پست61

ساخت وبلاگ
پوریا بدون اینکه به او توجه کند در را باز کرد و داخل شد.
هر دو لنگه ی در را باز کرد و سوار ماشین شد.
هلن با نگرانی به اطرافش نگاه می کرد.
خدا آخر و عاقبتش را با این مرد بخیر کند.
پوریا با ماشین غول پیکرش بیرون آمد.
پیاده شد و گفت:سوار شو.
خودش را به سمت در رفت. لنگه های در را بست و به سمت هلنی که انگار تردید داشت برگشت.
-معطل چی هستی؟
هلن با حرص گفت:شما کلا به حرف مردم اهمیتی میدی؟ یا به زور بازوت فقط می نازی؟
-زیر دیپلم حرف بزنی بهتر متوجه میشم.
هلن با حرص بیشتری دستانش را در هوا تکان داد و گفت:مردم عقلشون به چشمشونه، اونوقت شما وایسادی هی به من دستور میدی سوار شو؟
-آها...
انگار قرار نبود یک بار زور بالای سر این دختر نباشد.
دختر هم این همه سرتق و لجباز می شد؟
در جلوی ماشین را باز کرد و گفت:سوار میشی یا کمکت کنم؟
حرف هایش دقیقا عین این بود که انگار آب در هاون کوبیده است.
-منم تشکر کردم. خیلی وقته دیگه توان مقابله با حرفای مردمو ندارم.
کیفش را از روی شانه اش جابه جا کرد و به سمت خیابان قدم برداشت.
پوریا کیفش را کشید که هلن تلو خورد.
پوریا غرید: ابدا خوشم نمیاد کسی رو حرفم حرفی بزنه، حالیته؟
کیف هلن را کشید و او را جلوی در ماشین نگه داشت.
-برو بالا.
هلن مبهوت نگاهش کرد.
دست پوریا پشت کمرش نشست که هلن عصبی سوار ماشین شد.
پوریا در را پشت سرش بست و ماشین را دور زد.
مردم بخواهند حرف اضافه بزنند فکشان را خورد می کرد.
کسی حق نداشت از خط قرمزهای او رد شود.
پشت فرمان نشست و به سمت خیابان راند.
-تو حق نداری با من اینجوری رفتار کنی...
نوک زبانش آمد بگوید مردیکه ی بیشعور...
اما لب گزید و با چشمانی که پر از خشم بود به پوریا نگاه کرد.
با خودش حرف زد:مردیکه پشم و پیلی برای من لوغوز میاد، به تو چه من با کی میرم و میام؟ با چی میرم و میام؟ راست راست تو روم داره اُرد میده.
-خودخوری نکن.
-شما به چه حقی برای من تعیین و تکلیف می کنی؟
پوریا نگاهش نکرد.
حالا که هلن کنارش نشسته بود، خیالش راحت بود.
بگذار تا دلش می خورد غرولند کند و عین پیرزن هایی که دم در خانه شان می نشینند، نق بزند.
-میری کتابفروشی؟
خونسردیش لج درار بود.
-میشه جواب منو بدی؟
-حرص و جوش پوستتو اذیت نمی کنه؟ مثلا یکی دو تا چروک گوشه ی چشمت...؟!
هلن با چشمانی از حدقه درآمده نگاهش کرد.
-واقعا که...من پیرم؟ من پیرم؟
پوریا لبش برای لبخندی کوتاه کج شده.
سیاه سوخته ی بانمکی بود.
برعکس ندا که پوست سفیدی داشت.
-چرا اسمت هلن شد؟
سرو کله زدن با این مرد سرش را در می آورد.
هرچند اگر می خواست با خودش صادق باشد نخوابیدن دیشب و فشاری که به اعصاب چشمانش آورده بود دلیل محکمی بود که سردرد تمام سرش را احاطه کند.
-انتخاب علیرضا بود.
حال نداشت چک و چانه بزند.
آرامش بهترین مسکن امروزش بود.
-علیرضایی که حتی دنیا اومدنتونو ندید؟
-بله!
-خسته ای؟
-دیشب بیدار بودم.
پوریا برگشت و نگاهش کرد.
چرا اصلا متوجه سرخی چشمانش نشده بود؟
-خوبی؟
باز این بشر پسر خاله شد!
-شما کلا با همه زود صمیمی میشی؟
پوزخندی زد و به جای کتابفروشی به سمت کله پاچه ای رفت.
-کله پاچه که می خوری؟
-از داروخونه یه مسکن برای سردردم می خوام.
زیرچشمی نگاهش کرد.
خط اخم میان ابروهایش افتاد.
جلوی اولین داروخانه نگه داشت و پیاده شد.
هلن پیشانیش را مالش داد.
اما از درد سرش کم نمی شد.
پوریا را دید که از داروخانه بیرون آمد و وارد سوپری کنارش شد.
وقتی آمد که پلاستیک پری در دست داشت.
سوار شد و پشت فرمان نشست.
-صبحانه خورده بودی؟
خلاصه گفت:نه!
پلاستیک را روی پای هلن گذاشت و گفت:بخور، میریم کتابفروشی.
-قرص توشه؟
-کاری به قرص نداشته باش، با معده ی خالی نمیشه قرص خورد.
چقدر ملایمت در کنار قلدریش قشنگ بود.
باید این مرد را از تمام بدی ها فاکتور گرفت.
بسکه خوب بودنش می چسبید.
هلن پلاستیک را باز کرد و کیکی بیرون کشید.
پوریا با ملامت گفت:گفتم دختر خوبی باش، گفتم یا نگفتم؟
هلن کمرنگ لبخند زد.
این جمله ی کوتاه امری چقدر معنی داشت.

