پست68

ساخت وبلاگ

اول تا انتهای خیابان را بسته بودند.

ماشین ها مجبور بودند برای عبور و مرورشان از میانبر و خیابان پشتی رفت و آمد کنند.

زن ها کنار دیوارها ایستاد و بعد از روزه ای که در تکیه گوش داده بودند، حالا درون خیابان ایستاده و به صف زنجیرزنان و یاران امام حسین نگاه می کردند.

تعدادی مرد در گریم و آرایش یاران امام حسین، روی اسب های تنومندی نشسته و از ابتدای خیابان با طبل و دمام به سمت انتهای خیابان می آمدند.

هلن و حاج خانم هم گوشه ی دیوار در کار بقیه خانم ها ایستاده و نگاه می کردند.

کمی آن طرف تر صدای نوحه خوانی می آمد.

بقیه هم سینه می زند و یا حسین می گفتند.

پوریا میان صف زنجیرزنان می آمد.

نگاه هلن دوخته شد به قد و قامتش.

این همه خاص بودنش را کجای دلش می گذاشت؟

این مرد به تنهایی یک مثنوی جدا بود.

آنوقت توقع داشت به دلش حالی کند که نباید دوستش داشت؟

اصلا مگر می شد؟

با این بداخلاقی و قلدریش درون دلش جا باز کرده بود.

اگر مثلا کمی خوش اخلاق تر می شد...

برایش شاخه گلی می رود و چند دانه شکلات...

کتاب سهراب را می خرید با چند بیت اضافه!

جیب هایش را پر از نوبرانه های هر فصل می کرد.

آخ، اگر میان کاودهایش یک عروسک خرسی صورتی باشد...

آنوقت به حتم، همان جا از فرط عشق می مرد.

به تصورات در هم ریخته ی بچگانه اش خندید.

چه توقعات بیجایی!

پوریا و این همه شاعرانگی؟

همه چیز به این مرد می آمد الا این یک قلم جنس!

صف زنجیرزنان با نظم جلو می آمد.

هلن هنوز هم خیره اش بود.

حاج خانم اما، کنارش سینه می زد و زیر لبی یا حسین می گفت.

روبرویشان مردها ایستاده بودند.

حاج آقا با کمردردش روی صندلی تاشوی کوچکی که با خودش آورده بود نشسته و به دسته ها نگاه می کرد.

بچه های کوچک پرچم به دست در اول صف حرکت می کردند.

بهشاد بی تفاوت کنار عمویش ایستاده بود و دست به سینه نگاه می کرد.

بنیامین اما، گلاب پاش هیئت را گرفته بود و روی جمعیت گلاب اسپری می کرد.

پوریا که نزدیک تر شد، هلن قدم به سمت جلو برداشت.

بیخ نگاهش کرد.

پوریا با قدرت زنجیر می زد، جوری که هلن احساس می کرد اگر به جای او بود شانه هایش پایین می آمدند.

یک لحظه در همان شلوغی و تمرکز حواسی که می باید داشته باشد نگاهش به سمت هلن سر خورد.

دخترک چادری بامزه ای که گوشه ای ایستاده و مستقیم نگاهش می کرد.

نمی خواست غیر از کاری که می کند حواسش جای دیگری پرت شود.

زجیرزنی کار هر ساله اش بود.

برای دل خودش می رفت.

ارادتش به امام حسین چیزی فراتر از این حرف ها بود.

هرسال در هیئت خودشان بود اما امسال ترجیح داد در رکاب حاج آقا باشد.

این پیرمرد خوش رو انگار مهره ی مار داشت.

جوری به خودش و خانه زندگی ساده ی گرمش، پابندش کرده بود که جمشید هیچ وقت نتوانست این کار را کند.

جمشیدی که مثلا قرار بود پدر باشد اما همیشه ناپدری ماند.

زنجیر زا روی شانه اش کوباند.

برای هومنی که خطا کرده بود وارد راهی شده بود که هرکاری می کرد برگشت نداشت.

دختری که کمی آن طرف تر با اشتیاق حرکاتش را زیر نظر داشت فقط یک قدم مانده بود تا وارد مردابش شود.

