پست56

ساخت وبلاگ

از صبح منتظر بهانه بود که حاج خانم بهانه را به دستش داد.

فدای این مادرانه های قشنگش که دلش حتی برای کفتر چاهی ها هم می سوخت وای به حال پوریایی که بیخ گوششان داشت نفس می کشید.

شله زرد پخته بود با زعفران و گلاب اضافه!

بویش تا هفت فرسخی می رفت.

گفته بود زلیخا خودش بیاید.

برای خانه ی عمویش هم زنگ زد و بابک با همان دوچرخه ای که همیشه ی خدا یک جایش خراب بود، آمد، گرفت و رفت.

به کاسه ی شله زرد نگاه کرد.

با دارچین، پسته و گل محمدی تزیین شده بود.

دیشب که حرفهای مادرش ا با حاجی شنیده بود مطمئن شد که آنها پوریا را جایگزین نریمان کرده اند.

اما پوریا کجا، نریمان کجا؟

زمین تا آسمان با یکدیگر فرق داشتند.

اصلا دو صیغه ی جدا بودند.

چطور توانسته بود به این سرعت در دل پدر و مادرش جا باز کند؟

اصلا حاجی و حاج خانم به کنار...

یکی باید به این دل زبان نفهم حالی کند که بیخودی سروصدا راه نیندازد.

با بهانه های جدیدش برای دیدن پوریا شورش را درآورده بود.

دل هم این همه خودسر می شد؟

چادر خاکستری اش را به سر کشید.

عاشق این چادر بود با گل های رز صورتی رنگدر زمینه ی خاکستری.

این چادر را نریمان خریده بود.

وقتی در سفر آخرش به ترکیه برایش آورده بود.

برادر بیچاره اش!

بخاطر دختر دوست داشتنی اش که ترکیه بود مجبور بود هرزچندگاهی حقوقش را جمع کند و با این تورهای مسافرتی به ترکیه برود، او را ببیند و برگردد.

هرچند برنامه اش این بود که اقامت ترکیه را بگیرد.

اما اجل و نامردی مهلت نداد به آرزوهایش برسد.

چادرش را مرتب کرد و با سینی مسی و کاسه ی گل محمدی شله زرد از حیاط بیرون رفت.

نگاهی به کوچه انداخت.

خداروشکر که کوچه ی شلوغ و پررفت و آمدی نداشتند.

جلوی در خانه ی پوریا ایستاد.

زنگ را فشرد.

قلبش ناموزون می نواخت.

دست خودش بود.

اشتیاق و دستپاچگی باعث شده بود که زانوانش کمی بلرزد.

کجای این مرد ریش و پشم دار برایش جالب بود را نمی دانست.

اصلا یکی باید کمکش می کرد یک روز کامل این ریش و پشم را پایین بریزد.

از تفکراتش کمرنگ لبخند زد.

دوباره زنگ را فشرد.

شاید خواب باشد.

اما عصر به این خنکی که کسی نمی خوابد.

صدای قدم هایی که انگار می دوید، آمد.

خودش را جمع و جورتر کرد و قدمی به عقب برداشت.

در به رویش باز شد.

مردی حدود سن پوریا، شاید یکی دو سال بزرگتر مقابلش ایستاد.

زبانش بند آمد.

الان باید چه می گفت؟

مرد خوب نگاهش کرد.

از بهت نگاه دخترجوان خنده اش گرفت.

اصلا سخت نبود بفهمد که انتظار داشته پوریا در را به رویش باز کند.

-بله؟

هلن آب دهانش را قورت داد و تند گفت:مادرم شله زرد پخته بود برای همسایه...

خجالت کشید اسمش را به زبان بیاورد.

سینی را به سمتش دراز کرد.

شله زرد خوش آب و رنگی بود.

دست مرد به سمت سینی دراز شد که صدای پوریا از ته حیاط بلند شد.

-کجا موندی سیروس؟

صدایش می آمد، آشفته می شد.

یک شهر آدم باشد و یک هوای سرد...

او میانشان باشد و صدایت کند..

رگ به رگ اتفاق های بد یخ می بندند.

زلف به زلف خورشید درو می شود.

این مرد، کسی شبیه ژان وال ژان است.

به همین خوبی!

سیروس کمی از جلوی در کنار رفت.

نگاه پوریا به دخترکی افتاد که عین آفتاب مهتاب ندیده ها میان چادر گل گلیش درست عین فرشته ها بود.

چقدر این نوستالوژی های این کوچه و آدم هایش را دوست داشت.

جلو آمد.

سیروس لبخندی به هلن زد.

هلن بلاتکلیف به پوریای نگاه کرد به سمت در می آمد.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 230 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 15:25