پست69

ساخت وبلاگ

-خاله عاشقی یعنی چی؟

زلیخا به چهره اش نگاه کرد.

این همه شور که میان چشمانش به رقص آمده بود مطمئنا دلیلی داشت.

شاید دلیلی به واضحی مردی که تازگی آمد و شدهایش در کنار قد و قواره اش زیادی به چشم می آمد.

-عشق همینی که تو چشمات داره جون میده.

نمی خواست این همه ناشی به نظر برسد که چشمانش همه دار و ندار دلش را لو بدهد.

دستش را به گوشه ی چشمش کشید.

-عشق اضطرابه، دلتنگیه، غصه نبودن و نداشتنشه...

شهریار میان دلش ظهور کرد.

-مرامیه که برات خرج می کنه و خرج می کنی، عشق ناجور قشنگه.

هلن به چشمان به غصه نشسته ی زلیخا نگاه کرد.

-عشق چشمای خاله جان من نیست؟

-20 ساله که این چشما دل خوش یه نگاه بودن.

هلن دستش را گرفت و گفت:خاله...

زلیخا بزور لبخند زد و گفت:یکم درازه، تازه کلی ریش و پشم داره، ببریش سلمونی فکر کنم فردا بتونی بیاریش بیرون بسکه سرو صورتش کار داره...

هلن خندید.

زلیخا هم با خنده ادامه داد: اما خوب تیپ می زنه ها، به قول شماها لاکچری می پوشه با اینکه همچینم به نظر نمی رسه پول بده جا لباس.

هلن اینبار بیشتر خندید.

-زمخته اما وقتی دلت پی یکی رفت نمیشه جلوشو گرفت.

-می دونم.

-فقط مواظب دلت باش.

از پشت میز بلند شد و گفت:نمی دونم اصلا به هوای چی اومده بودم سراغت.

هلن هم بلند شد و گفت:اشکال نداره، یادت اومد بهم بگو.

سینی رها شده را برداشت و از نو چای ریخت.

زلیخا از آشپزخانه بیرون رفت.

هلن اما...به فکر دخترکی بود که درون قلبش ضرب گرفته بود.

به حتم امشب را تا صبح نمی خوابید.

وارد حیاط که شد او را مشغول شستن دیگ های نذری دید.

آستین هایش را تا آرنج بالا زده، سفت و سخت مشغول بود.

بنیامین هم کمک حالش بود.

بابک شیطان مدرسه بود وگرنه این خانه را روی سرش می گذاشت.

خانم های همسایه رفته بودند.

سبزی های خورد شده همگی درون ظرف های بزرگ منتظر سرخ شدن بودند.

سینی را کنار حاجی گذاشت و گفت:باید سبزی ها رو سرخ کنیم، خیلی زمان می بره.

حاجی به بنیامین نگاه کرد و گفت:بنیامین بابا، بهشاد کجا رفت؟

بنیامین زیرچشمی به پوریا که بی توجه به سوال حاجی همچنان مشغول کارش بود نگاهی انداخت و گفت:خبر ندارم حاج عمو.

حاج خانم با پادرش از پای سبزی ها بلند شد و گفت:اجاق گاز کوچیکه رو علم کنید تا سبزی ها سرخ بشن.

پوریا دیگ ها را به دیوار تکیه داد و به سراغ اجاق های چارپایه رفت.

هلن وارد آشپزخانه شد تا روغن و ادویه ها را بیاورد.

زلیخا هم کمکش کرد.

هوا و به تاریکی بود.

چراغ بهارخواب روشن شد.

حاجی تنهایشان گذاشت که به مسجد برود.

مرد خانه پوریا شده بود.

پوریایی که زور می زد حواسش فقط به نذری باشد نه دختری که مدام جلوی چشمش این ور و آن ور می شد.

اخرش هم طاقتش طاق می شد و بی خیال نذری و حاجی به خانه اش می رفت.

نه این خانه ای که در همسایگی حاجی بود.

به خانه ی واقعی خودش.

همان جایی که مادرش مدام گلایه می کرد حضورش کمرنگ شده.

سینی چای که مقابلش گرفته شد، نگاهش به گل های ریز چادرش افتاد.

از همان عصری تا به الان منتظر این چای بود.

چایی که مطمئنا خوردن داشت.             

-بفرماید. اگه برداشتی از کارم ندارین یه وقت کنار لیمو هم گذاشتم.       

حتی لبخند هم نزد.

فنجان چای را برداشت و گفت:ممنون.

هلن لب هایش را روی هم فشار داد.

یک تشکر خشک و خالی؟

حقش بود تا می توانست فحش کشش کند.

انگار کمی پرحرفی کند یا احساسی پشت بند تشکرش خرج کند به تریش قبایش بر می خورد.

نتوانست جلوی خودش را بگیرد.

آخرش هم طاقتش تمام شد و گفت:همین؟

-هر چیزی تاوان داره هلن.

هلن متعجب نگاهش کرد.

یعنی چی؟

چرا این همه فلسفی حرف می زد؟

پوریا سرش را بالا گرفت و گفت:نمی خوام تاوان من تو باشی.

هیچ چیزی از حرف هایش نفهمیده بود.

گنگ نگاهش کرد.

کمی از چای مزمزه کرد و گفت:طعم خوبی داره.

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 20 مهر 1396 ساعت: 14:37