آن وقت راحت می توانست مجبورش کند برای آزادی هومن رضایت دهد.

اما این دل لعنتی، نیامده  همه ی نقشه هایش را خراب کرده بود.

بدتر از همه آنکه این دختر آنقدر پاک بود که نتواند دست از پا خطا کند.

حتی فکر شومی که از اول قصه ی این بازی که راه انداخته بود در سرش می چرخید.

نمی خواست انگ نامردی و ناجوانمردی به پیشانیش بچسبد.

هیچ وقت هم مرد نامردی کردن نبود.

اما پای عزیزترین هایش که به میان می آمد، حتی تفاوت دست چپ و راستش را هم نمی فهمید.

پای کشتن هم به وسط می آمد می کشت.

کاش در مقابل حاج آقا و خانواده اش افراد دیگری بودند.

شاید کمی شرورتر، متجاوزتر...یا هرکس دیگری...

نه این جماعت مهربان که فقط لطف و خوبی از سرو رویشان می بارید.

اصلا همه به کنار...

با این دختر چه می کرد؟

با دختری که به عمد داشت سعی می کرد او را وابسته ی خودش کند؟

دسته ی چوبی زنجیر درون دستش را فشرد.

دلش نهیب زد و نگاهش دوباره روی هلن افتاد.

با چادر چقدر خانم تر می شد.

صورت گرد سبزه اش زیادی بانمک می شد.

نوجوانیش یک دوربین سیاه داشت که از هرچه دم و دستش می رسید عکس می گرفت.

از سنگ سیاه لبه ی یک صخره تا شاپرک سرما زده ی لبه ی پنجره !

هنوز هم همان دوربین را داشت.

باید فرصت می کرد، دوربین را کمی نو و نوار می کرد.

هلن را با تمام تردیدهایش با لباسی بلندِ صورتی رنگ وقتی کنار حوض گرد وسط خانه شان نشسته و سیب های سرخ را می شوید، مدل عکاسیش کند.

چه عکس هایی بشود.

موی بافته روی شانه هایش...

جوراب مشکی که تا بالا کشیده شده...

روسری که از زیر گوش هایش رد شده...

مطمئن بود عاشق پیراهن صورتیش می شود.

بگوید دهاتی است...

او عاشق زن هایی با لباس هایی با رنگ تند بود.

اصلا این همه رنگ را برای زن ها آفریده اند.

زن ها به این همه رنگ هویت می دهند.

وگرنه هیچ زردی قشنگ نیست.

هیچ قرمزی باشکوه نیست.

زنجیر را کوباند و با خودش لب زد:این دخترو ول کن مرد ناحسابی، دیوونگی اون با تمام منفعتش یه بار که تا آخر عمر رو دوشت سنگینی می کنه.

***********************

مقابلش نشست.

زیر چشمانش گود افتاده بود و رنگ صورتش هم تیره تر به نظر می رسید.

خدا را شکر که اینبار جای زخمی روی دستانش نبود.

-بهتری؟

هومن پوزخندی زد و بی حرف به نقطه ی سیاه روی میز خیره شد.

پوریا با جدیت گفت:حرف می زنم عین بچه ی آدم سرتو بیار بالا جواب بده.

هومن سرش را بلند کرد و به چشمان آبیش زل زد.

-به نظر خوب می رسم؟

-نه هرروز داری بیچاره تر از قبل میشی.

هومن با کنایه گفت:آخه سپردم به داداشم، اون قراره نجاتم بده.

انگار یکی بسوزاندش.

با درد و خشم نگاهش کرد.

-جون به جونت کنن بیشعوری و نمک نشناس، هنوز سر از تخم درنیوردی واسه من شیر شدی، راه و رسم زندگی تو این دنیای عوضی رو یادت دادم اما بد جا زدی رو ترمز که حالا آخر و عاقبتمون اینجاس که یه الف بچه بخاطر خبط خودش منو بازخواست کنه، گفتم نجاتت میدم، پای حرفم هستم، دادگاهت نزدیکه، دنبال اون ناصر پوفیوزم که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای خودشو گم و گور کرده، اما رای دادگاه هر چی باشه، باز می فرستم دادگاه تجدیدنظر، اونم نشد دیوان عالی کشور...زمان می خرم که رضایت بگیرم.

