پست38/بت سوخته

ساخت وبلاگ

فصل نهم

حاضر بود بمیرد اما از کسی رودست نخورد.

دختره ورپریده سرکارش گذاشته بود.

از خانه بیرون زد و شماره اش را گرفت.

اما بوق اشغال خورد.

ماندنش بی فایده بود.

8 شب بود و هلن طبق قولش نیامد.

امشب به شهریار قول داده بود که به دیدنش برود.

خیلی حرف ها داشتند که باید به همدیگر می گفتند.

سوییچ ماشین را از روی طاقچه ی گچی برداشت از اتاقک کوچک بیرون زد.

جلوی در کفشش را پوشید که پیرزن صاحبخانه، درون ایوان ایستاد و گفت:مادر نمی مونی؟ آش دوغ درست کردم، بمون یه کاسه برات بیارم.

پیرزن مهربانی بود.

با اینکه کم می آمد و می رفت اما به هوایی اینکه کسی را ندارد و بچه شهرستانی است، برایش غذا می پخت، گاهی هم از آجیل هایی که خودش درست می کردن، درون کاسه ی گلی آبی رنگش، برایش می آورد.

-ممنونم مادر، منتظر مهمان بودم، نیومد، میرم بیرون کار دارم.

-پس سهمتو می ذارم، برگشتی به در بزن برات بیارم.

-دستت درد نکنه مادر، چشم برگشتم به در می زنم.

شوهرش مرد عبوسی بود که حتی محض هواخوری هم از چهاردیواری اتاقش بیرون نمی آمد.

تسبیحش دستش بود و رادیویش را کنار گوشش می چسباند و مرتب موجش را بالا و پایین می کرد تا اخبار این ور و آن ور را بشنود.

تلویزیون هم که یک جعبه ی زشتِ بی خاصیت بود که هیچ وقت روشن نمی شد.

مگر اینکه نوه ها، بیایند، شلوغ کاری کنند تا برای کم کردن صدایشان روشن شود.

-خدا به همراهت مادر.

چطور این زن و مرد 50 سال با هم دوام آورده بودند، جای سوال داشت.

دستی برای پیرزن تکان داد و از خانه بیرون زد.

سوار ماشین شد و از کوچه بیرون رفت، بدون اینکه بداند دختری که منتظرش هست، تمام مدت کشیک رفتنش را می داده.

هلن و آینه با دیدن ماشین غول پیکرش که از کوچه بیرون رفت از کوچه ی بغل بیرون آمدند.

آینه با خنده گفت:عجب گانگستر بازی راه انداختیم.

هلن کمرنگ لبخند زد.

-می خواد واسه من صحنه سازی کنه، می دونم یه ریگی به کفشش هست.

-ریگ به کفش این جیگر؟ دلت میاد؟

هلن با شماتت نگاهش کرد و به سمت در رفت.

در زد و منتظر ایستاد.

عصر از بنگاه املاک سراغ آدرسی که پوریا داده بود را گرفت.

گفته بودند کنار یک پیرزن و پیرمرد خانه گرفته.

پس کسی بود که در را به رویشان باز کند.

صدای قدم هایی را شنیدند.

در که باز شد، پیرزن قد کوتاهی با چهره ای مهربان مقابلشان ایستاده بود.

-سلام مادر.

-سلام دخترم.

-مادر ما مهمان مستاجرتونیم.

پیرزن به قدو بالایشان نگاه کرد و انگار فکر خجالت آوری به ذهنش خطور کرده باشد گفت:الله اکبر.

هلن تا ته فکرش را خواند که فورا گفت:مادر، فکر بد نکنید، چیزی امانت دست مستاجرتون داشتیم اومدیم ازشون بگیریم.

آینه که جلوی خودش را گرفته بود زیر خنده نزند، کمی خودش را به دیوار چسباند.

-مادر همین الان از خونه رفت بیرون. اتفاقا گفت مهمان داره اما نیومدن میره.

هلن فورا گفت:اشکال نداره، زنگ زدیم بهش گفتن تو خونه شون منتظر باشیم برمی گردن.

پیرزن از جلوی در کنار رفت و گفت:مادر تو خونه ی خالی بمونید که چی؟ بیاین بالا، یه چای بخورین، آش دوغم بار گذاشتم، به این جوونم گفتم بیا یه کاسه برات گذاشتم اما انگاری کارش عجله ای بود صبر نکرد و رفت.

آینه چشمکی به هلن زد و گفت:چشم مادر، اما هوا به این خوبی، ایوونم که حرف نداره، لب ایوون میشینیم.

پیرزن ذوق زده از مهمانان جدیدش گفت:طوری نیست مادر، جا می ندازیم تو ایوون.

هلن لبخند زد و همراه آینه داخل شد.

آینه خودش را به پیرزن نزدیک کرد و او را به صحبت گرفت.

هلن یواشکی به سمت اتاقکی که حدس می زد متعلق به پوریا است، رفت.

بلاخره در این خانه ی کوچک باید چیزی بر علیه اش پیدا می کرد تا دستش جلوی حاجی رو شود.

آینه از پله های ایوان همراه پیرزن بالا رفت.

هلن به دری که درست چفت نشده بود نگاه کرد.

دستگیره را فشرد و در با تیکی باز شد.

اتاق آنقدر تاریک بود که ترس گنگی روی تنش نشست.

 داخل شد تا چراغ را پیدا کند.

همانموقع انگار صدای دری را شنید.

با ترس برگشت.

اما چون پرده ها جلوی پنجره افتاده بود نتوانست ببیند چه کسی است؟

شاید هم کسی نبود؟

پس این چراغ کوفتی کجا بود؟

خودش را به دیوار رساند و دستش را به سطحش کشید تا کلیدش را پیدا کند.

پایش به چیزی خورد و وحشت زده هین بلندی گفت.

قلبش از ترس شروع به تند زدن کرد.

دستش را روی قلبش گذاشت و برای اینکه خودش را دلداری بدهد زمزمه کرد:بابا دختر چیزی نیست، اتاقش فقط یکم تاریکه، مار نداره که ترس برت داشته، کسیم نیست، چراغو روشن کنی همچی حله؟

اما حرفش تمام  نشده بود که کسی کنار گوشش گفت:خوش اومدی.

از ترس آنقدر جیغ بلندی کشید که به نظر رسید پایه های خانه لرزید.

برای اینکه بیشتر از این آبروریزی نکند دست جلوی دهانش گذاشت و گفت:زبون به دهن بگیر دختر، کر شدم.

 

 

رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : پستبت,سوخته, نویسنده : roha1368a بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت: 2:08