پست65

ساخت وبلاگ

فصل چهاردهم

استرس داشت.

می دانست نباید می آمد.

این مرد خودش را 20 سال پیش ثابت کرده بود.

آمدن و پای حرف های صدمن یک غازش نشستن هیچ فایده ای نداشت.

تنها چیزی که در آمدنش قانعش می کرد این بود که مدیون دلش نمی شد.

این فرصت هم به تاوان 20 سالی که انتظار کشید.

انتظار برای آمدنش و یک توضیح درست و درمان.

جلوی خیاطی ایستاد.

سردر قدیمی اش که با خط زیبایی نوشته بود خیاطی شهریار، چین میان ابروهایش انداخت.

-با خودت روراست باش زلیخا، دلت برای اومدن بی تاب بود، وگرنه تو اینجا چی می خوای دختر؟

همه ی این آشفتگی ها زیر سر دل زبان نفهمش بود.

وگرنه عقلش که همان 20 سال پیش حکمش را صادر کرد.

با قدم های محکم وارد خیاطی شد.

-سلام.

سر شهریار بالا آمد.

روی صورتش نشست.

لبخندی خود به خود روی صورتش سنجاق شد.

-سلام عزیز دل...

زلیخا با اخم میان حرفش پرید و گفت:نیومدم با کلمات قشنگ، سر گیجه بگیرم، اومدم دلایلتو بشنوم که حداقل بتونم این 20 سالو ببخشم.

شهریار باز هم نگاهش کرد.

باید بگوید مواظب خودش باشد.

این همه خوب بودن حتی با این اخم ها کار دستش می دهد.

وای که روزش برسد و قدم هایش هم مسیر شود.

به حتم آنروز، با دست هایش ابرها را کنار می زدند، فعلا احتیاجی به باران و هوای دو نفره نیست.

این خیابان یک آفتاب می خواهد و دخترانه شکوفه زده و سه چهارتا گنجشک!

و پنجره ای برای شعرهایی که خواهد گفت.

-همیشه دلیلی برای خوب بودن داری.لطفا بشین!

زلیخا روی چهارپایه بلندی مقابلش نشست.

-تو چی؟ هرگز دلیلی برای خوب بودن داشتی؟

-دلیل تویی، نمیرم جایی دنبالش بگردم.

زلیخا با گلایه گفت:اما رفتی، نرفتی؟

-خوب موندم.

-با کدوم مدرک و استناد؟

شهریار از کشوی میزی که چرخ خیاطی صنعتی اش رویش بود، شناسنامه اش را بیرون کشید و دستش را دراز کرد.

زلیخا متعجب گفت:این چیه؟!

-بگیر.

دست دراز کرد و شناسنامه را گرفت.

-صفحه ی دومشو ببین.

-می خوای خودتو تبرعه کنی؟

-می خوام ببینی که پشتش یه حرفی برای گفتن داشته باشم.

زلیخا با دستی لرز گرفته، شناسنامه را باز کرد.

ورق زد و صفحه ی دوم...

یک لحظه نفسش رفت.

جای همسر خالیبود.

بچه ای هم در کار نبود.

سرش را بلند کرد و ناباور گفت:یعنی...

-من نمی تونم سرمو غیر از تو کنار سر کس دیگه ای رو بالش بذارم، تمام خواستن من توی تو خلاصه شد.

-پس...

-بچه دارم، اما نه بچه ای از پوست و گوشت خودم، بچه های رفیق چندسالمن، زن و شوهری تو پرواز هوایی کشته شدن، خانواده نداشتن، من گرفتمشون زیر بال و پرم، تا این اواخر یکی از دایی هاشون پیدا شده، می خواد سرپرستیشون به عهده بگیره اما نمیدم، اونا بچه های من شدن.ازشون نمی گذرم.

زلیخا با غصه خنده ی آرامی کرد و گفت:همیشه بچه هارو دوست داشتی.

-مخصوصا اگر بچه هایی از تو باشن.

با این حرف ها می خواست بچه را گول بزند؟

رک پرسید:چرا رفتی؟

-بخاطر پروین.

-خواهرت؟

-خواهرم.

-چرا؟

شهریار خم شد و از کنار میز فلاکس چای را بالا آورد و گفت:می خوری بریزم؟

زلیخا فقط نگاهش کرد.

میان موهایش نخ های سفید پراکنده شد و دو چین بزرگ روی پیشانیش افتاد.

-پیر شدی.

شهریار لبخند زد.

-تو خوب موندی در عوض.

زلیخا خندید.

چقدر خنده به این زن می آمد!

عین خورشید به تن آسمان.

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 201 تاريخ : جمعه 7 مهر 1396 ساعت: 17:16