استخدام کردیم، هنوزم میگم، تو چرا نیومدی تو اداره پلیس برام جای سوال داره.

-تو هستی دیگه.

-تیکه ننداز.

پوریا با جدیت گفت: آدرسو برات پیام می کنم، نمی گم حتمی توسل تو چنگمونه، اما موادی که جابه جا شده خبرش رسیده.

-برو جلو، الان با کلانتری خمینی شهر هماهنگ می کنم.

-منتظرم.

تماس را قطع کرد و تند آدرسی که سیروس داده بود را تایپ کرد و فرستاد.

خودش هم با تمام سرعت به سمت مقصد رفت.

اگر بابت اصرارهایش نبود رفیعی هرگز نمی گذاشت پای خودش و سیروس به خمینی شهر برسد.

همه چیز دان نبود.

ادعای زرنگی هم نمی کرد.

اما وقتی کاری را شروع می کرد باید تا ته اش می رفت.

از این به بعدش با رفیعی.

البته مطمئن بود اگر حتی توسل را بگیرند اما مدرک مستندی نباشد باز هم آزاد می شود.

اما بعد از آزادی نوبت او بود که به سرکرده برسد.

همانی که حس می کرد همه چیز به او می رسد.

حتی تمام دردسرهایی که این اواخر دچار شده بود.

خدا کند که نفهمد....

وگرنه او بود و مردی که به بدترین شکل تلافیش را می کرد.

اگر تمام اینها نبود.

الان همسایه حاجی نمی شد.

هلن در ذهنش پررنگ نمی شد.

ناموسش نمی شد که بخاطر رگ غیرت باد کند و داد و هوار راه بیندازد.

دختر بیچاره!

امروز بد به او توپید.

همه اش زیر سر آن سام مارمولک بود.

مطمئن بود دارد یک کارهایی می کند.

وگرنه چطور درست راه افتاده و خودش را به آنجا رسانده بود؟

عمرا اگر می گذاشت به هلن نزدیک شود.

این دختر بعد از، از دست دادن نریمان حقش نبود برای خودش بودن نخواهنش.

او ندا نبود.

هلن بود.

دختری که آنقدر تحسین برانگیز بود که مدام در ذهنش برای خودش تکرار کند او با هر دختری که دیده فرق دارد.

اما چیزی که عذابش می داد تکرار مدام هلن میان سلول به سلول ذهنش بود.

او که اهل عاشقی نبود.

پس دردش چه بود که این دختر به چشمش آمده بود؟

دو بار با کف دست روی فرمان ماشینش کوبید.

حق نداشت میان این بلبشوی که اطرافش برپا شده بود ذهنش را درگیر کند.

حق هومن این نبود.

حق خودش هم نبود عاشق کسی شود که ممکن بود زبانش لال قاتل برادرش شود.

-پاتو از زندگیم بکش کنار دختر.

حرصش را سر گاز خالی کرد.

 

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 13:49