هومن کمرنگ لبخند زد.

-دختره هنوز میاد دیدنت؟

-نه، خیلی وقته که دیگه نیستش، شایدم اونم از دیدن یه بدبختی عین من پشیمون شده.

-چرت نگو، امروز اومدم که واضح و دقیق بهم بگین چی شد که دست به چاقو شدی و این پسره ی مادر مرده رو کشتی؟ همه چیزو مو به مو بهم میگی، بی کم و کاست.

-چرا؟ چی شده؟

-قبلا گفتی، می خوام باز بشنفم. می خوام ببینم چی از زیر دستم در رفته.

-گفتم یارو رو نمی شناختم.

-گلاویز شدنت با کسی که نمی شناختی زیادی مسخره نبود؟

هومن حق به جانب گفت: خیلی کری می خوند، جوری رفتار کرد انگار صاحب اونجاست.

-واسه همین زدی دخلشو آوردی نه؟

تا یادش می آمد که یک نفر را کشته تمام جانش می رفت.

-من نمی خواستم بکشمش.سر جای پارک درگیر شدیم، اصلا یهو عین قارچ سبز شد گفت این جا جای پارک همیشگیشه، گفت برین یه جا دیگه، ناصر بهش پرید، پسره گنده گنده حرف زد منم طاقت نیوردم...

اخم های پوریا در هم فرو رفت.

حس بدی تمام تنش را فرا گرفت.

همه چیز زیر سر همین ناصر احمق بود.

-جلوی اون شرکت چیکار می کردی؟

هومن شانه بالا انداخت.

پوریا با خشم روی میز جلویش کوباند و گفت:گفتم عین آدم جواب بده، تو اون قبرستون چه غلطی می کردی؟

-ناصر یه رفیق داشت، گفتم بریم اونجا.

دست هایش مشت شد و آبی چشمانش تیره تر از همیشه.

از روی صندلی بلند شد.

چرا تمام مدت به این ریزه کاری ها توجه نکرده بود؟

همه چیز خیلی شیک و حساب شده جلو رفته بود.

ناصر خیلی معمولی قدم به قدم او را آنجا کشانده بود.

-ناصر این پسره، نریمان رو می شناخت؟

-نه، اصلا.

نوچ، با هم جور در نمی آمد.

مطمئن بود نریمان با ناصر ربطی بهم داشتند.

-پسره چی؟ نریمان، ناصر رو نمی شناخت؟

-این سوالا برای چیه؟

-جواب بده.

انگار کنترلی روی اعصابش نداشت.

-نه نمی شناخت.

هومن همیشه از آن روی عصبی پوریا می ترسید.

آنقدر بد عصبی می شد که ترجیح می داد همه چیز را نکته به نکته بگوید.

-چاقو هم مال ناصر بوده، تو رو به سمت نریمان هول داد...احمق بیشعور متوجه نشدی این دوست نارفیقت داره تو رو تو چه لجنی هول می ده؟ نفهمیدی همه چیز یه بازی شسته رفته بوده که تو این پسره رو بکشی؟

هومن به وضوح جا خورد.

پوریا عصبی و کلافه دور میز تاب خورد.

-از کجا معلوم که ناصر این پسره رو نمی شناخته؟ اگه طبق برنامه برده باشنت چی؟

هومن کلافه گفت:یعنی چی برده باشنم؟ گیریم زیر سر ناصر باشه چرا جمع می بندی؟

پوریا با اطمینان گفت:ناصر تنها نیست، یکی هست که داره با زندگیمون بازی می کنه، اما کور خونده، پیداش می کنم. خدا به فریادش برسه فقط، بفهمم همچی یه نقشه اش عین سگ می کشمش.

هومن دهان باز کرد حرفی بزند که پوریا دوباره پرسید: چطوری حمله کردی؟ خودت زدی یا هولش دادن به سمتت؟

-نمی دونم.

پوریا داد زد:حرف بزن احمق، من اینقد وقت ندارم که صرف نمی دونم گفتن های تو کنم.

