پست40/بت سوخته

ساخت وبلاگ

پوریا برزخ شد.

-هی یارو صبر کن، چی گفتی؟

هر دو جوان طلبکار به سمتش برگشتند و نگاهش کردند.

-ها؟ چیه؟

هلن و آینه از شرم حرف های آن دو با صورتی پر از شکوفه های انار، پشت ماشین خودشان را استتار کردند.

پوریا با سینه ای که از شدت تنفس تند تند جلو آمده، به سمتشان رفت.

-جرات داری نطق کن ببینم چی گفتی تا نطقتو بکشم.

آن هم که انگار دنبال شر و دعوا بودند جلو آمدند.

-چیه یارو؟ دختر میاری و می بری قراره ساکتم هم باشیم؟ کدوم یکی از همسایه های اینجا بی آبرویی کردن که تو بخوای مارو، روسیاه کنی؟

مهلت نداد بیشتر به چرت و پرت گفتن هایش ادامه بدهد، با صر محکم به صورتش کوبید که عقب عقب رفت و به دیوار پشت سرش خورد.

یقه ی دومی را گرفت و گفت:تا آدم جلوتو نشناختی نباید دهنتو باز کنی و هر گندی که ازش بالا آورد تو سرتو دیگران بکوبونی.

مشت محکمی زیر چانه ی دومی گذاشت  گفت:حرمت این خونه و صاحب خونه اش رو با حرفاتون نگه نداشتین، حرمت دوتا دختر که از شما دو تا عوضی رو سفیدترن و پاک تر از همه اس نگه می داشتین.

آن دو صبر نکردن که پوریا در وصف خودش و دیگران بیشتر از این کری بخواند.

به سمتش حمله کردند.

پوریا حریفشان بود اما بی هوا هم گاهی مشت می خورد.

می زد و هرچه از دهانش بیرون می آمد نثار آن دو می کرد.

هلن با ترس نگاه می کرد.

گندی که زده بود دامن پوریای بیچاره را گرفت.

آخر یکی نبود بگوید، این وقت شب، چه جای رفتن به خانه ی یک مرد مجرد است؟

البته که مردم هزار فکر می کنند و پشتش هزار حرف و حدیث بیرون می زد.

باید یک کاری می کرد.

داشت بخاطر آن می زد و کتک می خورد.

بلاخره هم طاقت نیاورد و بدون اینکه به آینه ای که ترسیده پشت ماشین ایستاده و قدم از قدم جلو برنمی داشت، توجه کند، به سمتشان رفت.

درون کیفش یک آب معدنی کوچک بود.

آن را درآورد و به سمت یکی از آنها که یقه ی پوریا را گرفته بود رفت و با توان قدرت آن را به سرش زد.

مرد از شدت ضربه کنار کشید.

پوریا عین برزخ به سمتش برگشت و گفت:عقب وایسا، دیگه نیا جلو، شنفتی چی گفتم؟

از تحکیم و خشونت حرفش دلخور نشد.

می دانست در این موقعیت بهتر از این حرف نمی زد.

ناغافل مشتی محکم درون چانه ی پوریا خورد.

برگشت و با تمام توانش حمله کرد.

شدت خشمش آنقدر زیاد بود که یکی باید آن دو جوان را زیر دست و پایش نجات می داد.

هلن اینبار واقعا ترسید.

پوریا داشت آنها را می کشت.

به سمتش رفت.

بازویش را گرفت و گفت:ولشون کن، کشتیشون.

پوریا انگار در حال خودش نباشد، بازویش را کشید که هلن تعادلش را از دست داد و قبل از اینکه بیفتد دوباره به خود پوریا متوسل شد.

جیغ کشید:ولشون کن.

پایی که بالا رفته بود که در شکم یکی از آنها فرود بیاید، بعد از تعلل چند ثانیه کنارهر دو جوان پایین آمد.

یک لحظه ی همه تنش ها خوابید.

کوچه پر از سکوت شد.

دستان هلن می لرزید.

گلویش از جیغی که کشیده بود می سوخت.

پوریا صورتش را برگرداند و به هلنی که با هر دو دست کمرش را گرفته و صورتش در چند سانتیش بود نگاه کرد.

شاعرانه فکر کردن را بلد نبود.

گیس بافتن و دل ضعفه گرفتن برای گیس یک زن را بلد نبود.

فرق میان حسن یوسف و شمعدانی را نمی دانست.

قرمز تیره، جیگری، سرخ آبی، قرمز آتشین، قرمز مایل به نارنجی و تمام این قرمزها را فقط و فقط قرمز می دید.

اما...

رخ به رخ یک زن شدن و صدای قلبی که عین یک سیب روی موج یک رودخانه بالا و پایین می شد را بلد بود.

یک صبح جمعه او را به نان و پنیر زیر درخت گیلاس دعوت کند را بلد بود.

برایش یک قناری ببرد یا یک کفتر چاهی را بلد بود.

کاری نداشت...

او از این به بعد باید فقط و فقط یک زن را سوای زن های عالم بلد باشد.

پوریا اینبار نرم پرسید:خوبی؟

هلن دستان لرز کرده اش را از کمر او جدا کرد و قدمی عقب گذاشت.

پوریا نگاهش را از او نگرفت.

دو جوان با تنی که انگار زیر ماشین له شده باشد، با حال زاری از آنجا رفتند.

پوریا دستی به چانه اش که مشت خورده بود کشید.

آینه از پشت ماشین بیرون آمد.

-تموم شد؟

پوریا بی توجه به وضعش، به سمت ماشینش رفت و گفت:سوار شین برسونمتون.

آینه با اینکه به این دعواها عادت داشت باز هم عین روز اول می ترسید.

بیچاره قاسم که تا الان چندبار از دست برادرانش کتک خورده بود.

اما هر بار بخاطر آینه حرفی نزد.

آینه زودتر از هلن در عقب را باز کرد و نشست.

هلن هنوز می لرزید.

پاهایش را سست برداشت.

نزدیکی بیش از حد به این مرد، قلقلکش می داد.

می ترسید.

از خیلی چیزهای گنگ می ترسید.

کنار آینه نشست و سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد.

چه شبی مزخرفی بود!

آینه با ترس به ساعت مچی اش نگاه کرد.

خیلی دیر کرده بود.

-میشه خواهش کنم منو اول برسونید؟ خیلی دیر شد.

-آدرس؟

آینه آدرس را داد و در دلش خدا خدا می کرد برادرهایش امشب هم عین همیشه به او گیر ندهند.

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : پستبت,سوخته, نویسنده : roha1368a بازدید : 273 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 4:49