پست49

ساخت وبلاگ

خسته بود.

چانه زدن با مردمی که برای یک قران دو هزار به پیر و پیغمبر قسم می خوردند تا کتابی که از طرف انتشارات قیمت خورده، تخفیف بگیرند، اعصاب فولادین می خواست.

رسیده به سر کوچه شلوغی جلوی در همسایه توجه اش را جلب کرد.

تا یادش بود پریروز آقای پرویزی مستاجر قبلی خانه اسباب کشی کرد و رفت.

به همین زودی مستاجر جدید آمد؟

چند کارتن کنار در مانده بود.

بابک عین نخودچی های فضول به در حیاط تکیه داد و داخل را می پاید.

به آرامی صدا زد:بابک؟

بابک به سمتش برگشت.

دوچرخه اش را که روی زمین افتاده بود بلند کرد و به سمت هلن رفت.

کنار هلن ایستاد و گفت:سلام دختر عمو.

-سلام، اینجا چه خبره؟ مستاجر جدید داریم؟

-همین یارو هست هی میاد خونتون، اومده اینجا!

هلن متعجب یک نگاه به بابک انداخت و یک نگاه به در باز حیاط!

پوریا اسباب کشی کرده بود اینجا؟

روی چه حسابی؟

-می خوام برم خونه، کاری نداری؟

-نه برو بسلامت.

بابک سوار دوچرخه اش شد و پا به رکاب به سمت ته کوچه رفت.

هلن با قدم هایی آرام به سمت در رفت.

نزدیک نشده بود که پوریا در حالی که با گوشیش حرف می زد از در حیاط بیرون آمد.

لب گزید و آمد جوری برگردد که حوای پوریا را به خودش جلب نکند که پوریا بیخ نگاهش کرد.

بزور به نشانه ی سلام سری برایش تکان داد.

پوریا هم مانند خودش سری تکان داد و انگار که هلن را ندیده بدون کمترین توجه خاصی، دوباره داخل حیاط شد.

هلن با حرص دندان روی دندان سابید.

-مردیکه ی خر!

مرد هم این همه زمخت می شد؟

این نادیده گرفتنش از هزار تا فحش هم بدتر بود.

کلید را از کیفش درآورد و جلوی در خانه ی خودشان ایستاد و درون در انداخت.

-خب که چی؟ برای من سرشو تکون میده، لالی؟ نمی تونی عین آدمیزاد جواب سلام بدی؟

آنقدر به جان خودش و او غر زد تا داخل خانه شد.

بوی خوب خورش بامیه حاج خانم هوش را از سرش پراند.

اصلا بهتر از خورش بامیه وجود هم داشت؟ مطمئنا نه!

حاجی خانم، در حالی که سینی غذا در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد.

هلن متعجب سلام کرد و گفت:حاج خانم کجا؟

-این پسر طفل معصوم از صبح گرفتار اسباب کشی، نذاشت کسی کمکش بده، از صبح هم نه یه چیکه آب خورده نه یه لقمه غذا، گفتم براش ببرم، بچه بیچاره تلف نشه.

هلن دقیق به حاج خانم نگاه کرد.

نگار چیزی درون قلبش تیر کشید.

نکند پدر و مادرش پوریا را نریمان از دست داده شان می دیدند؟

تمام حرص و جوشی که حاج خانم همیشه سر نریمان می خورد نم نمک داشت به پوریا منتقل می شد.

-حاج خانم؟

-جانم.

لب گزید و تند گفت:هیچی، هیچی!

حاج خانم سینی را به سمتش دراز کرد و گفت:تو ببر مادر، تا بیای سفره رو انداختم.

کم از خودراضی بود که حالا برایش غذا هم ببرد.

-مامان جان، سر خیابون یه غذا فروشی هست، بره بخره و بخوره، اینکارا چیه؟

-هلن، مگه نون کوریم؟ این حرفا چیه؟ حاجی بشنوه ناراحت میشه، اگه نمی بری خودم می برم.

پوفی کشید و گفت:خودم می برم.

کیفش را روی صندلی گذاشت و سینی را گرفت و از خانه بیرون رفت.

سر وصدایی از خانه ی بغل نمی آمد.

به سمت خانه اش رفت.

در هنوز باز بود.

داخل نرفت.

همان جا ایستاد و در زد.

یواشکی به داخل سرکشی کشید.

نبودش.

به خودش جرات داد و داخل شد.

تا به حال وارد این خانه نشده بود.

چون به هرکسی اجاره داده می شد همگی خانواده هایی بود که دختر همسن و سال های او نداشتند.

برای همین رفت و آمدی هم نداشت.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 166 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 22:56