پوریا خوب بود.

برادر بود.

بهترین بود.

اما تحقیرهایی که پشت بند عصبانیتش می آمد همیشه ناراحتش می کرد.

-من فقط تهدیدش می کرد. یهو دورمون شلوغ شد، اون اومد سمتم، حواسمو جمع کرد داشتم چاقو رو از تو شکمش می کشیدم بیرون.

اصلا سخت نبود که نتواند این پازل را کنار هم بچیند.

بی حرف، یا حتی خداحافظی هومن را تنها گذاشت و از اتاق ملاقات بیرون زد.

چیزهایی که می خواست بشنود شنیده بود.

از حالا باید خودش پیگیر این ماجرا می شد.

********************

فصل پانزدهم

درون حیاط خانه اش قدم می زد.

تازه تماسش با مادرش بابت این همه نیامدن و سرنزدن هایش تمام شده بود که دوباره گوشی زنگ خورد.

سیروس بود.

چند مدت پیش بعد از بازجویی رفیعی و باجی که خودش به برادرهای آینه داده بود، با آدرسی که گرفت سیروس را سراغ آن زن در خمینی شهر فرستاد.

اصلا نمی دانست افغان است یا ایرانی؟

دکمه ی تماس را زد.

-سلام داداش، خوبی؟

تن صدایش را پایین آورد.

ابدا دلش نمی خواست صدایش به خانه ی حاجی که از قضا برای تاسوعا نذری داشتند به گوششان برسد.

از دیواری که مابین خانه ی خودش و حاجی بود فاصله گرفت و گفت:خوبم داداش، چه خبر؟

-حرصیم، چاره داشتم هم سر خودمو هم این زنیکه رو به دیوار می کوبیم.

لبخندی پشت لب هایش قفل شد.

-چی شده؟

-زنیکه بیشعور میگه من توبه کردم دیگه طرف این کارا نمیرم، توسلم سراغم نمیاد دیگه.

حدس اینکه دروغ می گوید تا وانمود کند خبری از توسل ندارد ابدا سخت نبود.

-به بچه ها بگو بدون اینکه توجه جلب کنن، حواسشون بهش باشه، خودشو گم و گور نکنه، خیلی زود دسته گلو به آب میده.

-چشمم آب نمی خوره.

-اینا زبون مشخصی دارن که حرف بزنن، خودم میام سروقتش.

سیروس با صدای زنگ داری گفت: تا من و بچه ها هستیم، بیخود خودتو جلو ننداز.

-درستش می کنم.

-پوریا...

-خبرت می کنم، کاری نداری؟ باید برم کمک حاجی...

اما زبان باز کند و بخاطر رفت و آمدهای مداومش به خانه ی حاج آقا شماتتش کند که تماس قطع شد.

پوریا گوشش از این حرف ها پر بود.

اینها که نمی فهمیدند درد نداشتن درست عین این است که تا آخر عمرت فقط شب را داشته باشی و بس!

وقتی نمی فهمیدند لزومی هم به توضیح داد و حرف شنیدن نبود.

گوشی را درون جیب شلوارش هول داد و از خانه ی خودش بیرون آمد.

دم دری با بنیامین و بهشاد روبرو شدن.

سلامی زیر لبی داد و به سمت در باز خانه رفت که بهشاد فورا از پشت وانت پایین پرید و به سمتش آمد.

-صبر کن.

بهشاد هم از آن آدم هایی بود که هیچ وقت جایگاه خودشان را درک نمی کنند.

وگرنه این همه خودبینی جای سوال داشت.

بی تفاوت و خونسرد به سمتش برگشت و فقط نگاهش کرد.

با گستاخی پرسید:تو هم دعوتی؟

خوب بود حداقل بهشاد گاهی با حضورهای وقت و بی وقتش سرگرمش می کرد وگرنه صدردصد حوصله اش سر می رفت.

اما اینبار نه هلنی بود که قلدریش را ببیند و چشمانش اندازه ی دوتا گردو بیرون بزند نه حاجی که حرمت نگه دارد.

