پست43

ساخت وبلاگ

شهریار که بیرون رفت، صاحب ماشینی که سپرش مالیده شده با شوک به ماشینش نگاه می کرد.

شهریار به سمتش رفت و گفت:آقا شما صاحب این ماشین هستین؟

مرد طلبکار به سمت برگشت و گفت:کار شما بوده؟

شهریار ملایم گفت:عذر تقصیر، بله عجله ی من باعث شد، خسارتش هرچی باشه بفرمایید تقدیم می کنم.

مرد که ملایمت شهریار را دید گفت:می برمش تعمیرگاه، گواهینامه تونو بهم بدین با یه شماره، هرچی قیمت گفتن، زنگ می زنم بیاین همون جا پرداخت کنید، گواهینامه رو ببرین.

شهریار دست روی یکی از چشمانش گذاشت و گفت:به دیده ی منت.

در ماشینش را باز کرد و گواهینامه را از کیف کوچکی درون داشبورد درآورد و به دست مرد داد.

کارت خیاطیش را نیز از جیب کتش به او داد و گفت:زنگ بزنید خودمو فورا می رسونم.

مرد، دستش را به بازوی شهریار زد و گفت:مردی مرد!

به سمت ماشینش رفت، سوار شد و با تک بوقی وارد خیابان شد.

شهریار سوار ماشینش شد و به شیرینی فروشی چشم دوخت.

هنوز عین 20 سال پیش لاغر بود.

مطمئن بود با یک لبخند نصفه نیمه، برای یک عمر قلبش را بیمه می کرد.

کافی بود بیاید...بماند...

به بهانه ی آمدنش، یک شهر را فرش قرمز پهن می کرد.

یک ایل عکاس خبر می کرد.

سر هر چهارراه، دو سه تا گل فروش می گذاشت.

پای هر چراغ قرمز، چندتا گنجشک که سمفونی آمدنش را با شعر و موسیقی بنوازند، می گماشت!

وه...چه شهری!

چه شکوهی!

برای آمدنش، قربانی می داد.

قلبش را، جانش را...!

یک ساعت با افکارش گذشت.

زلیخا باوقار و متین از شیرینی فروشی بیرون آمد.

این زن همان دختر 20 سال پیش بود.

از ماشین پیاده شد.

لبخند کش آمده اش را به هیچ وجه نمی توانست مخفی کند.

دوباره سلام داد.

زلیخا خشک و رسمی گفت:چطور پیدام کردی؟

-بیا بشین تو ماشین، می رسونمت خونه ات صحبت می کنیم.

-ما باهم صنمی نداریم؛ هفت پشت برام غریبه ای، جواب سوالمو بده، راهتو بکش برو.

عاشقانه هایش میان تندی لفظ زلیخا گم شد.

-زلیخا.

شکنجه می تواند با یک صدا زدن هم شروع شود.

-دست از سرم بردار، از اون دختر 18 ساله ای که دیدی 20 سال گذشته!

دستی به صورتش کشید و گفت:ببین، پیر شدن، کنار چشمام چروک افتاده، یتیم شده، خرجمو دارم با این شیرینی فروشی در میارم، دیگه نیستم، بخوای هم دیگه نیستم، برو، پشت سرتم نگاه نکن، یه بار بازیچه شدم، تا آخر عمرم سوختم، این دل براش توانی نمونده که شال و کلاه کردی برای بدست آوردنش!

-زلیخا!

-نگو، نگو، مگه مرده رو هم صدا می زنن؟

شهریار آشفته ماشینش را دور زد و مقابل زلیخا ایستاد.

-خدا به اون بزرگی و کریمی توبه کنی از سر تقصیراتت می گذره، بنده چرا باید این همه بی رحم باشه؟

پوزخندی عمیق به شهریار زد و گفت:من جای خدا ننشستم که توقع داری خدایی کنم، آدمم و پر از خطا، من نمی بخشم شهریار، نمی بخشم، تو 20 سال پیش با قلب من، با عشقم، با آبروم بازی کردی و با یه بخشید و چندتا بهانه ی الکی تنهام گذاشتی و رفتی، حالا که مطمئنا زن و بچه داری جلوی راه من سبز شدی که چی بگی؟...صبر کن اومدی بگی ببخشید، باشه بخشیدم، حالا برو با خیال راحت به زندگیت برس.

نماند تا بغض نگاه شهریار دیوانه اش کند.

کیفش را محکم در دست گرفت و به سمت خانه اش رفت.

پیاده می رفت ده دقیقه راه بود.

شهریار که تسلیم نشده بود، پشت سرش راه افتاد.

قدم هایش آنقدر درشت بود که دوباره مقابل زلیخا ایستاد.

زلیخا به اطرافش نگاه کرد.

دلش نمی خواست کسی متوجه او و شهریار شود.

پرخاشگر گفت:چی می خوای؟

شهریار با پرویی و جدیت گفت:با من ازدواج کن!

نفهمید چه شد؟

فقط دستش بالا رفت و با بغض سیلی محکمی درون صورت شهریار گذاشت.

-فکرشم نمی کردم اینقد پست باشی.دیگه حتی یه بارم نمی خوام ریختتو ببینم.

باید همین ده دقیقه راه را هم با تاکسی می رفت.

واقعا توان گفتگوی دوباره با این مرد بی شرم را نداشت.

شهریار کم نیاورد.

یک دنیا حرف داشت که زلیخا موظف بود بشنود.

پشت سرش دوید تا به او برسد اما زلیخا زرنگ تر از این حرف ها بود.

فورا تاکسی گرفت و به جای خانه ی خودش، آدرس خانه ی حاجی را داد.

کسی که شیرینی فروشی را به راحتی پیدا کرده بود، مطمئنا آدرس خانه اش را هم داشت.

ترجیح می داد حتی شده تا فردا، اعصاب راحتی داشته باشد.

چطور با این همه پستی وقتی زن و بچه داشت از او می خواست که زن دومش شود؟

خودش را پای بند مردی نکرده بود که حالا با عنوان زن دوم وارد خانه ای شود؟

این مرد از حدش گذشته بود.

اگر باز سراغش می آمد به پلیس به جرم مزاحمت شکایت می کرد.

****************************

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 22:10