تکه کیکی را با آب میوه قورت داد و خشاب قرص را بیرون آورد.

پوریا با زمختی گفت:کامل بخور، بعد قرصتو بخور، پنج دقیقه تو درد تو توفیری نداره.

چقدر این مرد بکن نکن هایش زیاد شده بود.

خوب بود فقط همسایه است و این همه خودش را محق می داند، اگر خدای ناکرده فامیل بود چه می کرد؟

-تو عادت کردی به همه دستور بدی؟

پوریا یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و گفت:منظور؟

قرص را از خشاب درآورد و گفت:به نظر می رسه یه ایل نوکر و کلفت داشتی و دم به دقیقه در حال دستور دادن بودی که حالا می خوای رو منم اعمالش کنی...

نوک زبانش آمد بگوید: "تو فقط یه بچه شهرستانی هستی."

پوریا پوزخندی زد و ساکت شد.

هلن قرص را با آب میوه بالا فرستاد و پرسید:چندتا خواهر داری؟

-چرا می پرسی؟

-فکر کن کنجکاوم.

-فضول بیشتر بهت میاد.

پوریا وارد خیابان کتابفروشی شد.

-من اسمشو می ذارم کنجکاوی، تو که تو همه سوراخ سمبه های خونه ی ما سرک کشیدی، بد نیست ما هم یه چیزایی ازت بدونیم.

پوریا با سماجت گفت:حاج آقا می دونه.

-دونستن اون به من ربطی نداره.

پوریا با پررویی گفت:از دخترای لجباز خوشم نمیاد.

هلن کلافه گفت:به درک!

پوریا یک لحظه برگشت و نگاهش کرد.

نگاهش آنقدر ترس القا می کرد که هلن بترسد.

خب که چه؟

با این چشم ها می خواست چه چیزی را ثابت کند؟

پوریا جلوی کتابفروشی روی ترمز زد.

کلید را از داشبورد برداشت و گفت:همراهت بیام؟

-نه متشکرم.

وقتی تشکر کرد صدایش از زور حرص و خشم بم شده بود.

پوریا اهمیتی نداد.

به محض پیاده شدن هلن، پا روی گاز گذاشت و رفت.

هلن عصبی پا روی زمین کوبید و گفت:خدا لعنتت کنه.

کلید انداخت و وارد کتابفروشی شد.

از دیدن چیزی که مقابلش بود شوکه شد.

قفسه ها با دکوراسیون جدید، گلدان های صورتی و آبی با گل های جدید، شیشه های رنگی که یاد خانه های قجری را زنده می کرد.

تازه گوشه ی چپ دیوار، چندتا تابلئی کوچک نقاشی هم زده بود.

کاغذ دیواری با نقش قلب های صورتی ریزه میزه...

دستش را جلوی دهانش برد تا جیغ نزد...

اصلا سکته نکند از خوشی...

این همه سلیقه و قشنگی...

دستش را به دیوار گرفت.

همه چیز تم دخترانه داشت و رویایی...

یک مرد این همه خوش سلیقه می شد؟

آن هم پوریای قلدری که دبدبه و کبکبه ی ناموس پرستی داشت و بازوی کلفتش را به رخ می کشید؟

عمرا این همه سلیقه کار او باشد؟

یکباره انگار چیزی بخاطرش آمد.

این تغیر و تحولات کلی هزینه برایش داشته.

او که غیر از یک حقوق ناچیز از آن مردیکه قاتل چیزی نداشت که خرج کتابفروشی کند.

باید زنگ می زد و با او حساب و کتاب می کرد.

فورا گوشیش را از کیفش بیرون آورد.

شماره اش را تند و فرز گرفت.

-بله!

-هزینه ی این همه تغییر...

-دختر، تو بلد نیستی تشکر کنی؟

هلن از خجالت سرخ شد.

خوشش می آمد دم به دقیقه حجمی از رزهای سرخ را روی گونه اش بچسباند؟

-ممنونم، تو فکر هزینه....

پوریا حرفش را قطع کرد و به سردی گفت:فاکتور کردم برات، روی میزه، قسطی شده، هر ماه به مقداری که توی کارت قسطا هست، بریز به حساب.

زبانش بند آمد.

-شنفتی چی گفتم؟

چرا از این مرد خوشش می آمد؟

محض رضای خدا هیچ چیزی غیر از زور بازویش نداشت که دلخوشش کند.

-ممنونم.

-کاری نداری؟

برچسب مودب بودن رویش مارک شده بود وگرنه سر فحش را به او می کشید.

-نخیر جناب.

خودش قبل از اینکه پوریا تماس را قطع کند، دکمه قطع را زد.

-بیشعور، فکر کرده کیه واسه من کلاس می ذاره، حالا انگار چیکار کرده که منتم می ذاره، تو سرت بخوره کاری که کردی...

دوباره نگاهش به تلالو رنگ های روشن شیشه ی پنجره افتاد که روی زمین افتاده بود.

مگر می شد از این همه قشنگی گذشت؟

پدرسوخته شاهکار کرده بود.

لبش برای لبخندی کج شد که گوشیش زنگ خورد.

به شماره ی ناشناس خیره شد.

ناشناس نداشت که!

دکمه در تماس را زد و گفت:بله!

-هلن...

حیرت زده لب زد:آینه؟!

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 252 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1396 ساعت: 16:51