-بهتر نیست سعی کنی پا رو دم من نذاری؟

بچه شهرستانی گستاخ، نیامده قلدری هم می کرد.

بهشاد با کف دست محکم به تخت سینه اش کوباند و گفت:شما اگه برای همه شاخی، برای من چشم و ابرو هم نیستی، گیریم پا رو دمت بذارم، مثلا می خوای چیکار کنی؟

بنیامین که شاهد درگیری لفظیشان بود قابلمه ها را رها کرد و از پشت وانت پایین پرید و خودش را به آن دو رساند.

-بهشاد بی خیال!

رو به پوریا گفت:داداش تو هم بخیال شو، بفرما داخل، حاج عمو سراغتو می گرفت.

پوریا قدمی به بهشاد نزدیک شد.

مستقیم با ابروهای پیوسته، به چشمان بهشاد زل زد و گفت:هنوز نمی دونی آدمی که روبروت ایستاده کیه؟ وگرنه با این پررویی براش کری نمی خوندی با سواد.

بهشاد که انگار منتظر جرقه ای بود، فورا یقه ی پوریا را گرفت و گفت:مثلا چه خری هستی که ما خبر نداریم؟ معلوم نیست از کدوم دهات پاشده اومده اینجا، زبونشم درازه...

بنیامین پادرمیانی کرد.

پوریا دستش بالا رفت تا اولین مشتش را پای چشم بهشاد بکوباند که صدای هین بلندی نگاهش را به در کشاند.

هلن با پادر گل گلی درحالی که ترسیده و متعجب دستش جلوی دهانش است آن دو را نگاه می کند.

پوریا خجالت زده دستش را پایین آورد.

یقه اش را به زور از دست بهشاد بیرون کشید و گفت:فقط به حرمت همین دختر، وگرنه...

به سمت در خانه ی حاجی رفت که بهشاد انگار افسار پاره کرده باشد زیر دست بنیامین زد و گفت:وگرنه چی یارو؟

پوریا بدون اینکه برگردد و به پشت سرش نگاه کند، جلوی چشم هلن داخل شد.

هلن با تاسف به بهشاد نگاه کرد و گفت:از شما این توقع نمی رفت پسر عمو.

بهشاد کلافه و عصبی به در نیمه بازی که هلن از کنارش رفته بود نگاه کرد.

بنیامین، بازویش را گرفت و گفت:چته داداش؟ تو که اهل دعوا نبودی؟ چیکار داری به این بنده ی خدا؟ دیگه من بی آزارتر از این تو این محله ندیدم.

بهشاد بازویش را کشید و با قهر او را تنها گذاشت و به سمت خانه ی خودشان رفت.

بنیامین متعجب نگاهش کرد.

بهشاد یک مرگیش بود.

وگرنه ابدا آدمی نبود که بیخود به کسی گیر دهد.

به سمت داخل رفت و گفت:یکی بیاد این دیگ ها رو جا به جا کنیم، والا دیر شد پس کی قراره این نذری رو بار بذارین؟

پوریایی که کنار حاجی لبه ی بهارخواب نشسته بود، تعارف هلن برای چای را رد کرد و بلند شد تا به بنیامین کمک کند.

هلن با سینی چای که مقابلش خم شده بود، کمرش را صاف کرد و به رفتنش خیره شد.

سینی را کنار حاج آقا گذاشت و به سمت خانم ها رفت.

هرکس گوشه ای از کار را گرفته بود.

قرار بود امسال نذری قرمه سبزی بدهد.

از دو روز پیش حدود صد کیلو سبزی خریده و پاک کرده بودند.

حالا هم زن ها دور هم جمع شده در حال خورد کردن بودند.

حاج خانم خوش نداشت بدهد این سبزی خورد کن ها، سبزی ها را برایش خورد کنند.

می گفت سبزی را شفته می کنند، آنقدر آب می اندازد که طعم سبزی بر می گردد.

با دست خورد کردن صفای دیگری داشت.

تازه به این بهانه زن های فامیل و همسایه را دور خودش جمع می کرد.

قرار بود شب قرمه را بار بگذارند که تا فردا ظهر حسابی جا بیفتد.

