پست51

ساخت وبلاگ

این آبی های گستاخ او را می کشت.

از خانه بیرون رفت.

خدا را شکر که ماشین همراهش بود.

سوار شد و بدون معطلی به سمت خانه ی ناصر رفت.

خدا کند که خودش باشد.

مطمئن بود که هومن بی گناه است.

اصلا یک چیزهایی با عقل جور در نمی آمد.

شاهدی که مطمئن به قتل است فرار می کند؟!

پس به حتم برای هومن یا سلاخی کردن اعتبار او این نقشه ریخته شده بود.

اما چه کسی پشت پرده بود را هنوز نمی فهمید.

اما شده، زمین و زمان را بهم بدوزد پیدایش می کرد و آن وقت خدا کمکش کند که از زیر دست او نجات پیدا کند.

شوخی شوخی، با او هم شوخی؟!

نمی فهمید پوریا کیان پور اهل شوخی و این بچه بازی ها نیست؟

نمی دانستند پای خانواده و اعتبارش که وسط بیاید، بزند به سرش دودمان یک طایفه را به باد می دهد؟

صدر در صد نمی دانستند.

وگرنه جای این شوخی ها و نقشه ریختن ها برای او اینجا نبود.

پایش را روی پدال بیشتر فشار داد.

دستش از زوری که روی فرمان وارد می کرد سرخ شده و رگ هایش زیر پوست دستش برآمده شده بود.

دلش می خواست جوری خشمش را خالی کند.

رسیده به خیابان مورد نظرش، ماشین را پارک کرد و وارد کوچه شد.

از همان جا سیروس را که عین یک عابر بی تفاوت مشغول صحبت با یکی از نوچه هایش بود را شناخت.

خودش را با گام های بلند و عجولانه به او رساند و دست روی شانه اش گذاشت.

-خوبی داداش؟

سیروس به سمتش برگشت مردانه دست داد و گفت:هنوز نیومده بیرون!

-یکیو بفرستیندم در، وانمود کنه از دوستاشه، بپرسه خونه اس یا نه؟

-خودش باشه فرار می کنه.

-مگه از پشت بوم بپا نذاشتین؟

-هست، اما احتیاط شرط عقله.

سیروس، پوریا را کنار کشید و به آرامی گفت:طبقی عکسی که از ناصر دادی، بچه ها تقریبا مطمئنا خودش بوده، یه کلاه گیس گذاشته، یکمم تیپشو عوض کرده کسی بهش شک نکنه.

-باید بفهمیم از طرف کی اجیر شده هرچند...

آبی چشمانش بیش از حد تیره شد.

انگار قرار بود در سیاهی چشمانش، کسی را غرق کند.

-باید توف کرد تو این دوستی که برای هیچ و پوچ دوستتو بفرستی بالای چوبه ی دار.

سیروس برای دلداری دادنش، دستی پشت کمرش گذاشت و گفت:ته این ماجراها، پشت پرده هم رو میشه.

-منم دقیقا منتظر اون لحظه ام.

-آقا سیروس داره از خونه می زنه بیرون.

سیروس برگشت و گفت:تیز برو پشت سرش خفتش کنه، ما اینجا داریمش.

نوچه ی سیروس به سمت مردی که سرش را در یقه اش فرو برده و با احتیاط قدم برمی داشت، رفت.

دستش را روی شانه ی مرد و گذاشت و گفت:صبر کن داداش، کجا میری؟

مرد برگشت، نگاهش کرد.

انگار ترسیده باشد، نگاهی به اطرافش انداخت.

با دیدن پوریا که عین عزرائیل نگاهش می کرد، ضربان قلبش تند شد.

پوریا قدمی به سمتش برداشت و لب زد:ناصر!

ناصر معطل نکرد، دست زیر دست نوچه سیروس زد و بدون معطلی فرار کرد.

سیروس داد زد:بی عرضه، برو دنبالش.

خودش هم بی معطلی از سمت دیگری دوید.

پوریا تمام این کوچه ها را می شناخت.

فورا به سمت میانبر دوید.

ناصر از ترسش به سمت خیابان اصلی دوید.

پوریا از میانبر بیرون آمد.

ناصر در حالی که نفس نفس می زد فقط سعی داشت از دست سه مردی که در حال تعقیبش بودند فرار کند.

هوای تابستان گرم بود و از شدت دوید خیس عرق شده بود.

پوریا که تقریبا نزدیکش شده بود داد زد:ناصر، وایسا...

ناصر توجه نکرد.

پوریا را عین کف دست می شناخت.

ابدا از خطایش نمی گذشت.

مرد رحم کردن نبود.

مرد بخشیدن نبود.

پوریا سرعتش را بیشتر کرد.

دستش دراز شد تا شانه ی ناصر را لمس کند که ون خاکی رنگی کنار ناصر سرعتش را پایین آورد.

در یک چشم بهم زدن، در ون باز شد، بازوی ناصر را گرفته شد و درون ون کشیده شد.

پوریا از زور خشم نعره کشید.

ون سرعتش را زیاد کرد و قبل از اینکه آنها برسند، از جا کنده شد و با سرعت رفت.

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1396 ساعت: 7:22