زلیخا می گفت قرمه اگر جا نیفتد کدبانویی خانم خانه زیر سوال می رود.

حق هم داشت.

بنیامین و پوریا با همدیگر قابلمه ها و دو گاز چهارپایه ی بزرگ را داخل حیاط آوردند.

هلن کنار زلیخا نشسته بود و حرکاتش را زیر نظر داشت.

همان موقع گوشی زلیخا زنگ خورد.

زلیخا چاقو را روی سبزی ها انداخت و گوشی را از کنارش برداشت.

با دیدن نام شهریار اخم هایش را درهم کشید و رد تماس زد.

حاجی صدا زد: هلن بابا بیا این چای هارو عوض کن برای این دوتا جوون دوتا چای تازه بیاره.

از خدا خواسته بلند شد.

به سمت حاجی رفت.

سینی را برداشت و وارد خانه شد.

یکراست به سمت آشپزخانه رفت.

فنجان های چایش را درون سینک خالی کرد.

هردو را شست و سراغ ظرف پاسماوری رفت.

مادرش گل محمدی ها را اینجا نگه می داشت.

گاهی که هوس می کردند کمی گلبرگ درونش می ریخت تا عطر و طعمش بهتر شود.

گاهی هم برای مهمان های عزیز کرده اش می ریخت.

پوریا هم عزیزکرده شده بود دیگر!

پس واجب بود چایش معطر باشد و خوشمزه.

ته فنجان ها گلبرگ ریخت.

و فنجان ها را پر از چای کرد.

بوی گلبرگ ها بلند شد.

نفس عمیقی کشید و لبخند زد.

فنجان ها را درون سینی گذاشت و همین که سینی را برداشت صدای سرفه ای باعث شد دستپاچه شود و سینی را با ضرب روی میز وسط آشپزخانه رها کند.

سینی با صدای بلندی به میز برخورد کرد و فنجان ها وارانه شد.

سینی پر از چای شد.

هلن به کسی که سرفه کرده بود نگاه کرد.

از دیدن پوریا متعجب، زل زل براندازش کرد.

پوریا در توجیه کارش فورا گفت:اومدم دستامو بشورم، بیرون مایع نبود.

مایع که بود.

خودش آن را لبه ی حوض گذاشته بود که مثلا آبی به دیگ های نذری بزنند.

برگشت و گفت:بفرمایید اینجا دستاتونو بشورید.

پوریا نزدیکش شد.

دقیقا پشت سرش ایستاد.

هلن تند و فرز سینک را تمیز کرد.

به دست هایش آب زد و برگشت که دقیقا سینه به سینه اش شد.

این مرد امروز بازیش گرفته بود؟

-اگه یه روز خواستی حتی برای یک لحظه به اون مردی که نه به قیافه اش میومد نه اخلاقش که دست به یقه شد، فکر کنی، به خواستنش فکر نکن، به اینکه چطور شرشو کم کنی فکر کن.

هلن صورتش را بالا آورد تا دقیق نگاهش کند.

-و اگه خواستم به کس دیگه ای فکر کنم؟

پوریا انگشتش را روی گیجگاه هلن گذاشت و کمی فشار داد.

-اونی که تو فکرت چند مدتیه داره می چرخه بدرد تو نمی خوره.

جا خورد.

احساس کرد تمام تنش یکپارچه، آفتاب را با تمام گرمیش درون خودش حل کرد.

عقب رفت که پشتش به سینک برخورد.

-به چه حقی به خودت اجازه میدی فکر منو بخونی؟

دختر نازی بود.

چشمان درشتش که وق زده بیرون می آمد و انگار می خواست درسته قورتت بدهد، دیوانه ات می کرد.

آنوقت دلت می خواهد محکم بغلش کنی، فشارش بدهی و کنار چین چشمانش را شکوفه های نمناک بوسه بکاری.

اشاره ای به گلبرگ های محمدی که درون سینی پخش شده بود کرد و گفت:یه بار حاج خانم گفتن فقط برای آدم های عزیز کرده اش چای هاشو محمدی می زنه...

هلن میان حرفش پرید و گفت:خب که چی؟ هیچ لزومی نداره بابت نکته به نکته ی کارهای من برداشتی داشته باشی.

با این دختر دونفره ها چه مزه ای داشت؟

بی خوابی پشت تلفن و پیامک های پر از شکلک چه؟

رقص دو نفره که بلد نبود اما از آن سنتی ها با دامن های چین روی چین چه؟

چرا لقمه را دور سر خودش پیچ می داد؟

رک و راست...عاشقی با این دختر، یا بهار می شد پر از شکوفه و بوی تند توت فرنگی، یا تابستان می شد و شربت زعفران.

-من برداشتی نکردم.

هلن با بدجنسی گفت:مایه سر حوض بود تعجب می کنم که ندیدین و اومدین داخل.

با این دختر خوش می گذشت اما...

-من مسئول چیزی نیستم، حواست باشه کی این حرفو زدم.

-یعنی چی؟

پوریا بدون اینکه جواب بدهد برگشت که از آشپزخانه بیرون برود.

هلن با عجله در حالی مقابلش ایستاد، دستانش را باز کرد و گفت:معنی حرفت چیه؟

پوریا براندازش کرد.

صدای قدم هایی و پشت بندش صدای زلیخا باعث شد پوریا مچ دستش را بگیرد و او را محکم به سمت پشت در بکشاند.

ابدا دلش نمی خواست هیچ کدام از اعضای این خانواده او را با هلن ببیند.

حوصله حرف و حدیث و پچ پچ های بیخود را نداشت.

-هلن، خاله کجایی؟

هلن به سینه اش چسبیده بود و تند تند نفس می کشید.

عرق سردی از تیره ی کمرش پایین آمد.

این اولین بارش بود که با یک دختر فاصله اش صفر می شد.

اصلا غیر از آذر با هیچ دختری مراوده نداشت.

آذر هم توفیق اجباری بود.

هلن هم ساکت بود و پر از استرس.

حرکت سریع پوریا جوری غافلگیرش کرد که الان دست و پایش می لرزید و انگار ابدا نمی توانست از جایش جم بخورد.

وگرنه او درون بغل یک مرد نامحرم؟

هرچند قلبِ احمقش خیلی وقت بود که درون محرم و نامحرمی این مرد گم شده بود.

انگار که همه چیز دست به دست هم داده باشد که هر روز جور دیگری به این مرد نزدیک تر شود.

کف دستش را روی سینه ی پوریا که تند تند بالا و پایین می شد گذاشت.

لرزید.

-هلن!      

جانم گفتن هم برایش کم بود.

سرش بالا نیامد که نگاهش کند.

خودش می دانست یک نگاه کافی بود تا از فرط هیجان و عشق سکته کند.

دست زلیخا روی چارچوب در نشست.

-هلن خاله اینجا نیستی؟

سرش را چرخاند با ندیدن هلن از آنجا رفت.

پوف کلافه ی پوریا باعث شد هلن فورا خودش را عقب بکشد.

پوریا خجالت زده از حرکت ناشیگرانه اش گفت:معذرت می خوام.

نماند تا بیشتر از این گونه های گل انداخته ی هلن را ببیند.

فورا از آشپزخانه بیرون زد.

هلن با زانوهایی که لرز داشت خودش را به میز رساند.

روی صندلی نشست.

دستی که روی سینه ی پوریا بود را جلوی بینی اش گرفت و عمیق بویید.

زلیخا که ناامید از پیدا کردن هلن شده از کنار آشپزخانه می گذشت که متعجب او را پشت میز یافت.

-هلن، خاله؟

هلن صدایش را نشنید.

او فقط صدای هلن گفتن پوریا میان گوش هایش بازی می کرد.

صدای به این زمختی، شاعرانه ترین صدای عالم شده بود.

دست زلیخا روی شانه اش نشست.

-هلن؟!

-همه چی تو یه صدا زدن خلاصه میشه نه؟

زلیخا صندلی را کنار کشید و کنارش نشست.

-چی میگی؟

هلن به سمتش چرخید.

-خاله عاشقی یعنی چی؟

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 185 تاريخ : پنجشنبه 20 مهر 1396 ساعت: 14:37